جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

چگونه حقارت نفس موجب اضطراب می شود

زمان مطالعه: 11 دقیقه

احتمال شکست، تنبیه و احساس تلخ و گزنده ی حقارت بچه را دچار اضطراب می کند.

بچه ای که به خاطر ترس از شکست دچار اضطراب می شود، هرگز میل ندارد مرزهای جدید زندگی را در نوردد و چیزهای تازه را بیازماید. او تنها می تواند در مسیر صاف و هموار پیش برود و در موقعیت های آشنا و از پیش آزموده شده، احساس راحتی کند. او برای گریز از چنگال شک و تردید و کنترل ظاهری اوضاع و شرایط، قوه ی ابتکار و خلاقیتش را به بند می کشد، خود را به خاطر هر خطا به باد ملامت می گیرد و عقیده اش نسبت به بی کفایتی اش مستحکم تر می شود. چون فاقد هرگونه انگیزش است، از بازخورد مثبت مورد نیاز برای انگیزش بعدی نیز محروم می شود. در نتیجه اضطراب ناشی از حقارت نفس، خودش به حقارت نفس پروبال می دهد و آن را تقویت می کند. مثال زیر صدق ادعای مرا ثابت می کند:

مارتین، نه ساله، در ریاضیات ضعیف بود در عین حال با سختکوشی و تقلای فراوان این ضعف را جبران می کرد. وقتی به کلاس سوم رفت، معلمش به او گفت که در ریاضیات با بقیه ی شاگردان کلاس هماهنگ نیست. والدینش که به توانایی های او ایمان داشتند در خانه با او کار کردند. برای مثال مادرش هنگام آشپزی و یا کارهای متفرقه ی دیگر با استفاده از کتابهای کمک درسی با او تمرین می کرد. یکبار مارتین از مادرش پرسید که نزدیکترین عددی که بر 9 تقسیم پذیر باشد، چیست؟ مادرش در حال تلاش برای یاد دادن راه و

شیوه ی این محاسبه ناگاه از کوره در رفت و گفت: «چرا دقت نمی کنی، این که کاری ندارد!» چهره ی مارتین برافروخت و پس از چند لحظه اشک ریزان گفت: «اما من از توضیح شما چیزی نمی فهمم.» پدرش گفت؛ «به این دلیل است که گوش نمی کنی.» مارتین گفت: «خوب گوش می کنم، اما نمی فهمم، چون کودن و خرفت هستم، هیچ کاری از من ساخته نیست!» والدین مارتین که از قوانین ذهن و روح یکسره بی خبر بودند با برخوردی ناهنجار، زهرآگین ترین دانه های حقارت را در اعماق قلب نقش پذیر او کاشتند. به این ترتیب اضطراب مارتین به یک مانع ذهنی تبدیل شد و ترس و نگرانی به خاطر پاسخ نادرست تمرکزش را ناممکن ساخت. پدرش کوشید این مقاومت را درهم شکند، اما خشم و شدت عمل او به ترس مارتین افزود. عاقبت پسر بیچاره با صراحت گفت اضطراب بیش از حد نمی گذارد برای یافتن پاسخ این محاسبه کوشش به خرج دهد.

رهنمودهای زیر می تواند والدین مارتین را در یاری کردن به فرزند مضطربشان راهنمایی کند:

– تکالیف مارتین باید در اتاق آرام انجام گیرد زیرا هر نوع سروصدایی ممکن است حواس او را پراکنده کند و اضطرابش را شدت بخشد.

– کمترین عتاب و ملامتی از سوی والدین مارتین می تواند او را به دلهره افکند و موجب نشخوار ذهنی او شود. به همین دلیل آنان باید آرام در کنارش بنشینند ومراقب باشند که لحن کلامشان خشن و طعنه آمیز نشود. مارتین باید یقین حاصل کند اشتباهات او، والدنیش را عصبانی نمی کند.

– یکی از راههای هدایت بچه برای مقابله با هراس های زمین گیر کننده آن است که خطاهایش را تجربه و یا درسی ارزنده تلقی کنیم و به او یادآور شویم که خطاها در تکالیف مدرسه، موقعیت های اجتماعی و بازی ها، منابع ارزشمند اطلاعات و آگاهی اند. بنابراین به جای این که خطا، دستاویزی برای ملامت و سرزنش بچه به شمار آید، می تواند بازخوردی مفید و ارزنده تلقی شود. برای مثال می توان به بچه گفت: «بیا به این قضیه نگاه کنیم و به اتفاق ببینیم که علت چیست و سپس برای رفع آن تلاش کنیم.» این تکنیک مؤثر را می توان در محیط خانه و مدرسه به کار برد. به جای این که برچسب «اشتباه» را به کاری نسبت دهید، از آن به عنوان نخستین گام برای حل مسأله سود ببرید: یادگیری شیوه ی حل و فصل مسایل بچه ها برای بازسازی اعتماد به نفس شان ضرورت دارد و اشتباه کردن بخش مهمی از این یادگیری به شمار می آید.

بچه ای که به دفعات زخم های روحی سرکوفت و حقارت را از سوی اطرافیان تجربه کرده، رفتارش معلول نیروهای بیرون از خود است و نمی تواند بر عقاید، ارزش ها و اعتمادش تسلط داشته باشد. این نکته را نباید از نظر دور داشت که تسلط بر نفس، یعنی توانایی برای نشستن، فکر کردن و تصمیم گرفتن در کمال آرامش، برای یادگیری و توسعه و گسترش مهارتها از ضروریات است، در صورتی که بچه مضطرب قادر به کنترل تحریک های عصبی خود نیست و در نتیجه از تقویت اعتماد به نفس خویش عاجز است.

ماری درهشت سالگی به سادگی و به دفعات گریه می کرد. برای مثال وقتی دوستش به او توجه نداشت، خواهرش سر به سرش می گذاشت و یا معلم با صدای بلند به او اخطار می کرد، بغض گلویش را می گرفت و اشک از دیدگانش جاری می شد. همین گریه ها منبع رنج و عذابش شد و او طبعا از موقعیت هایی که احتمال داشت اشکش را در آورد می هراسید. بارها در حال پاک کردن اشک هایش گفت؛ «چرا من باید مثل بچه های کوچک گریه کنم» و این احساس او را بیشتر به گریه می انداخت. عدم تسلط بر نفس سبب شد که ماری توانایی های باطنی خود را در نهانخانه باطن علیل و زمین گیر کند، از دستیابی به مقام و موقعیت ایده آلش مأیوس و نومید گردد و نسبت به همسالانش رشک و حسد ورزد. در شرایطی که تمام اطرافیان او از موهبت تسلط بر نفس برخوردار بودند و می توانستند خودشان تصمیم بگیرند، بر احساسات و هیجاناتشان مسلط باشند و به نتایج خود برسند، ماری آرزو می کرد فردی دیگر بود و یا می توانست به دوران خردسالی و رفتار قابل تحمل تر بازگردد. او حتی برای غلبه بر اضطرابش، مایل بود ضعیف تر از آنچه هست بشود. راهنمایی های زیر می تواند برای والدین ماری و شما در صورت مواجه شدن با این وضعیت مفید و رهگشا باشد:

– گاه به بچه مجال دهید گریه کند و از این طریق هیجانات ناهنجارش را تخلیه نماید. پس از این که آرام شد و هیجانش فرو نشست، کارهایی را که در کسب آرامش و آسودگی خاطر یاریش می کند به او بیاموزید. به طور مثال بگویید: «تو اکنون آرام و خونسرد هستی،

می توانی بر وجودت مسلط باشی. ببین که در این وضعیت گریه نمی کنی.» و به این ترتیب به او توصیه کنید که از خودش درس بیاموزد.

– وقتی او با ذکر عبارتهایی نظیر: «بچه ی نق نقو» خودش را ملامت می کند، در کمال آرامش به سخنانش گوش کنید و بگویید: «درک می کنم که چرا از گریه کردن بیزاری. ظاهرا مایلی بیشتر تحت کنترل باشی. این خواسته ی یک فرد بالغ است.» به او نشان دهید که ناخوشنودی اش ثمره مثبت به بار می آورد.

– آنچه را که تاکنون انجام داده و یا می تواند انجام دهد مرکز توجه قرار دهید. مقایسه برای بچه ی فاقد اعتماد به نفس یک عامل تهدید کننده است. به جای این که بگویید:»بچه های دیگر گریه نمی کنند.» از او بپرسید که: «چرا گریه می کنی، جیغ می کشی و یا. . .»

– بچه به این دلیل مضطرب است که فکر می کند نمی تواند انتظارات دیگران را برآورده کند. چون تصویر پایداری از خود ندارد و برای عقاید و ارزش ها و رفتارها به دیگران متکی است خاضعانه از فرمان دیگران پیروی می کند و به آنان اجازه می دهد که حد و مرز کارهایش را تعیین کنند. اعتقاد دارد افراد دانا و با کفایت باید بیشتر حرف بزنند در محیط مدرسه هم حقیر و مفلوک و سرشکسته است. ممکن است هنگام برخورد با هر درس و یا موضوع تازه دچار خوف و وحشت شود زیرا انتظار ندارد که بتواند آن ها را یاد بگیرد.

هنگامی که بچه ها با ماجراجویی هایشان در تجربه های گوناگون جذب و غرقه می شوند و او از چهاردیواری های امن و بی خطر خود پا فراتر

نمی گذارد زیرا انتظار ندارد که بتواند با موانع و تنگناها مقابله کند. ترس از ریسک و مخاطره جویی سبب می شود که پیله ای به دور خود بتند و از انجام هر کار خلاقه و ابتکاری که مستلزم مخاطره جویی است بگریزد. از آنجایی که به توانایی هایش اعتماد ندارد، استقلال در کار را دشوار می یابد.

بچه های مضطرب ممکن است حس کنند آنچه را که باید بفهمند، درک نمی کنند. ماجراهای زیر گواه بر این ادعا است:

ماریزا، ده ساله، نمی تواند مانند همسالانش با بچه ها ارتباط برقرار کند. او می گوید: «وقتی کسی پیش من می آید تنها چیزی که به فکرم می رسد این است که: اکنون چه باید بکنم؟ سایر بچه ها می گویند و می خندند اما من نمی دانم از کجا شروع کنم.»

هیلدا، یازده ساله، از این که نمی تواند انتظارات پدرش را برآورده کند رنج می برد. او نیز می گوید: «بعضی اوقات کارهایی را که انجام می دهم درست و کامل است و بهتر از این نمی تواند باشد. در صورتی که تصور می کنم اشتباه و ناجور و ناراحت کننده است. بنابراین تا وقتی پدرم اظهار نظر نکرده نمی دانم چه کرده ام.»

کوین، دوازده ساله، می گوید که بین او و آنچه در کلاس می گذرد فاصله ی زیادی وجود دارد. به اعتقاد وی، بچه ها به اطلاعات و درس های معلم دسترسی مستقیم دارند، در صورتی که او تصور می کند دست کم نیمی از مطالب برایش غیر قابل درک است. رهنمودهای زیر می تواند برای والدین ماریزا، هیلدا و کوین مؤثر باشد:

برای اینکه به بچه مجال دهید با ترس و اضطراب دست و پنجه نرم کند و آن را با قدرت نهفته در باطن از پیکرش بیرون راند، ضرورت دارد در کمال شکیبایی و دقت به او توضیح دهید که چرا نوعی از رفتارش قابل قبول و نوع دیگر پذیرفتنی نیست. همیشه به جای ارزیابی شخصیت بچه، رفتار خاص او را کانون توجه قرار دهید. پدر هیلدا باید برای فرزندش تشریح کند که چرا او یک کار را درست و کار دیگر را نادرست انجام می دهد؛ باید به او اندرز دهد به جای این که به خاطر خطاهایش دچار اضطراب شود، از آنها درس بیاموزد.

– بعضی اوقات فقدان مهارتهای خاص به اضطراب منجر می شود. مانند عدم توانایی ماریزا برای مصاحبت و معاشرت با بچه های دیگر. وقتی بچه ای با چنین محدودیت هایی رو به روست، والدین باید همگام با او در شناسایی مهارتی که فاقد آن است بکوشند. با این روش، او به جای این که تصور کند به طور طبیعی دارای نقیصه و کاستی است، درباره ی مهارتها و استعدادهای طبیعی خودش معلومات بیشتری به دست می آورد.

– وقتی بچه در درک آموزش معمولی دچار مشکل است، به اتفاق او برای شناسایی مسأله کار کنید. اگر اضطراب به او اجازه نمی دهد که گفته های معلم را به خاطر بسپارد، ترغیبش کنید که همه چیز را یادداشت کند. اگر در درک بعضی مطالب ناتوان است، تشویقش کنید که سؤال کند. اگر تکالیفش تشریحی است، دست کم دو شیوه متفاوت انجام این نوع تکالیف را به او بیاموزید.

– وقتی خطایی پیش می آید، با حوصله آن را بررسی و اصلاح کنید.

فراموش نکنید که بی حوصلگی و شتاب خود مولد اضطراب است.

– از روشهای مختلف آموزشی استفاده کنید. اگر توضیح و تشریح بچه را گیج و درمانده می کند، در حد امکان از شیوه های نمایشی برای انتقال مطالب سود ببرید و یا به صورت عملی آن را توضیح دهید. کانال های یادگیری بعضی بچه ها دیداری است، و با مشاهده، بهتر مطالب را یاد می گیرند.

بچه ها با در نظر گرفتن معیارهای بالا بر اضطراب خود دامن می زنند. عدم توانایی آنان در تحقق انتظارات غیر واقع بینانه شان سبب می شود که احساس شکست کنند. در صورتی که از نظر هوش و ذکاوت با بچه هایی که خود را هوشمند و بلند مرتبه می انگارند هیچ تفاوتی ندارند. در واقع اضطراب به عنوان یک مانع ذهنی عمده اجازه نمی دهد که توانایی های باطنی آنان متبلور شود و به سطح آید.

جودی، نه ساله، با نکته های مبهم و نامعلومی روبه رو می شد که به هیچ وجه نشانه ی نادانی و حماقت وی نبود. در عین حال این احساس در او به وجود آمد که یک احمق تمام عیار است. با شنیدن هر مطلب، فهرستی از پرسش های مختلف در ذهنش نقش می بست و هر بار با خود می گفت: «اگر قرار است چیزی را درک کنم، باید مفهوم این مطالب را بدانم.» جودی می دانست که برادر بزرگتر و خواهر کوچکترش چیزهایی را می دانند که او از درک آن ها عاجز است. بعلاوه آنان به معنی شوخی و طنز سخنان دیگران به روشنی

پی می برند و سپس با زحمت فراوان آن ها را برای او توضیح می دهند؛ می توانند تعالیم و آموزش هایی را که برای او گیج کننده است پیگیری کنند. جودی برای انجام تکالیف به کمک مادرش نیاز داشت و گاه به خاطر عدم اطمینان از این که مادرش به منظور معلمش پی نبرده گریه می کرد. وقتی از او تقاضا می شد که به تلفن پاسخ دهد، نگران بود که مبادا کلمه های ثقیل و دشوار مخاطب را درک نکند. وقتی از او می خواستند که پیغامی را به کسی برساند، از ترس فراموش کردن یک لغت و در نتیجه عدم انتقال پیام درست، همه چیز را می نوشت. با این که خواهر کوچکش برای خرید روزنامه به فروشگاه می رفت، او برای انجام این کار می ترسید مرتکب اشتباه شود و آنچه از او انتظار می رود برآورده نکند.

ترزا، ده ساله، تصویر زیبایی از گل نرگس ترسیم کرد و تصمیم گرفت آن را رنگ آمیزی کند. از پدرش پرسید: «چگونه می توانم به دقت برگهای آن را رنگ کنم؟» پدرش توصیه کرد: «ابتدا رنگ ها را روی بشقاب مخلوط کن و سپس بکوش رنگ روشنی از آن در بیاوری و پیش از آن که قلمو را بر روی کاغذ بگذاری آن را به دقت خشک کن.«

اما دیگر دیر شده بود. ترزا قلموی تر را روی کاغذ گذاشت، رنگ از خطوط ترسیم گذشت و اطراف آن را فراگرفت. پدرش چند بار گفت: «نگران نباش، مهم نیست.» اما ترزا زیر گریه زد، محکم روی میز کوبید و کاغذ را مچاله کرد و گفت: «نمی توانم این کار را انجام دهم. همیشه کارها را خراب می کنم.» اظهار ناامیدی و شکایت و مچاله کردن کاغذ

نقاشی، پدرش را خشمگین کرد؛ به طوری که فریاد کنان گفت: «دیگر نمی خواهم این حرف ها را از تو بشنوم.«

ترازا تصور می کرد که کارش را باید دقیق و بدون کمترین عیب و ایراد انجام دهد و قابلیت های خود را در حد کمال به انجام رساند، او تصویر زیبایی کشیده بود اما چون به طور دقیق خواسته اش برآورده نشد، خود را شکست خورده و ناکام یافت؛ در واقع نیاز او برای کامل بودن هر کار، زمینه ی شکست و ناکامی اش را فراهم می کرد. پدرش کوشید متقاعدش کند که کار و تلاش او ارزشمند است، اما ترزا ناتوان از قبول این عقیده، برای این که ثابت کند کارش ارزشمند نیست نقاشی اش را مچاله کرد و در سطل زباله انداخت. اضطراب، تمایل بچه را برای کنترل و نظارت بر رفتارش نابود می کند. ذهنیت شک و تردید به ناتوانی بچه برای تحمل نقاط ابهام و بی دقتی دامن می زند. در نتیجه مادام که او آنچه قرار است انجام دهد به دقت مشاهده نکند نمی تواند دست به عمل بزند. استفاده از موقعیت های تازه مستلزم ابتکار و قضاوت درست است. اما اضطراب بیش از حد، قوه ی ابتکار را از او سلب می کند و نمی گذارد به قضاوت خودش اعتماد کند. نگران است که مبادا افسوس بخورد و یا به گونه ای تنبیه شود. بچه ها برای قضاوت، تصمیم گیری و پذیرفتن نتایج مثبت و منفی نیاز به کمک دارند.

والدین جودی و ترازا برای تسکین اضطراب فرزندانشان باید از رهنمودهای زیر پیروی کنند:

– به طور مداوم با تحسین به جا روحیه ی فرزندانشان را تقویت کنند (نه تحسین بی جا و بیش از حد.) بچه ها بیشتر تمایل دارند که کارهایشان در بوته ی انتقاد و خرده گیری قرار گیرد. به همین دلیل تعریف و تمجید پی در پی آنان را دچار تردید می کند. تحسین مختصر نظیر: «خوب است» می تواند در کاهش اضطراب شان مؤثر باشد، گر چه بچه مضطرب ممکن است هر نوع پیشنهادی را انتقاد و خرده گیری تلقی کند. اما فراموش نکنید شما با اظهار نظرهای خود قصد دارید تمایل بچه را برای تلاش هر چه بیشتر برانگیزید.

– از آنجایی که بعضی بچه ها نقطه نظرهای والدین (حتی نظریه هایی مثبت شان) را دخالت در امور خویش تلقی می کنند، واکنش های بچه به نقطه نظرها باید به دقت ارزیابی شود. باید ببینید که آیا نظریه های مثبت تان هم اسباب رنجش او را فراهم می کند؟ آیا هر چه بگویید به اضطراب وی دامن می زند؟ اگر پاسخ مثبت است، تا حد ممکن او را به حال خود واگذار کنید.

– بچه ای که نمی تواند با یأس و ناامیدی اش مقابله کند، نیاز دارد که والدینش برای کارهای شخصی او محدودیت زمانی قایل شوند. بچه ای مانند ترزا نیاز دارد که از افراط در کار، استرس، خستگی و گرسنگی محافظت شود. در غیر این صورت با تکیه به معیارهای دور از دسترس و عدم توانایی برای تحقق آنها، مأیوس و ناامید شده و به پرتگاه حقارت نفس فرو می افتد.

– والدین باید از بچه تقاضا کنند که اهدافش را طبقه بندی کند. برای مثال والدین ترزا می توانند از او بپرسند که: «چه نتیجه ای تو را

خوشحال میکند؟» آیا او انتظار دارد نقاشی اش مانند آثار استادان قرن هجده ام کامل و تمام عیار باشد.

– به مجرد این که هدف روشن شود، والدین می توانند بچه را در ارزیابی واقع بینانه بودن هدفش یاری کنند و ترغیبش کنند که در جهت آن کوشش کند. بعضی اوقات بچه ها با پیروی از معیارهای غیر واقع بینانه، چند هدف را دنبال می کنند. غافل از این که هدف چند منظوره اضطراب را افزایش می دهد. طبقه بندی اهداف و تمرکز ذهن به یک هدف اضطراب را کاهش می دهد.

والدین بچه مضطرب باید بر اعصابشان مسلط باشند. هنگامی که بچه احساسات منفی خود را ابراز می کند از داد و فریاد کاری ساخته نیست. گرچه شنیدن بعضی اظهارات بچه ها نظیر: «من احمق و کودن هستم.» یا «نمی توانم این کار را انجام دهم.» برای والدین امری دشوار است، با وجود این وقتی به بچه دستور می دهیم که هرگز این گونه سخن نگوید به اضطرابش پرو بال می دهیم و احساس سرشکستگی، پوچی و حقارت او را دو چندان می کنیم. زیرا اکنون نه تنها خود را مفلوک و ناتوان می شمرد بلکه با خواندن آیه های یأس والدینش را هم خشمگین کرده است. بنابراین حتی هنگام تلاش برای تغییر روحیه ی بچه ها احساسات منفی شان را بپذیرند. در واقع والدین مارتین و ترزا برای التیام جراحات ذهنی فرزندانشان باید بگویند: «تو از نحوه ی عملکرد خود ناراحت و دلگیر هستی؛ اما فرصت های دیگری را هم در اختیار داری.» به این ترتیب، می توانیم بدون سهیم شدن در این احساسات و یا دست رد زدن به سینه بچه، او را یاری کنیم تا به جای

مدفون کردن احساسات شوم خود در لایه های ذهن، احساسات و نتیجه اعمال خود را ببیند و ناامیدی اش را سرکوب کند.