در سال 1968 کلیمن(1) به دنبال مطالعه بر 18 کودک که به تازگی والدین خود را از دست داده بودند، علائم بیماری اضطراب را مشاهده کرد. شایع ترین این نشانه ها اضطراب ناشی از جدایی، ترس، بی اشتهایی عصبی و اختلالات تغذیه بودند. بسیاری از کودکان در شک و تردید به سر می بردند و شاید می اندیشیدند که اگر پدر یا مادرشان آنها را ترک کرده است، پس چگونه می توانند به دیگری اعتماد کنند. چنین کودکی از طریق به نمایش گذاردن رفتار نمادین، گاه در جست و جوی والدین مرحوم خود برمی آید. به عنوان مثال، به اشیا یا پول وابسته می شود و حتی دزدی می کند و بدین ترتیب مالک شیء می شود تا به امنیت نمادین دست یابد. این مالکیت، نمادی از والدین از دست رفته اش هستند. از دیگر واکنش های بیمارگونه کودک
پس از مرگ والدین، انفصال و از هم گسیختگی است. یعنی کودک با دوسوگرایی در قبال مرحوم، دچار انفعال می شود. او در قبال یکی از والدین مرحوم همچنان احساسات مثبت خود را حفظ و احساسات منفی خود را متوجه دیگری، یعنی پدر یا مادری می کند که در قید حیات به سر می برد. از طرفی، از آنجا که کمال گرایی در قبال والدین مرحوم، امری رایج و متداول است، پس از مرگ پدر یا مادر همه از او تمجید و او را شخص کامل می دانند و همین امر موجب تحریف واقعیت می شود. در جامعه ما که بدگویی از مرده را روا نمی دانند، کودک گاه این اندیشه را در سر می پروراند که پدر یا مادر مرحومش فردی کامل بوده است.
کودک ضمن اینکه می کوشد تا همانند والدین مرحوم خود عمل کند. به مرور زمان درمی یابد که آنها افزون بر محاسن، معایبی نیز داشته اند. کودکانی که این حقیقت را درنمی یابند، پیوسته به گونه ای بی غرضانه خود را با پدر یا مادری که در نظرشان کامل ترین انسان هاست، مقایسه می کنند و کمال گرا می شوند.
پس از مرگ والدین، دیگر هیچ فرصتی برای کسب تجارب واقعی و تصحیح این افکار تحریف شده باقی نمی ماند. این قبیل کودکان کمال گرا در ارتباط برقرار کردن با دیگران دچار مشکل می شوند. زیرا همواره والدین ایده آل خود را با آنها مقایسه می کنند. چنین امری در دوران نوجوانی در روابط با جنس مخالف، همسالان، کارفرما، و کارمندان و همسر مشکل ایجاد می کند و حتی در مورد همسر گاه به طلاق منجر می شود. بنابراین، درمانگران باید به بازماندگان متوفی سفارش کنند تا از هر گونه مطلق انگاری بپرهیزند و شخص فوت شده
را همان گونه که بوده است و به صورت متعادل وصف کنند.
گاه آرمان گرایی کودک به منزله واکنش در برابر احساس خشمی است که در اثر برخورد با شخص مرحوم در ضمیر ناهوشیار خود پرورانده است، اما به حدی خود را گناهنکار می داند که توان توصیف آن را نمی یابد. درمانگران باید چنین کودکانی را یاری دهند تا در مقابله با این خشم، کمتر احساس گناه کنند و نیاز به توسل جستن از واکنش های دفاعی بیمارگونه را در خود بکاهند. بسیاری از خردسالان پس از مرگ والدین خود، به شدت منزوی و خجالتی می شوند و بدین ترتیب، واکنش روانی خود را نشان می دهند. به طور مثال، اگر معلم در کلاس درس جویای وضعیت شغلی پدر یا مادر آنها شود، این قبیل کودکان احساس سرافکندگی می کنند. مشاهده شده است که آنها تحت چنین شرایطی به دروغ متوسل می شوند و از اعتراف به اینکه مانند دیگران نیستند، خودداری می ورزند. حتی در پرسشنامه نیز مرحوم بودن والدین خود را قید نمی کنند. بسیاری از کودکان به درستی تفاوت میان خود و همسالان را درک می کنند، و زمانی که به طور ناخودآگاه به مقایسه خود و دیگران می پردازند، از میزان حس خودارزشی آنها کاسته می شود. این افکار به ویژه زمانی باعث رنج و عذاب آنها می شود که هم کلاسی ها در مدرسه به مناسبت های مختلف مانند روز پدر یا مادر، با شادمانی از والدین خود سخن می گویند. به هر حال، گاه برخی از این کودکان در واکنش نسبت به احساس حقارت ناشی از فقدان والدین و جبران آن، درسخوان و ممتاز می شوند و این عامل در آینده نیز در موفقیت های زندگی آنان مؤثر واقع می شود.
از دیگر واکنش های شایع کودک در قبال مرگ یکی از والدین، اتکای بیش از حد او به دیگری است، و اگر پدر یا مادر، بیش از حد و به گونه ای افراطی از او مراقبت کند، این انطباق بیش از پیش تثبیت می شود. در صورت تداوم این امر، کودک در جوانی به رشد و بلوغ فکری نمی رسد و در مقایسه با همسالان خود، دیرتر بالغ می شود. درواقع، این وابستگی بیش از حد، جنبه ای حاد به خود می گیرد و فرد در ایام بزرگسالی نیز با پدر یا مادر می ماند و نوعی رابطه همزیستی افراطی با آنان برقرار می کند. اگر پدر یا مادر پیش از مرگ همسر مرحوم خود از او مراقبت می کرده است، این انطباق شدیدتر می شود یا در مرگ آنها شخص آنچنان دچار اختلال روانی می شود که حتی نیاز به بستری شدن پیدا می کند. چنین شخصی هرگز آمادگی ادامه زندگی مستقل را نخواهد داشت. کسانی که والدین خود را در کودکی از دست داده اند، در روابط با دیگران بیشتر احساس ناامنی می کنند و شکاک و بدگمان می شوند. آنان که یکی از والدین، یعنی مهم ترین شخص در زندگی، ترکشان کرده است، نه تنها نسبت به دیگری، بلکه به تمامی کسانی که با آنها برخورد می کنند، بی اعتماد می شوند. آمیزه ای از حس ناامنی و عدم اعتماد، روابط این قبیل اشخاص با دیگران را به مخاطره می اندازد. آنان همواره با بدبینی، انتظار طرد از سوی طرف مقابل را دارند و تاب و توان تحمل بی اعتنایی دیگران (امری طبیعی که همه افراد در زندگی خود با آن مواجه می شوند) را ندارند. این بدگمانی روابط با دیگران را برایشان بی معنا جلوه می دهد و حس عدم امنیت و نیز وابستگی، به از خود بیگانگی منجر می شود. بنابراین، از احتمال برقراری روابط بر پایه اعتماد متقابل کاسته
می شود. برخی از اشخاص که والدین خود را در کودکی از دست داده اند، گاه بی اختیار جذب کسانی می شوند که آنان را ترک خواهند کرد. گویی طرد و ترک دیگران، الگویی برای روابط آنها شده است و از آن پس، معذب می شوند و حتی در قبال کسانی که طردشان نمی کنند و در کنار آنها می مانند، احساس بیگانگی می کنند. این قبیل اشخاص، حتی هنگام انتخاب، در پی گزینش افرادی برمی آیند که به احتمال قوی روزی آنها را ترک می کنند. بنابراین، خودشان نیاز به طرد شدن از سوی دیگری را ارضا می کنند. هر قدر که سن کودک در زمان مرگ والدین کمتر باشد، مدت زمان محرومیت از برخورداری عواطف والدین بیشتر است و احتمال واکنش های منفی در قبال فقدان آنها در کودک افزایش می یابد.
اگر پس از مرگ یکی از والدین، شخص دیگری خلاء ناشی از فقدان او را برای کودک پر کند، و با بذل توجه کافی به هدایت و مراقبت از او بپردازد و محبت خود را دریغ نکند، احتمال بروز واکنش های بیمارگونه در کودک به حداقل می رسد.
بریچنل (1971) طی مطالعات خود مشاهده کرد که مرگ یکی از والدین همجنس (مانند پدر) در درازمدت، عواقب نامطلوبی را برای فرزند همجنس (مانند پسر) به دنبال دارد.
واکرمن(2) (هزار و نهصد و هشتاد و چهار) نیز به بررسی اثرات مرگ پدر بر دختران در کودکی و نیز در دوران بزرگسالی پرداخته و به نتایج مشابهی دست یافته است.
به هر حال، حضور خواهر یا برادر بزرگ تر تا حدودی از شدت اثرات سوء فقدان می کاهد؛ گویی وی جانشین والدین مرحوم می شود.
تاکنون از دیدگاه روان شناسی و روان پزشکی در زمینه رابطه بین فقدان والدین و آسیب های روانی ناشی از آن به موازات رشد و تحول کودک، بسیار قلم فرسایی شده است. رایج ترین واکنش های بیمارگونه که در این مقالات به وسیله محققان توصیف شده است، عبارت اند از: اسکیزوفرنیا، بزهکاری، جامعه ستیزی، می خوارگی، افسردگی و خودکشی.
بالبی و کلیمن (1952 و 1968) با مهارت تمام، مقالات مذکور را مورد نقد و بررسی قرار داده اند:
مرگ برادر یا خواهر: با آنکه آسیب رواین متعاقب مرگ برادر یا خواهر به شدت ضربات روحی ناشی از مرگ والدین نیست، اما باید اذعان داشت که در پژوهش های روان شناسی و روان پزشکی، به تنش حادی که به دنبال این حادثه پدید می آید، کمتر توجه شده است. با مقایسه مقالاتی که در زمینه فقدان والدین نگاشته شده است، مشاهده می شود که تنها معدودی از پژوهشگران در این زمینه تحقیق کرده اند. چنین امری تا حدودی به دلیل نادر بودن این فاجعه در سالیان اخیر است. با این حال، تا اوایل قرن بیستم، مرگ کودکان پدیده ای رایج بود. در آن زمان، انواع و اقسام بیماری های کشنده چنان رواج داشت که والدین خواستار فرزندان بسیار بودند؛ زیرا پیش بینی می کردند که نیمی از آنان زنده نمی مانند و حال در این زمانه با آنکه پیشرفت های علم پزشکی مرگ و میر کودکان را به حداقل
رسانده است، نمی توان کمبود زمینه های تحقیقاتی در این باره را توجیه کرد.
1) Kliman.
2) Wakerman.