حکایت آسیب زا بودن آموزش خلاقیت، حکایت آن کیمیاگر مرموز و مشهوری است که مردمان دیاری را به گرد خود جمع کرد و به آن ها گفت؛ من معجزه گری هستم که دست بر هر چیز که بگذارم آن را به طلای ناب تبدیل کنم، گفتند چگونه؟ گفت راز این کرامت نهان را نزد کسانی وا می نهم که در حفظ اسرار آن ثابت قدم باشند. گفتند بازگو آن راز را که ما در حفظ عهد خود سخت پای بند و پایداریم. گفت؛ هر یک از شما نیز می توانید با لمس هر چیز، آن را به طلای ناب مبدل کند، اما راز آن در این است که هنگام لمس آن چیز، نباید در آن لحظه به فکر طلا باشید زیرا به محض آنکه ذهن شما به فکر «طلا کردن» باشد، اکسیر «طلا شدن» آن چیز از کار می افتد.(1)
نکته مکنون در این حکایت مرموز این است که کیمیاگر به خوبی می دانست که هیچ کس قادر نخواهد بود که در هنگام لمس اشیا برای طلا کردن آنها، به فکر طلا نباشد! حتی در همان زمان که مردمان سعی می کنند تا مبادا به فکر طلا بیفتند، اتفاقاً در همان لحظه است که ناخواسته و ناخودآگاه به فکر طلا می افتند و ناگزیر کیمیای طلاگری را از دست می دهند!
پس راز این کیمیاگری در عین سادگی و سهولت، بسیار دشوار و شاید ناممکن است. او در عین واگذاری کلید رمز گشایی به دیگران، آن را از بنیاد قفل کرد؛ و به نام فاش کردن همگانی راز، آن را از همگان مخفی کرد؛ او به نام آموزش راز طلا کردن اشیاء، مانع دستیابی افراد به رمز گشایی کلیدی این راز نهان شد.
در واقع آن کیمیاگر با رمز گشایی از راز طلا کردن چیزها، همه حاضران را از این کیمیاگری خلع ید کرد. او با یاد دادن مهارت کیمیاگری، مانع یاد گرفتن آن ها از هنر کیمیاگری شد؛ او با رازگشایی از طریقت کیمیاگری، مانع بازگشایی کیمیاگری شد؛ او با افشای راز کیمیاگری خود؛ موجب امحای کیمیاگری دیگران شد!
این حکایت حکیمانه و ترفند رندانه پرده از ماجرای کیمیاگری در زرگری و زرسازی امور بر می دارد و ما را با رواترین تدبیر و روان ترین تمثیل برای نزدیک کردن مفهوم آسیب زایی آموزش خلاقیت آشنا می سازد. کیمیاگر رند برای آنکه انحصار طلا کردن اشیا را نزد خود همچنان محفوظ و محصور نگه دارد به نام آموزش اسرار و افشای ترفند خویش، آن ها را از هنر کیمیاگری سرمایه ساز محروم کرد؛ او با افشای راز کیمیاگری خویش، ابتکار کیمیاگری را از کار انداخت!
فرق آموزگاری که در پی آموزش خلاقیت به شاگردان خود است با آن کیمیاگری که داستان آن نقل گردید فقط در این است که کیمیاگر با آگاهی و ترفند فریبکارانه و به قصد محروم کردن دیگران از فن طلا ساختن اشیا، راز خویش را بازگو کرد، اما آموزگار، ناخواسته و ناهشیار، اما از روی دلسوزی و محبت، چنین دام کشنده ای را پیش روی شاگردان خود می گشاید. این دام همان دالان محصور کننده ی خلاقیت است. اما آموزگار راستین کسی است که قاتل آموزش های خود باشد تا شاگردان خود زنده کننده ی دانش خویش باشند!
از این روست که «نیچه» با جمله ای نیش آگین گفته بود:
بهترین آموزش ها، آنهایی هستند که قاتل خود را تربیت می کنند و آماده اند که در راه انسان برتر فدا شوند. این گونه است که ایثار، روح هر آموزش و پرورش برتر است. چنین سیستمی می داند که به دنبال تولید برده و نیروی کار نیست بلکه او در پی خلق یک ارباب برتر است که آموزش و پرورش پیشرفته تری را بنا نهاد.(2)
پس خلاقیت زمانی حاصل می شود که قاتل آموزش باشد و آموزش زمانی خلاق است که از دام قواعد و قوانین تعریف شده آزاد شده باشد.
اگر خلاقیت را در دام «تعریف» های جاری، «تحدید» کنیم آن گاه اصالت و پویایی ذاتی آن را مورد «تهدید» قرار داده ایم. چرا که خلاقیت اگر در سیطره ی «تعریف» تدوین شود، دیگر نام آن خلاقیت نیست، و خلاقیتی که از طریق آموزش به دیگری یاد داده شود از ماهیت خلاق بودن خود خارج شده است، زیرا خلاقیت، استعداد و قابلیتی است درون زا که کلید قفل گشای آن در داخل ساختمان نامرئی آن نهفته است و هر کلیدی که از برون در پی گشودنش باشد نه تنها کارساز و راه گشا نیست بلکه راه بازگشایی آن را کورتر و دورترمی کند.
از این رو خلاقیت، درون مایه ای است نهفته در عمق لایه های پنهان وجود آدمی که فقط با راهبرد «استخراج(3)» و «اکتشاف(4)«- و نه انتقال و اکتساب- نمایان می شود، اما برخی از آموزگاران و مربیان در پی آن هستند که با راهبرد «انتقال(5)«، آن را به دیگری و دیگران «اعطا(6)» نموده تا آن ها بدین طریقت کمی، فضیلت کیفی اکتساب کنند.
بازکاوی ماهیت سیال و پویای خلاقیت، در وجود آدمی، همچون بازکاوی جریان جوشش آب در عمق زمین است که فقط با حفّاری و لایه برداری و استخراج می توان به سرچشمه آن دست یافت؛ اما آنانکه آموزش خلاقیت را به معنای یک جریان قابل انتقال در سر می پرورانند در پی آنند که آب بیرون را به داخل چاه درون هدایت کنند، بدون آنکه زحمت حفر کردن چاه را برای «آب زایی» از درون بر خود هموار سازند. طبیعی است که آن ها با چنین اقدامی به نتیجه مطلوب نمی رسند زیرا با آب ریزی داخل چاه، مانع آب زایی از درون چاه می شوند. در اینجاست که مرز میان «خلاق کردن» و «خلاق شدن» را می توان با این تمثیل عینی، از هم متمایز کرد.
با این وصف، هر کس به سبک خاص خود باید خلق کند و از نگاه منحصر به فرد خود به جهان بنگرد. آموزه ها در این جا، فقط ابزارحرکت هستند و نه خود حرکت،
به قول هرمان هسه:
جوینده راستین گرچه می تواند از آموزگاران خود چیزی بیاموزد، اما سرانجام باید آموزه ها و آموزگاران را رها کند و خود به تنهایی راه خود را دریابد.
او بر این باور بود که معلم راستین تنها یک شاگرد راستین می تواند داشته باشد و آن شاگرد نیز کسی است که از معلم خویش فراتر رود و بر او چیره شود. در اندیشه «هرمان هسه» و «نیچه» آموزگاران به مثابه پله هایی هستند که باید پا بر آنان گذاشت و از ایشان فراتر رفت نه آنکه بر آنان باقی ماند. بودا نیز تمثیلی مشابه دارد که می گوید:
»مرد دانا، اگر در طول سفرش به یاری قایقی از رودخانه گذشت، آیا به سبب آنکه قایق برای گذر از رودخانه به او کمک کرده است، آن را بر دوش گرفته و سفرش را در خشکی با آن قایق ادامه می دهد؟ یا قایق را در کناره رود باقی می گذارد و راه خود را پی می گیرد؟(7)«
پس راز عبور از راه خود، واگذاری راه دیگران، و ادامه دادن راه، به سبک خود می باشد تا آن جا که هر کس بر اساس شاکله و ظرفیت خود، به خلق دانش خویش بپردازد.
جبران خلیل نیز در کتاب «پیامبر و دیوانه» آنگاه که از «آموختن» و رابطه شاگرد و معلم می گوید همین مضمون را با خوانش و بیانی دیگر بازگو می کند:
»آموزگار، دانه ای در درون شما نمی کارد، اما دانه های شما را از درون می رویاند.»
در واقع، آموزگار دانه وجود، و درون مایه های موجود در شاگرد را آبیاری می کند اما هیچ گاه دانه ایی را در وجود شاگردان نمی کارد!
خلاقیت نیز دانه و درون مایه ایی خود آورده است که باید کشف و شکوفا شود و نه آن که از بیرون به درون او «کِشت«، و شکوفاننده شود. نکته
مهم در این جا این است که فاعل این بازکاوی و بازپروری کسی جز شخص خلاق نیست و آموزگار صرفاً فراهم کننده زمینه های سازنده و تأمین کننده فرصت های بالنده آن است.
وظیفه آموزگار این نیست که از دانش و فرزانگی خود به شاگردانش چیزی را ببخشد.
»هیچ کس نمی تواند شما را چیزی بیاموزد مگر آن چه را که نیم خواب در فجر آگاهی شما آرمیده است، آموزگاری که در سایه معبد میان پیروانش قدم می زند از کنج دانش خویش به آن ها چیزی نمی دهد بلکه عشق و ایمانش را با آنها قسمت می کند، اگر آموزگار به راستی خردمند باشد، از شما نمی خواهد که به خانه معرفت او داخل شوید، بلکه شما را به آستان اندیشه خودتان بار می دهد«.(8)
بر این اساس، خلاقیت فرایندی درونی است که رخداد آن در تعامل با محرک های بیرونی و در شرایط کاملاً تصادفی اما معنی دار و هدفمند، نه در ذهن و مغز، بلکه در دل و قلب رخ می دهد، همچون نوری که به یکباره به تاریکی می تابد. آیا این اتفاق ناگهانی و بینش کیفی را می توان در قالب قواعد و تکنیک های آموزشی محدود کرد؟
شرایط لازم و مشخص برای آفرینندگی و خلاقیت به تعبیر آبراهام مزلو: شرایطی است که شخص آفریننده بتواند «بی زمان(9)» در «بی خویشتنی(10)» و آزاد از قید و مکان و جامعه و تاریخ زندگی کند و بیافریند!(11) آیا نظام های آموزشی با همه عوامل و ساختارها و امکانات خود می توانند چنین شرایطی را برای انگیزه کنجکاوی وتوسعه خلاقیت فراهم کنند یا بالعکس، خود با نگاه فراورده هایی به خلاقیت، بزرگترین مانع پدیدآیی فرایند خلاقیت را فراهم می آورند؟
1) حکایتی ناشناخته از متونی ناگفته به نقل از کتاب «یادداشت های ممنوعه«، تألیف نگارنده.
2) به نقل از «دایره المعارف فرهنگ واژه های نیچه«، ترجمه عبدالحسین پیروز، ص10.
3) Derivation.
4) Discovery.
5) Transform.
6) Endowment.
7) به نقل از کتاب «شناختی از هرمان هسه«، ترجمه رضا نجفی. ص 38.
8) به نقل از کتاب «پیامبر و دیوانه«، ترجمه الهی قمشه ای، ص 71.
9) Timeless.
10) Selflessness.
11) ر. ک. «افق های والاتر از فطرت انسان» نوشته آبراهام مزلو، ترجمه احمد رضوانی.