برای بعضی والدین نوجوانی یعنی تبدیل بچه مطیع و دوست داشتنی به یک ناآشنا و گاه به هیولایی که زندگی را به جهنم تبدل خواهد کرد. در صورتی که می توان با پیروی از اصول ذهن با نوجوانی که به جای اظهار محبت، بی تفاوت است و چون فولاد آبدیده در برابر توصیه های والدین مقاومت نشان می دهد رفتاری مناسب داشت و او را به اردوگاه خود فرا خواند.
جان درباره ی دختر چهارده ساله اش می گوید: «می کوشم با او صحبت کنم اما او با بی اعتنایی از من فاصله می گیرد. گویی پلاکاردی در دست دارد که بر روی آن نوشته هیچ کس در خانه نیست.» مادر استیو چهارده ساله می گوید: «وقتی از پسرم می پرسم که روز خوبی را سپری کرده، طوری نگاهم می کند که گویی حرف عجیب و غریبی زده ام و یا فردی بیگانه ام که نمی تواند زبانم را بفهمد. گاهی اوقات
حرف هایم را زیر لب زمزمه می کند تا شاید بتواند معنی آن را درک کند.» مادر امانوئل چهارده ساله می گوید: «رفتار او از وقتی که به دوره ی نوجوانی گام نهاده به شدت تغییر کرده است، دیگر نمی توانم چون گذشته به او نزدیک شوم و در آغوشش گیرم. مانند یک جوجه تیغی که تیغ هایش را به سوی موجودات مزاحم نشانه می رود، با ترشرویی تمایلم را برای نزدیک شدن دفع می کند.«
نوجوانی دوره ای است که بچه آماده می شود به دوران بلوغ قدم گذارد. این مرحله می تواند بسیار خطرناک باشد زیرا بچه به شدت به سوی چیزی جذب می شود و یا بعکس به خاطر استدلال های ضعیف و غیر منطقی اش نسبت به بسیاری از چیزها دلسرد و نومید می گردد. به همین دلیل نزدیک شدن به دنیای واقعی نوجوانان مستلزم مهارت و دقت است. باید با نرمی و ملایمت به فضای روحی شان گام نهاد و از تمایلات، رنجش ها، آرزوهایشان با خبر شد. اکنون این پرسش ها مطرح می شود که: «چگونه می توانیم اعتماد به نفس نوجوانی را که ابدا به حرف مان گوش نمی کند تقویت کنیم؟«، «چگونه ممکن است به جای انتقاد و خرده گیری دایمی از نوجوانان، خصایل ویژه ی آنان را دریابیم و آنها را صادقانه بستاییم؟» بسیاری از والدین حس می کنند که آنچه می گویند بر فرزندانشان تأثیر منفی دارد: «وقتی از جان تقاضا می کنم تکالیفش را انجام دهد، ناگهان با عصبانیت از جا بر می خیزد و می گوید که قصد داشت کارهای مدرسه را انجام دهد اما حالا دیگر این کار را نمی کند و یا می گوید که اگر از نق زدن و ملامت کردنش دست بردارم، شاید تصمیم بگیرد که تکالیفش
را انجام دهد. به همین دلیل ترجیح می دهم که دهانم را ببندم و چیزی نگویم. اما چگونه می توانم با وجود این همه نگرانی درباره ی آینده ی او از هرگونه اظهار نظر خودداری کنم؟«