جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

پیام های هراس انگیز

زمان مطالعه: 5 دقیقه

بسیاری از اوقات هراس بی جای والدین اغلب بچه را بیشتر با خطر مواجه می کند، زیرا ذهن او را که به کارش متمرکز است پراکنده ساخته و عدم توانایی او را در انجام آن کار به وی گوشزد می نماید. مثال زیر صدق گفتار مرا ثابت می کند:

جرج، پنج ساله، بر روی دیواری راه می رفت. او برای ایجاد توازن دو دستش را کاملا باز کرده بود و در کمال آرامش و ایمنی بر روی دیوار گام بر می داشت. تا این که پدرش فریاد زد «مراقب باش«. شنیدن این سخن او را دچار تردید و دودلی کرد، پاهایش که ساده و روان پیش می رفت، سفت و محکم شد، سرور و شادمانی که چهره اش را روشن کرده بود به اضطرابی سهمگین تبدیل گردید و به جای این که بگوید: «ببین چه کار دارم می کنم.» ابروانش را بالا برد و دهانش را گشود و پس از چند لحظه گفت: «دیگر نمی توانم این کار را انجام دهم. می خواهم بایستم.» و لحظه ای بعد ماهیچه های پاهایش به کلی سفت شد و به اجبار با یاری پدرش از دیوار پایین آمد.

جرج در وهله ی نخست به اتکا به توانایی باطنی اش پیش می رفت، اما شنیدن عبارت هراس آلود «مراقب باش» از جانب پدر تمرکز وی را بر هم زد و او را در اتکا به توانایی اش دچار دودلی کرد. بد نیست به این نکته اشاره کنیم که هرگونه عبارت هشدار دهنده باید قبل و یا بعد از انجام یک کار ذکر شود. اگر پدر جرج می گفت: «تو می توانی روی

دیوار راه بروی، اما باید با احتیاط باشی.» او هنوز می توانست به نیروی ذاتی خویش تکیه کند و به ماجراجویی هایش ادامه دهد. عکس این قضیه نیز صادق است. گاهی اوقات افراط در تعریف و تمجید از بچه سبب می شود که او به کارهای خارج از حیطه ی توانایی اش بپردازد و خود را با خطر مواجه کند. بنابراین هنگام انجام کارهای مخاطره آمیز بچه ها، بی طرفی مناسب ترین شیوه ی برخورد است. تحسین و تشویق باید پس از اتمام کار مطرح شود.

دلواپسی والدین درباره ی بچه های دوازده تا پانزده ساله که اغلب به بحث و مشاجره بین آنان منجر می شود بیشتر به این دلیل است که نوجوانان ترس بی جای والدین را بی توجهی به قابلیت های ذاتی و مسؤلیت پذیری خویش تلقی می کنند. ترس مفرط والدین ممکن است به تسلیم و پذیرش بچه و یا به مقاومت و مشاجره او با والدینش بینجامد. به هر حال می توانیم با ریشه یابی ترس هایمان این پیامدها را رفع یا اصلاح کنیم.

جان سیزده ساله، در مقابل ترس پدرش تسلیم شد. پدرش چند بار پرسید: «آیا می توانی این کارها را انجام دهی؟» و به این ترتیب به او القاء کرد از عهده ی انجام آن کارها بر نمی آید. او قرار بود در یک کارگاه نمایش نامه نویسی شرکت کند. پدرش پرسید: «مطمئن هستی می توانی به تنهایی به آنجا بروی؟» اگر هیچ کس نیامد چه خواهی کرد؟» «آیا می دانی که آن حوالی چه جور جایی است؟» «مطمئن هستی که خیلی دیر تمام نمی شود؟» این پرسش های منفی موجی از

نگرانی را به جان تحمیل کرد و سبب شد که همه چیز را غیر قابل کنترل بیابد و عقب نشینی کند. در واقع پرسش های پدرش این پیام را القاء می کرد که: «این کار بسیار خطرناک و پیچیده و غیر عملی است.» اگر پدر جان می توانست ترسش را ارزیابی کند، سمت و سوی پرسش های خود را تغییر می داد. او به جای طرح پرسش های منفی فوق، می توانست همان مفاهیم را در چارچوب مثبت مطرح کند. به عنوان مثال می توانست بپرسد: «چگونه به آنجا می روی؟» «چه وقت تمام می شود؟» یا «چه فرد دیگری به آنجا می رود؟»

به این ترتیب جان قادر بود به پرسش های فوق پاسخ دهد. چرا که از ترس و دلواپسی پدرش تأثیر نپذیرفته بود. بعلاوه می توانست درباره ی مشکلات و اوضاع و شرایط خویش با پدرش بحث و تبادل نظر کند.

جودی نسبت به ترس مادرش مقاومت می کرد. با گوش کردن به شکوه و گلایه این دختر چهارده ساله درباره ی مراقبت زیاده از حد والدینش به ریشه ی مسایل او و شیوه ی حل و فصل آن ها پی بردم. جودی گفت: «هرگز نمی توانم کارهایی را که بچه های دیگر مجاز به انجامش هستند انجام دهم. هفته پیش به یک میهمانی که در قایقی بر پا شده بود دعوت شدم. اما مادرم درباره اتفاقاتی که ممکن بود بیفتد و خطرات احتمالی آن چه چیزهایی که نگفت. طوری صحبت می کرد که گویی از هر حیث مستعد جذب سوانح و حوادث هستم و ابدا نمی توانم موقعیت هایم را ارزیابی کنم. به زانوهایم نگاه کن،

دست هایم را ببین، آیا خراشی بر روی آنها می بینی؟ هرگز دست و پایم نشکسته و یا آسیبی ندیده است. شما می دانید، من می دانم و هر کس دیگر هم می داند که تمام دوستانم به آن میهمانی خواهند رفت و در کمال سلامتی و ایمنی باز خواهند گشت. اما صرفا به این دلیل که روزی قایقی در آن حوالی نزدیک بود غرق شود، مادرم تصور می کند قایقی که من به آن قدم می گذارم نیز ممکن است غرق شود؛ گویی آرواره های گرسنه مرگ آماده است مرا ببلعد.»

با گوش کردن به گلایه های جودی توانستم درک کنم که چرا او تا این اندازه خشمگین است. او نه تنها مجاز نبود به آن میهمانی برود، بلکه ناگزیر بود، پیام های زیر را در ذهن نجوا کند:

– دنیا آنقدر خطرناک است که امکان سرور و شادمانی وجود ندارد.

– من برای دفاع از خود در موقعیت های عادی آمادگی ندارم.

– من در ارزیابی و تصمیم گیری مناسب ناتوان هستم.

– من مستعد جذب انواع سوانح و حوادث هستم.

اگر بتوانیم خود را پدر یا مادری که در مراقبت افراط می کند ارزیابی کنیم (یا والدینی که به ترس بی جا دچار هستند) حل این مسئله آسان شده و مباحثه و مشاجره والدین و بچه ها به شدت رو به کاهش خواهد گذاشت. مادر جودی می توانست:

– درباره خطرات ناشی از این میهمانی گفتگو کند.

– به اتفاق دخترش انواع کارهای مورد نیاز را در صورت بروز حوادث یک به یک بررسی نماید.

– قضاوتهای جودی را در موقعیت های مختلف ارزیابی کند.

– صلاحیت کلی او را بسنجد.

چه بسا او به همان نتیجه می رسید و جودی همچنان مجاز نبود به میهمانی روی قایق برود. اما دیگر از آن پیام ها و القائات مخرب و زیان بخش خبری نبود. به جای این که جودی فکر کند مادرش «همه چیز» را خیلی خطرناک می یابد به این نتیجه می رسید که این میهمانی خاص پذیرفتنی نیست. به جای این که جودی تصور کند مادرش او را نادان و بی صلاحیت می شناسد، مخالفت مادرش در رفتن به میهمانی را ناشی از اهمیت وتوجه او به تندرستی و ایمنی اش تلقی می کرد. بعلاوه می آموخت که چگونه رفتارش را بهبود بخشد تا مادرش را نسبت به صلاحیت و مسؤلیت پذیری بیشتر متقاعد کند.

توجه والدین به ایمنی و سلامت بچه ها و اجازه ندادن به آنان برای انجام بعضی کارها اغلب به بحث و مشاجره می انجامد. در عین حال اگر بتوانیم ترس بیش از حد خود را ردیابی کنیم و درباره ی نقطه نظرهایمان با بچه ها به گفتگو بنشینیم، این مشاجره ها می تواند به کانون درک و فهم و ارتباط مؤثر تبدیل شود.