محور عمده ی این بحث متعلق به نظریه ی هگل است که حتی تاریخ روان شناسی اجتماعی و پیشینه ی شکل گیری آن ریشه در این مفهوم دارد.
»در این جا لازم است مفهوم ذهن عینی هگل را بیشتر بحث کنیم؛ چرا که این مفهوم بیشتر اندیشه های جامعه شناختی و روان شناختی نفوذ کرده است. برخی معتقدند شروع روان شناسی اجتماعی، مدیون فلسفه ی هگل است؛ زیرا در حقیقت پیش از هر نظریه ی دیگری، نظریه ی هگل بود که از فرد و فردگرایی فراتر رفت و مدعی شد که ذهن اجتماعی خود جوهر مستقلی است.
طبق فلسفه ی آرمانی هگل، تنها یک ذهن وجود دارد. این ذهن مطلق، در برگیرنده ی همه چیز، و الهی است. چنین ذهنی خود را در سیر تاریخ مطرح
می کند و افراد تنها عوامل آن هستند، تأکید عمده ی این ذهن بر دولت است که عامل اصلی خداوند روی زمین به حساب می آید. هر دولتی در واقع ذهن گروه است. دولت قوانین رشد و ترقی (دیالکتیک) خود را داراست، و مادامی که از وجود افراد بهره مند می شود، به هیچ روی به سطح زندگی فکری ناپایدار آنان تنزل پیدا نمی کند. از میان فرزندان روحانی هگل می توان از هیتلر و مارکس یاد کرد. آنان نیز مانند هگل آزادی فردی را با اطاعت از گروه؛ اخلاق را با انضباط، و رشد فردی را با کام یابی حزب، طبقه یا دولت یکی می دانستند. از این روست که شعار حزب نازی در تظاهرات این است: تو هیچ نیستی؛ هر چه هست قوم توست(1)» (ص 91(.
پذیرش این عبارت که تو هیچ چیز نیستی؛ هر چه هست قوم توست! به یک معنا پذیرش در هم پیچیدگی هویت فردی در ساختار قومی و اجتماعی است. در این دیدگاه، فرد از شخصیت خویش چیزی جز فراورده های ناهشیار و پنهان قوم و جامعه ی خویش را ندارد. در این جا عوامل شکل دهنده ی رفتار و اخلاق افراد به گونه ای است که نمی توان «هستی فردی» و «هستی قومی» را از یکدیگر متمایز ساخت.
یافته های لازاروس و اشتانیتال کارکرد و گستره ی ذهن قومی را در یک نگاه ترکیبی (زبان شناسی و قوم شناسی) بر ملا می سازند.
»لازاروس و اشتاینتال دو همکارند که یکی قوم شناس و دیگری زبان شناس بود. این دو اصولاً علاقه مند بودند تا با مطالعه ی منش افراد، آنان را با یکدیگر مقایسه کنند. به باور آنان هر فردی دارای ذهن قومی مخصوص خویش است. این دو در شماره ی آغازین نشریه ی خود (1860) ذهن قومی را چنین تعریف می کنند: «تشابه آگاهی های گروهی از افراد، همراه با آگاهی آنان از این همانندی، که ناشی از نسب یکسان و مجاورت محیطی است«. در این تعریف، آن چه که، اگر علاقه مند باشیم، احتمالاً به چشم می آید، صرفاً یک اسمیگری(2) ملایم است. واقعیت ذهن گروهی ورای ادراک یا
احساس جسمانی نیست؛ بلکه این واقعیت از همانندی ذهن های افراد و شناخت این همانندی تشکیل شده است. اما، متأسفانه، این مفهوم قابل درک و روشن چیزی نبود که پیوسته مورد نظر این دو همکار باشد. لازاروس و اشتاینتال در اکثر بحث های خود از ذهن گروهی به شیوه ی هگلی، یعنی جوهر مستقل و ماوراء طبیعی، یاد می کردند که بر ذهن فرد غلبه دارد. چنین دوگانگی ای در حرف این دو همکار آشکارا از نفوذ هربارت روی آن دو و دنباله روی آنان از وی ناشی می شود. هربارت در مقاله ای چنین عنوان کرده بود که وضعیت های ایستا و پویای ذهن فرد با وضعیت های ایستا و پویایی دولت قابل قیاس است (1821(. درست همان گونه که ممکن است تصورات فردی از قلمرو آگاهی های وی بالاتر بایستد یا به زیر فرو افتد، پندارهای اجتماعی نیز می تواند فعال یا بدون کاربرد باشد. به همین ترتیب، همان گونه که در تصورات فرد تعارضاتی پدیدار می شود، ممکن است در اجتماع نیز، میان اندیشه های گوناگون برخوردهایی به وجود آید. به سخن واضح تر، هربارت خود صرفاً موضعی قیاسی دارد؛ اما تحلیل پندارهای وی حاکی است که وی به ذهن خود کار و مستقل مردم اعتقاد دارد (به نقل از طوسی، ص 95(.
ویلهم وونت بنیان گذار روان شناسی علمی در قرن نوزدهم، رابطه ی فرایندهای ذهنی را با وابستگی ها و مؤلفه های قومی مورد مطالعه قرار داده است. از نظر او ذهن، فراتر از کنش های فردی بوده و مبهم تر از آن است که بتوان در مطالعه ی آزمایشگاهی آن را خلاصه کرد.
در واقع ذهن آدمی در عین کنش وری خاص خود، متأثر از کلیتی است که در تعامل با هستی اجتماعی و قومی رنگ ویژه ای به خود می گیرد. شاید بتوان گفت ذهن هر فرد تابعی از ذهن قومی است که ساختار ادراک اجتماعی او را در مراحل مختلف شکل می دهد. این ساختار در بیان روان شناسی وونت معنای خود را می یابد. «از دیدگاه وونت، تفکر به شدت تحت تأثیر زبان، آداب و رسوم، و اسطوره هاست، که از دید وی سه موضوع مهم و قابل توجه روان شناسی اجتماعی را تشکیل می دهند. وی این بحث را
چنین مطرح می کند: هنگامی که فردی از دنیای خارج به احساس هایی دست می یابد، این احساس ها بر طبق قوانین تداعی با یکدیگر ترکیب می شوند، که تداعی خود به جذب یک تأثیر یا احساس در کلیت اندر یافتی(3) فرد بستگی دارد. بدین ترتیب، احساس ها به گونه ای خلاق با خاطره ها و بافت های ذخیره شده در این کلیت اندریافتی ارتباط می یابند. اما، این کلیت خود عمدتاً حاصل فرهنگی است که فرد در آن رشد یافته است. به عبارت دیگر کلیت اندریافتی فرد از عادت های زبانی، دیدگاه های اخلاقی، و باورهای آرمانی که به وجودآورنده ی روح قومی می باشند تشکیل یافته است. باورهای وونت می تواند با بحث هایی که در روزگار اخیر بر سر مسأله ی «ادراک اجتماعی» درگرفته است، تشابه بسیار داشته باشد.
وی اصطلاح روح قومی را به ذهن قومی (Volksgeist) که به اعتقاد وی بیش از حد عینی است، ترجیح می دهد. از دید وی روح قومی ماهیتی است که جدای از افراد است و برتر و بالاتر از آنان می ایستد. وونت، دست کم از دید معنایی، به نوعی، از ذهن گروهی مستقل(4) که از جانب هگل و لازاروس و اشتاینتال درک شده است، فاصله می گیرد. با این حال، به نظر می آید که وی مانند تمامی نظریه پردازان ذهن قومی مطابق با شرایط زمان عمل می کند. او می گوید گر چه درست است که روح قومی از اجزای جداگانه ای تشکیل یافته، اما چیزی بیش از مجموعه ی فعالیت های افراد آن قوم است. به باور وی، تأثیرات متقابل میان ذهن ها، ویژگی های تازه ای به ذهن قومی می بخشد. برای مثال، زبان یک قوم حاصل روان افراد آن قوم، و نیز یک نیروی تعیین کننده است، که احتمالاً نمی توان آن را به جز از دیدگاه ذهن اجتماعی توضیح داد. زمانی هم که جو سایا رویس(5) عبارت زیر را نوشت در واقع به دنبال وونت حرکت می کرد» (1913، ص 27 به نقل از طوسی، ص 96 و 97(.
پارسونز و شیلز(6) (1951، ص 23) می نویسند:
»شخصیت در حکم یک نظام، دارای مرجعی بنیادی و ثابت است که همانا موجود زنده و فعال می باشد. در واقع شخصیت حول یک موجود زنده و فرایندهای زندگی وی شکل می گیرد. اما خود(7) و دیگری (دوست صمیمی((8) در کنش متقابل با یکدیگر یک نظام را تشکیل می دهند. این نظام، از نظم تازه ای برخوردار است و گرچه در ذات، به خود و دیگری به فرد وابسته است، اما نمی توان آن را به سادگی ترکیبی از شخصیت آن ها دانست.«
بدین ترتیب، با طرح دوباره ی مسأله به شکل «نظام ها«، مؤلفان مختلف اظهار کرده اند که «مهم ترین واحد ساختارهای اجتماعی شخص نیست؛ بلکه نقش اوست.» شخص و کسانی که وی با آن ها در ارتباط است، به واسطه ی جایگاه هایشان در ساختار اجتماعی، دارای انتظاراتی هستند. نکته ی اصلی و پایانی این بحث، که بی تردید با نظریه های جزء مشترک از یک خانواده است به صورت زیر بیان می شود:
انتزاع نقشی از مجموعه ی نظام شخصیتی یک فرد، این امکان را فراهم می آورد تا نحوه ی ترکیب شخصیت او با سازمان نظام های اجتماعی مورد تحلیل قرار گیرد. علاوه بر این، ساختار یک نظام اجتماعی و امور کارکردی لازم برای عمل و بقای آن با تغییرات منظم آن در حکم یک نظام از ساخت و نظام شخصیت فرد و قانون مندی های دیگر آن تفاوت دارد. (به نقل از طوسی، ص 108)
1) Du Bistnichts: dein Volk Isl alles.
2) Nominalism.
3) Apperceptive Mass.
4) Substantive Group Mind.
5) Josiah Royce.
6) Shils.
7) Ego.
8) Alter.