جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

واپسین شطح

زمان مطالعه: 6 دقیقه

در کف اخلاق توست، رشته ی تسخیر خلق

»بیدل«

اندیشه سرنگون شد، سعی خرد جنون شد دل هم تپید و خون شد، تا فهم راز کردم

»بیدل«

واپسین شطح (با زبانی دیگر)

دانی که چرا:

»تربیت را مشکل، تربیت کردن است«؟

(تو را آن «قصد» بند است)

حکیمی از میان حکمای کیمیاگر در جمع مریدان کیمیا طلب، رازی برملا کرد و گفت: «من به حکمت خویش توانم که هر چیزی را به طلای ناب تبدیل کنم!» مریدان با اعجاب و ناباوری او را گفتند: «آیا توانی که اکسیر این راز را به ما نیز بیاموزی؟«

حکیم گفت: بسیار آسان است؛ آن قدر آسان که از فرط سادگی کسی را یارای عمل کردن به آن نیست! مریدان از این گفته ی رازآلود حکیم به شگفتی وهم آلود افتادند.

حکیم در اثبات ادعای خود گفت: من الساعه این قطعه ی مس را در نزد شما به شمش طلای ناب تبدیل می کنم.

همگان نظاره گر اعجاز او در این کیمیاگری غریب بودند که دیدند حکیم مشتی خاکستر از جیب خود برون آورد و بعد از درنگی عمیق و در حالی که چشمان خود را به نشانه ی تمرکز فرو بسته بود آن خاکستر را به قطعه ی مس ریخت و ناگهان قطعه ی مس به طلای ناب تبدیل شد.

پس حکیم به شاگردان و نظاره گران خود رو کرد و گفت: شما نیز همین ترفند را تکرار کنید و شاهد خواهید بود که در این کیمیاگری توانایید.

یکی از شاگردان به پیش آمد و با شوقی وصف ناپذیر، قدری خاکستر برداشت تا بر قطعه ای از مس فرو ریزد؛ اما در میانه ی کار حکیم بدو گفت: حاشا که بدون آشنایی با رازی که خواهم گفت بتوانی به این کیمیاگری نایل آیی.

شاگرد گفت: آن راز چه باشد؟

حکیم گفت: آن راز این است که در هنگام ریختن خاسکتر بر روی قطعه ی مورد نظر، باید بر حذر باشی از این که در ذهن خود به یاد طلا باشی!

شاگرد گفت: این چه راز پیش پا افتاده و چه حکمت ساده ای است! باشد تا این چنین کنم.

(هم او و هم یکایک حاضران به این کار مبادرت کردند؛) اما بر همگان آشکار گشت که این راز نهان را هیچ کس نتواند که بدان عمل کند؛ چرا که هر گاه حاضران در پی ریختن خاکستر به قطعه ی مس بودند، ناگهان و به طور ناهشیار به یاد طلا می افتادند، زیرا همین که اراده می کردند که به یاد طلا نباشند، همان «یادآوری نفی یادآوری«، خود یادی بود از آن نصیحت حکیم، و ناخودآگاه به قصد پرهیز از یادآوری آن راز، به دامن آن چه از آن حذر می کردند می افتادند. پس بر شاگردان معلوم گشت که در این منع ساده چه راز پیچیده و ناگفته ای نهفته است.

پس تو را آن «قصد» و «غرض» بند است!

شاید بتوان گفت که در حکمت «تربیت کردن» نیز باید این راز ساده اما سر به مهر نهاده را آموخت؛ چرا که مربی به شرطی در تربیت متربی موفق می شود که به هیچ سان در صدد تربیت کردن او به شکل نقش بازی نباشد. در واقع، تربیت، فرایندی وجودی، درونی و خالصانه است. هر گونه اراده و قصدی برای دست کاری روح و روان متربی منجر به ریشه کن شدن پایه های تربیت درونی می شود!

به عبارتی دیگر، هر گاه قصد می کنید که کسی را تربیت کنید، در همان لحظه اکسیر تربیت را از دست می دهید؛ اما اگر زمینه ای فراهم کنید تا متربی خود شخصاً تربیت شود، آن گاه به هدف «تربیت خود بنیاد» نایل آمده اید. به همین سان اگر

او را به شکل مصنوعی، تحمیلی و یا تلقینی دینی و اخلاقی کنید، حس دینی و تمایل درونی به ارزش های اخلاقی را از او گرفته اید، از این رو باید شرایطی فراهم کنید که او خود شخصاً از صمیم قلب و از روی میل باطنی و اراده ی آزاد، ایمان خویش را بارور سازد.

گوین حس دینی یک فرایند اکتشافی است و نه اکتسابی. در اکتساب، فرآورده و محصولی از بیرون باید به درون منتقل شود؛ اما در کشف و شهود با دریافت قلبی، این بن مایه ی درون است که باید استخراج شود.

به همین سبب است که یکی از ریشه های لغوی Educational را، Educerc یافته اند که به معنی استخراج است و نه انتقال(1) و شاید یکی از عوامل مهم ناکامی در تربیت همین جا به جایی و وارونگی برداشت از این مفهوم است.

این معنی ما را به یاد حکایتی می اندازد که می گویند:

مرد جوان نحیف و افسرده ای نزد روان کاوی رفت و از کابوسی که مرتب تکرار می شد شکایت کرد و گفت: هر شب خواب می بینم که تابلوی دری است که آن را فشار می دهم و فشار می دهم؛ اما نمی توام بازش کنم! دکتر با تعجب پرسید: روی تابلوی در چه نوشته؟ بیمار گفت: نوشته «بکشید«. دکتر گفت: تو تمام عمرت آن را «فشار» می دهی، ولی روی تابلو نوشته «بکشید«!

در واقع به جای استخراج و کشیدن به انتقال و فشردن مشغول بوده است.

تربیت درونی نیز از کشف و استخراج استعداد فطری آغاز می شود و نه انتقال یا افزودن از بیرون!

هر گاه این دو جا به جا شود هدف از دست می رود. حتی اگر اراده شود که به دست آید، فوراً از دست می رود!

راه یافتن به حقیقت، به خوشبختی، به امنیت، به شادی، به ایمان، نجستن آنهااست! به نظر بسیار عجیب و غیرمنطقی می آید؛ ولی این چنین است. این یک هست غیر منطقی است. برای همین آن را راز می خوانیم. راز اگر دارای منطق و حساب، قاعده، عدد و رقم، برنامه و نظم، و فرمول از پیش تعیین شده باشد که آن را «راز» نام نمی نهند!(2)

تربیت دینی نیز از همین سنخ و جنس است؛ یعنی تا زمانی که دینی کردن افراد بر اساس نقشه و طرح بیرونی و مادی انجام گیرد، خود مانع «دینی شدن» آنها می شود.

در واقع، تربیت دینی یک فرایند درونی، خودجوش، خود انگیخته و مبتنی بر ایمان قلبی که باید با رهیافت شهود و کشف وجودی همراه باشد. بنابراین، اگر صرفاً از طریق مکانیزم های بیرونی صورت گیرد، از اصالت طبیعی و فطری خود خارج می شود.

ایمان قلبی چزی نیست که با برنامه ریزی تصنعتی و آموزش های رسمی انجام گیرد؛ بلکه فرایندی مسری گونه است که از وجود به وجود، از دل به دل و از سینه به سینه منتقل می شود.

می رود از سینه ها در سینه ها

از ره پنهان صلاح و کینه ها

ایمان دینی نیاز به «ایجاد کردن» ندارد. این نیاز در وجود آدمی هست. نمی توان آن را از بیرون منتقل کرد؛ بلکه فقط باید آن را آشکار ساخت.

درخشش ایمان در وجود آدمی است. کافی است لایه ها و حجاب هایی که غالباً بر اثر همین آموزش ها و پرورش ها و دخالت ها بر روی آن قرار گرفته است؛ برداشته شود تا بلافاصله و بدون واسطه نمایان شود.

دین ورزی و دینی شدن به روش شهودی اتفاق می افتد. و به هیچ واسطه ای نیاز نیست. واسطه ها مانع ظهور ایمان می شوند. ایمان، همان رایحه ی گرم و معطر و دل انگیز ارتباط با خداوند است. هیچ اجبار و انتقالی از بیرون لازم نیست؛ حتی هیچ افزوده ای از بیرون نیاز نیست؛ هم چنان که شکفتن غنچه باید خود به خود صورت گیرد. باغبان تنها کاری که می کند رفع موانع و فراهم کردن مقتضیات است تا گل شکفته شود. هیچ باغبانی با دستکاری و مداخله گری بیرونی، غنچه را باز نمی کند.

»دینی کردن» لزوماً به «دینی شدن» نمی انجامد؛ زیرا دینی کردن، یک جای گزین عاریه ای است که جانشین ایمان حقیقی می شود. در دینی کردن، ایمان در افراد کاشته می شود؛ اما در «دینی شدن«، ایمان از درون می روید! در دینی کردن، ایمان ظاهری و مصنوعی و نهایتاً وابسته به منبع ایمان دهنده ی بیرون است، اما در دینی شدن، ایمان باطنی و اصیل است و منشاء و سرچشمه ی زاینده ی آن در قلب صاحب ایمان است.

ایمان آوردن یک حس خالصانه ی درونی است که نیاز به کوشش زیاد ندارد. اتفاقاً اگر بکوشید و تلاش زیادی به خرج دهید که به شکل مصنوعی ایمان بیاورید، در همان لحظه ایمان راستین را از دست خواهید داد. در دینی شدن، ایمان یک رویداد شهودی، بلاواسطه و کیفی است؛ اما در «دینی کردن«، ایمان یک برنامه و یک فرآورده ی عاریه ای است که حیات آن وابسته به دیگری است.

معصومیت، صداقت، فروتنی، بخشش، یک رنگی، یگانگی و اخلاص از کنش های طبیعی ایمان به خداوند است که با قرار گرفتن در مدار ربوبیت، ذکر نعمت های الهی و بهره گیری از حوادث سازنده ی زندگی، در متن زندگی تجلی می یابد و نیازی به آموزش های رسمی و اجباری و نمره ای ندارد.

و این چنین است که بباید گفت راه تربیت را تربیت دشوار کرد و راه انسان شدن را انسان دشوار ساخت!

اگر آدمی را به حال خود بگذارند و او بر وفق فطرت خویش با پای دل گام بردارد به مقصود حقیقی دست یابد. به قول مولانا:

در سرشت آدمی، همه ی علم ها در اصل سرشته اند – که روح او مغیبات را بنماید. چنان که آب صافی آن چه در تحت اوست، از سنگ و سفال و غیره، و آن چه بالای آن است، همه بنماید عکس آن. در گوهر آب، این نهاد است- بی علاجی و تعلیمی. لیک چون آب آمیخته شد با خاک یا رنگ های دیگر، آن خاصیت و آن دانش از او جدا شد و او را فراموش شد. حق تعالا انبیا و اولیا را فرستاد همچون آب صافی بزرگ که هر آب حقیر و تیره که در او در آید، از تیرگی خود برهد و از رنگ عارضی بردهد. پس او را یاد آید، چون خود را صاف بیند، بداند که «اول، من چنین صاف بوده ام، به یقین«. و بداند که آن تیرگی ها و رنگ ها عارضی بود، یادش آید حالتی که پیش از این عوارض بود. پس انبیا و اولیا مذکران باشند او را از حالت پیشین، نه آن که در جوهر او چیزی نو نهند.(3)

انسان تنها موجود زنده است که نمی خواهد آن چه را که هست بپذیرد.

»آلبرکامو«


1) آموزش به مثابه ی پرورش؛ عبدالعظیم کریمی،؛ تک نگاشت 29؛ پژوهشکده تعلیم و تربیت؛ سال 1382.

2) ر.ک: راز؛ با گوان اوشو را جینیش؛ برگردان محسن خاتمی؛ ص 205 و 224؛ جلد دوم.

3) فیه ما فیه: مقالات مولانا، ص 122.