داستان سنت اگزوپری، کتابی کوچک و کم حجم است. قصه به شکل خاطرات یک راوی بی نام و نشان روایت می شود، خلبانی که هواپیمایش در صحرای آفریقا سقوط کرده است و در آن برهوت پهناور با پسرکی شش ساله روبه رو می شود که کت بلندی به تن و شمشیری در دست دارد. عمدتا قصه مربوط به شرح مکالمات این دو نفر می شود؛ این که پسرک چه طور به زمین آمده، و در یک سالی که سیاره ی خود را ترک کرده چه سرگذشتی داشته است. سپس، داستان به شکلی مختصر، به استحکام و فزونی دوستی آن دو، جدایی اندوه بارشان و تأثیر همه ی این ماجرا بر خلبان می پردازد. به طور کلی روایت از دیدگاه راوی بزرگسالی است که طرح قلمی
خام و ناپخته تقریبا همه ی مکان ها و شخصیت های قصه – به جز خودش – را نیز با داستان همراه کرده است. نثر ساده و سلیس قصه مانند بیان دایی یا عموی مهربان خطاب به بچه ای باهوش است.
به نظر می آید شازده کوچولو قصه ای برای کودکان است؛ اما سنت اگزوپری در پوشش این شیوه ی آشنای ادبی، اثر خود را برای بزرگسالان نوشته است. نکات اخلاقی مطرح شده در کتاب همه، به طرز رفتار و معیارهای ارزشی بزرگسالان مربوط است. شاید دیدگاه ساده و صمیمی راوی از پدیده های هستی، و احساس بازگشت دوباره به حقایق ساده و بدیهی به قصد احیای لطافت روحی انسان های دست خوش فضای دل گیر و غم انگیز جنگ جهانی صورت گرفته باشد. به قول یکی از پژوهش گران، هدف سنت اگزوپری در همه ی آثارش «بودن» و نفی نبودن، تثبیت ارزش حیات در مقابل مرگ، تثبیت ارزش های مثبت در مقابل ارزش های منفی، و امید در مقابل یأس است.
بخش بعدی که خلاصه ای فصل به فصل از کتاب است با دو هدف، یکی ساده کردن امر مقایسه میان کتاب و فیلم و دوم، اجتناب از ارجاعات مکرر به کتاب یا اجبار خواننده به بازخوانی آن، به دنبال آمده است. به علاوه این خلاصه برای یادآوری گستره ی مضامین مطرح شده توسط سنت اگزوپری و نازک اندیشی، و رنگ و بوی سبک او نیز مفید است.
1- خلبان به یاد می آورد که در سن شش سالگی تحت تأثیر تصویر یک مار بوآ که حیوانی را بلعیده، قرار گرفته است. این تصویر، الهام بخش اولین نقاشی او که در آن یک مار بوآ، فیلی را بلعیده است، می شود (این نقاشی در کتاب نیز وجود دارد(. اما بزرگ ترها به او می گویند که نمی توانند فیل را در شکم مار ببینید؛ از نظر آن ها این نقاشی چیزی جز طرحی از یک کلاه
نبود. او خسته از این که هیمشه ناچار است نقاشی خود را برای آدم بزرگ ها توضیح بدهد، نقاشی را کنار می گذارد و شغل خلبانی را انتخاب می کند؛ اما، از آن پس تفسیر درست از آن نقاشی برای او به صورت معیار شناخت «آدم های فهمیده» به کار می رود.
2- پس از سقوط هواپیمایش، و گذراندن شبی در صحرا، توسط پسرکی از خواب بیدار می شود که به اصرار از او می خواهد شکل گوسفندی را برایش بکشد. خلبان ابتدا همان نقاشی مار بوآیی که یک فیل را بلعیده است می کشد، و پسرک هم نقاشی را به درستی تفسیر می کند. پس از چند تلاش ناموفق در کشیدن نقاشی گوسفند، خلبان تصویر جعبه ای را می کشد و می گوید که گوسفند در داخل جعبه است. پسرک به سادگی می پذیرد.
3 و 4 – او متوجه می شود که پسرک از سیاره ای بسیار کوچک – احتمالا ستاره ی 612 بی – به زمین آمده است. (طرح های چاپ شده در کتاب، قطر این سیاره را چیزی حدود سه متر نشان می دهند(. او می گوید برای راضی کردن آدم بزرگ هایی که بیش از جوهر اشیا، به واقعیات و ارقام دل خوش اند چنین جزییاتی را ذکر می کند.
5- روز سوم، شاه زاده برای خلبان توضیح می دهد که چرا به یک گوسفند احتیاج داشته است. او می خواهد گوسفند، و نهال های بائوباب را که ممکن بود سراسر سیاره ی او را بپوشانند، بخورد. اگر به موقع نهال های بائوباب را نمی بریدند – یعنی درست زمانی که می شد آن نهال ها را از بوته ی گل سرخ تشخیص داد – آن ها همه ی سطح سیاره را می پوشاندند و آن را متلاشی می کردند.
6- در روز چهارم، می فهمیم که شاه زاده شیفته ی غروب خورشید است و تقریبا هر روز می تواند از سیاره ی کوچک خود آن را تماشا کند. او یک بار در عرض روز، چهل و چهار بار غروب خورشید را دیده است.
7- روز پنجم، شاهزاده نگران می شود که اگر گوسفند نهال های بائوباب را بخورد، ممکن است بوته ی گل سرخ را نیز بخورد. خلبان، کلافه از تلاش های بی ثمرش در تعمیر هواپیما و نگران از اتمام ذخیره ی آب آشامیدنی با تندی جواب می دهد که این مسائل ابدا مهم نیست. شاهزاده عصبانی و اندوهگین، سخنرانی مؤثری ایراد می کند که با این جملات پایان می پذیرد: «اگر کسی گلی را دوست داشته باشد که یکی مثل آن در میلیون ها میلیون ستاره پیدا نشود، همین کافی است که وقتی به آن ستاره نگاه می کند خوشبخت باشد. . . ولی اگر گوسفند، گل را بخورد، برای آن کس در حکم این است که ناگهان تمام آن ستاره ها خاموش شوند. خوب حالا این مهم نیست؟» شاه زاده به گریه می افتد. خلبان او را آرام می کند و قول می دهد پوزه بندی برای گوسفند و نرده ای برای حفاظت از گل بکشد.
8- خلبان، سرگذشت گل را آن طور که از شازده کوچولو شنیده است بازگو می کند. این گل، زیبا، مغرور و عشوه گر است. این گل، محتاج مراقبت است و شازده کوچولو اگر این را از او دریغ کند احساس گناه می کند. شازده نباید اشتباهات گل را به او گوشزد کند. و حالا اعتراف می کند که «من باید از ورای مکر و فریب های بی آزار او پی به مهر و عواطفش ببرم. . . اما من بسیار خام تر از آن بودم که بدانم چگونه، باید دوستش داشته باشم.«
9- شازده کوچولو، (در تعریف سرگذشت خود) دلسرد و مأیوس تصمیم می گیرد، سیاره ی خود را ترک کند، و در این راه از مهاجرت پرندگان وحشی استفاده می کند. گل، غمگین از رفتن او، ناگهان شیرین و مهربان، پشیمان و نرم، و آشتی جو می شود. به شازده کوچولو می گوید که او را دوست دارد و از او می خواهد تا «خوشبخت باشد» اما کمی بعد، غرورش خود را می نمایاند، «تو که تصمیم به رفتن داری، برو پی کارت!«.
10- نخستین ستاره ای که شازده کوچولو از آن دیدار می کند، در اشغال پادشاهی است که خرقه ی پهناورش، نصف سیاره ی او را پوشانده است. پادشاه دوست دارد فرمان هایی «خردمندانه» بدهد، مثلا به شازده کوچولو فرمان می دهد که هر کاری دلش می خواهد بکند. پادشاه نمی خواهد شازده کوچولو، سیاره اش را ترک کند. شازده کوچولوی زیرک از پادشاه می خواهد که به او فرمان ترک سیاره را بدهد. پادشاه که رفتن او را می بیند از سر ناچاری به او فرمان می دهد که «تو را سفیر خود کردم«. شازده کوچولو پس از ترک این سیاره و همه ی ستارگانی که در زیر خواهند آمد، هر بار با خود می گوید «آین آدم های بزرگ بسیار عجیب اند!«.
11- سیاره ی آدم خودپسند، شازده کوچولو را در هیئت ستایش گری بالقوه می بیند. او می خواهد زیباترین، خوش پوش ترین، ثروتمندترین، و با هوش ترین ساکن سیاره شناخته شود. اما، همان طور که شازده کوچولو می گوید، او تنها ساکن سیاره ی خود است؛ ولی باز هم از او می خواهد خودپسند باشد«: اما تو مرا به همین صفات ستایش کن«.
12- سیاره ی میخواره، شراب می نوشد تا فراموش کند که از نوشیدن شراب شرمنده است.
13- سیاره ی مرد تاجر، مشغول شمارش ستاره هایی است که ادعا می کند خود مالک آن هاست؛ زیرا اولین بار خود او به این مطلب فکر کرده است، و می خواهد آن ها را در بانک بگذارد. شازده کوچولو می گوید وجود من برای گل سرخ و سه آتشفشان کوچکی که دارم مفید است؛ اما تاجر سودی برای ستارگان ندارد.
14- سیاره ی چراغ افروز – چون این سیاره هر دقیقه یک بار به دور خود می چرخد، چراغ افروز بی وقفه باید تنها چراغ سیاره را خاموش کند و از نو
بیفروزد. او این کار را مرتب انجام می دهد؛ زیرا علی رغم این که سرعت چرخش سیاره بسیار زیادتر شده، «دستور عوض نشده است«. او خسته، اما صادق و قابل اعتماد است. شازده کوچولو فکر می کند این کار بی معنا، اما زیبا و مفید است. چراغ افروز آدم مضحکی نیست؛ زیرا به چیزی جز خود فکر می کند. چه چیزی بهتر از این که این سیاره ی کوچک، هر روز با 1440 بار طلوع خورشید متبرک می شود!
15- سیاره ی جغرافی دان؛ بزرگ ترین این سیاره ها، گو این که تنها ده برابر سیاره ی چراغ افروز است. جغرافی دان به نگه داری یادداشت های کاشفان می پردازد. او شرح گل سرخ شازده کوچولو را ثبت نمی کند؛ زیرا دوباره به یاد گل سرخ، و آسیب پذیری او می افتد.
16- شازده کوچولو به کره ی زمین می رسد که (بنا به نوشته ی خلبان) مملو از پادشاه، جغرافی دان، تاجر، میخواره و خودپسند است؛ چیزی حدود دو میلیارد بزرگسال.
17- زمین علی رغم جمعیت فراوان، زمین های پهناور تهی از جمعیتی مثل کویر دارد که شازده کوچولو در آن فرود می آید. با ماری روبه رو می شود. مار با مهربانی از نیروی خود با او صحبت می کند واین که می تواند او را به سفری دورتر از آنچه کشتی ها می توانند – ببرد. و به او قول می دهد که «اگر روزی دلت برای سیاره ات بسیار تنگ شد می توانم تو را یاری کنم«.
18- شازده کوچولو با یک گل کوچک بیابانی رودرو می شود که انسان های کمی را به چشم دیده است و از دید خود، آن ها را چنین توصیف می کند: «باد آن ها را با خود برد. آن ها ریشه ندارند و از این جهت بسیار در زحمت اند«.
19- شازده کوچولو از کوه بلندی بالا می رود و آن جا چیزی جز صخره های بی شمار نوک تیز نمی بیند. او فریاد می زند و تنها پژواک صدای خود را می شنود.
20 – آن ها در دل صحرا، چاه آبی روستایی با دیواره های چیده شده می یابند. از آب آن می نوشند و مزه ی آن به سبب دوستی شان و به علت کلنجار رفتنشان با سطل و قرقره ی زنگ زده ی چاه، شیرین و گواراست. چیزی را که مردم به دنبال آن هستند، «شاید بتوان در گل سرخی» یا جرعه ی آبی یافت. شازده کوچولو یادآوری می کند که باید هر چه زودتر پیش گل سرخش برگردد و از خلبان می خواهد که به قول خود، نقاشی پوزه بندی برای گوسفند، عمل کند. خلبان غمگین است: «آدم اگر تن به اهلی شدن بدهد، باشد که آخر گریه کند«. او به سوی هواپیمایش بر می گردد و کار تعمیر موتور آن را تمام می کند.
21- وقتی خلبان پیش شازده کوچولو بر می گردد، شازده با مار درباره ی سم کشنده ی او صحبت می کند. پسرک به مار می گوید حالا برای بازگشت به سیاره اش حاضر است. خلبان غمگین است اما کاری از او ساخته نیست. شازده کوچولو چاره ی کار را به خلبان می گوید: «و شب هنگام به آسمان نگاه خواهی کرد؛ چون من در یکی از ستارگان هستم و چون من در آن ستاره خواهم خندید. آن وقت برای تو مثل این است که ستارگان می خندند؛ تو ستارگانی خواهی داشت که خندیدن می دانند«.
پسرک به خلبان هشدار می دهد که آن شب، هنگام ملاقات مار با او به سراغ آن ها نیاید: «به نظر می آید که من درد می کشم. به نظر می آید که من می میرم؛ اما این طور نیست«. پیکر پسرک «مثل پوستی کهنه است که به دورش اندازند. پوست کهنه که غصه ای ندارد«. اما خلبان برای وداع واپسین
می آید. مرگ پسرک سریع و نرم اتفاق می افتد و او به روی شن ها سقوط می کند.
22- در نهایت، خلبان تعریف می کند که در طلوع صبح جسم او را در آن جا ندیده است و از آن زمان به بعد شب ها صدای ستارگان را می شنود و همین نکته او را تسکین می دهد. اما از چیزی ناراحت است؛ زیرا فراموش کرده است تسمه ی چرمین پوزه بند را نیز بکشد – بنابراین، مطمئن نیست که ماجرا پایان خوشی داشته باشد. با این حال، این ماجرای پر رمز و راز، جهان را تا ابد برای او دگرگون می سازد. آخرین نقاشی کتاب نقطه ای از صحرا را که پسرک در آن جا فرود آمده نشان می دهد. اگر آن محل را ببینیم می توانیم آن جا را بشناسیم، و اگر روزی به آن جا رفتید «و پسرکی را دیدید که می خندد، می توانید حدس بزنید که او کیست. . . و اگر چنین شد، لطفا مرا افسرده خاطر نگذارید. و فورا به من بنویسید که او بازگشته است(1)«.
بازتاب کتاب شازده کوچولو در میان افکار و نگرش های نویسندگان ادبیات کودک و نوجوان تا آنجا پیش رفته است که کم تر نویسنده ای در قلمرو آفرینش های هنری مشاهده می شود که در هنگام نوشتن مطلبی برای بچه ها، از سبک و روش اگزوپری در بازگشت به دوران کودکی استفاده نکرده باشد؛ زیرا این کتاب به همه ی ما بزرگسالان می آموزد که بار دیگر با زبانی دیگر و با اشتیاقی فزون تر زبان، احساس و نگاه کودکی خود را بازآفرینی کنیم تا خود، گم شده ی خویش را بیابیم. با مطالعه ی این کتاب است که ضرورت بازگشت به کودکی به منزله ی رهیافتی شاعرانه و عارفانه همراه با جلوه های زیبای خلوص، صداقت و پاکی روح و روان انسان را سرشار می کند.
»شازده کوچولو» پر خواننده ترین و مشهورترین اثر سن اگزوپری و در عین حال، سهل ترین و ساده ترین اثر اوست. این اثر، ضمن این که قصه ای شاعرانه برای کودکان است، رمز آلودترین، عمیق ترین و پر مفهوم ترین اثر او نیز به شمار می آید.
اگزوپری با «پرواز شبانه» که قصیده ای است در وصف دلاوری شروع کرد. در «زمین انسان ها«، مشکلاتی اساسی تر، اما در قالبی دیگر مطرح می شود. به نظر می آید که او در اصول انسان شناسی مذهبی، به دنبال پاسخ ها و راه حل های خود بر می گردد. این کتاب، چگونگی رسیدن اگزوپری، به قله ی شازده کوچولو را بر خواننده آشکار می کند.
در آثار مربوط به جنگ، هم چون «خلبان جنگی» و «نامه به یک گروگان» نوشته اش از حیطه ی فنی و تخصصی خارج می شود و به سمت تفکرات مذهبی گرایش پیدا می کند. او در این آثار، به سمت سبکی خاص و به کارگیری کلماتی کلیدی پیش می رود که در آثار بعدی اش نمایان تر می شود.
قصد اصلی اگزوپری از نوشتن شازده کوچولو، کتابی است برای آدم بزرگ هایی که کودکی خود را فراموش کرده اند و رسالت او، بیدار کردن کودک خفته در قلب آن هاست. او نه تنها از غریزه ی فطری و ذاتی خود که از جریانی پیروی می کند که هم نشان شکوه کودک است و هم راه چاره ای است برای انسان به آخر خط رسیده که با بدبختی و تاریکی روبه روست.
»نقطه ی عطف این داستان و در عین حال، اوج تفکرات سنت اگزوپری، این است که: تو هر چه را اهلی کنی، همیشه مسئول آن خواهی بود. این روحیه، به عنوان مایه ی اصلی، در همه ی آثارش به چشم می خورد؛ ولی هر بار شکلی دیگر به آن داده است. از نظر او، از محدوده ی ظواهر نگاشتن، جایی
است که دوست داشتن [همانا] با هم به یک سو نگریستن و هم چنین در خود نگریستن و بیرون از محدوده ی عمل، به صورت مکاشفه ای قلبی، فروتنانه و متقابل، به دنبال ردپایی از ذات آن دیگری بودن، باشد(2)«.
به همین علت است که پس از سال ها که از انتشار این کتاب می گذرد بخش عظیمی از آفرینش های ادبی در قلمرو کودک و نوجوان در قالب تقلید و اقتباس و یا باز آفرینی و ابتکار مرهون نگاه کودکانه ای است که اگزوپری به حوادث دنیای پیرامون دارد.
»شازده کوچولو» افسانه ی نمادینی که به حق باید بر آن نام شرح حال انسان معاصر نهاد -، پر از تصویرهای تخیلی است که درگیر با موضوع و درون مایه ی آن هستند. هر یک از تصویرهای تخیلی این داستان، بیان گر حرف و حدیثی درباره ی هویت انسان روزگار معاصر است. به این ترتیب می توان نتیجه گرفت که به علت سلطه ی تفکر منطقی در دنیای نو، تخیل به خدمت موضوع و درون مایه ی افسانه در می آید. در افسانه های کهن، در ساخت تخیل پراکندگی دیده می شود؛ اما در افسانه های نو، نظمی حساب شده در ساخت تخیل به کار می رود که نباید آن را پدیده ای منفی تلقی کرد.» در کتاب تحلیل بازیگری نیز در اهمیت درون کودکی و نگاه خلاق و طربناکی که کودک به طبیعت دارد می خوانیم:
»روزمرگی مفرط، ما را از بسیاری جلوه های طبیعت و زندگی، کور و کر می کند. آدم روزمره بسیاری چیزها را نمی بیند و نمی شنود و به ندرت به وجد می آید.
اما کودکان هر لحظه در حال کشف و لذت بردن از مکاشفه هاشان هستند. کسی می گفت (مهدی سجاده چی) هر بار که ماه را می بینیم، لذت می بریم اما از خود نمی پرسیم چگونه است که ماه هیچ وقت کهنه نمی شود؟ آیا این معجزه ای بزرگ نیست؟ باران هر بار که می بارد، با طراوت جذاب، عاشقانه، زاینده، مخرب و حیرت انگیز است. ابرها، گل ها، آب ها، حشرات، نگاه ها، دست ها و. . . همه زیبا و حیرت آورند و هر چه بیش تر دیده می شوند بر حیرت و جذبه ی آدمی افزوده می شود(3) کودک در اینجا در پی هدف خاصی نیست. او را نفس دیدن، شنیدن، لمس کردن و نظاره کردن لذت می برد.
در هیچ یک از این موارد کودک در پی کشف قانون علت و معلول و یا منطق فیزیک جهان نیست، که بیش از همه به قول سهراب سپهری در افسون گل سرخ نظاره گر است و از آن لذت می برد.
به همین سبب در سراسر آثار ادبی و افسانه ای مربوط به کودکان، این نوع نگاه نسبت به جهان اطراف و پدیده های هستی وجود دارد. یک نگاه فی البداهه ی ارتجالی و فارغ از هر گونه رابطه ی علت و معلولی که ذهن را اسیر کند.
»در تصویرهای تخیلی افسانه های نو، رابطه ی علت و معلولی که بازتابی از تفکر منطقی است، جایگزین رابطه ی جادویی تصویرهای تخیلی افسانه های کهن شده است. رابطه ی علت و معلولی، عامل عمده ی نظم دهی به تخیل در افسانه های نو به شمار می آید. در فانتزی «تیستو سبزانگشتی» نویسنده برای توجیه ویژگی سبزکنندگی انگشتان تیستو، سلسله ای از کنش های توجیهی را به کار می برد. تیستو در کنار باغبان سبیلو به معجزه ی دستان
سبزی بخش خود پی می برد؛ نه این که این نیروی جادویی از زمین یا آسمان و یا توسط دیگری به او بخشیده شده باشد.
در افسانه های نو، به شیوه های گوناگون بین دنیای تخیلی و دنیای واقعی فاصله گذاری می شود؛ به گونه ای که مخاطب متوجه می شود، دنیای تخیلی دنیایی جدا از دنیای واقعی است و کنش هایی که در آن می گذرد، اعتباری زبانی دارد نه اعتباری حقیقی. «برادران شیردل» نمونه ای از فانتزی هایی است که در آن دو دنیای حقیقی و فانتاستیک در کنار هم قرار گرفته اند و دنیای دوم فقط تصویرهای تخیلی غیر حقیقی است.
کنش های تخیلی که در افسانه های نو به کار می رود، با توجه به گونه ی افسانه تفاوت می کند. در فانتزی «تاک، خانواده ای با عمر جاودان«، کنش ها، حقیقی و ملموس اند و اصولا تخیل در محدوده ی تخیل واقعی باقی می ماند؛ مگر آنجا که مربوط به چشمه ی جاودانی است. در «کنراد» تصویرهای تخیلی چشم اندازی از جامعه ی فوق صنعتی ارائه می دهد که کودکان در آزمایشگاه یا از دید نویسنده، در کارخانه متولد می شوند و پرورش می یابند. در «پینوکیو» کنش های تخیلی در چارچوب کنش های تخیلی افسانه های کهن باقی می ماند. در «کیک آسمانی» کنش های تخیلی از پدیده ی جایگزین بمب هسته ای برای ساخت افسانه سود برده است. در فانتزی «من و خارپشت و عروسکم» کنش های تخیلی بازتابی از خاطره ها و منطق بازی است(4)«.
سخنان شگفت «شازده کوچولو«، از نوع سخنان بزرگسالان نیست؛ سخنان کودکی است که با ادراک، تفکر و استدلال خاص خود گفت و گو می کند. آفرینش «شازده کوچولو«، بدون درک عمیق و شناخت درست فرایندها و ساخت های ذهنی کودک و یا لااقل بدون تشخیص و شناخت
تفاوت های ادراک، تفکر و استدلال میان کودک و بزرگسال، غیر ممکن می نماید.
تحلیل این اثر، از دیدگاه نظریه های رشد و روان شناسی کودک، بسیار آموزنده است. به عنوان مثال، می توان از تحلیل این داستان، مطابق با نظریه ی رشد شناختی «ژان پیاژه» و تکوین ساخت های ذهنی، یاد کرد که ضمن آن به پرسش هایی مانند: «چرا کودکان در سنین مختلف، به طور متفاوتی می اندیشند؟«، «چرا تفکر کودکان با تفکر بزرگسالان تفاوت دارد؟«، «در ذهن کودک چه می گذرد«؟ «کودکان چگونه فکر می کنند؟، چگونه استدلال می کنند و چگونه جهان را درک می کنند؟» پاسخ داده شده است.
در باب الزام و ناگزیری نویسنده، نسبت به شناخت دقیق جهان کودک، باید گفت که چون نویسنده، مخاطبان خود را کودکان و یا از میان کودکان برگزیده است، پس ناگزیر از شناخت مخاطبان خود است، لازم است با طرز برخورد آن ها با جهان آشنا باشد؛ نحوه ی تفکر آنان را بشناسد؛ شیوه ی ادراک و استدلالشان را به جا آورد؛ به جای توجه بیش از اندازه به مقاطع سنی، به کیفیات مراحل مختلف رشد، نظر داشته باشد؛ و بر اساس ظرفیت ها و شناخت های ذهنی و امکانات رشد هر مرحله، اثرش را خلق کند.
اگر همین کنش وری تخیل و خلاقیت با همان تازگی و طراوت در دوران بزرگسالی ظهور نماید، شاهد صحنه های دیدنی و جلوه های بکر و فراموش نشدنی در نوع حیات ورزی و اندیشه سازی انسان در پهنه ی زندگی اجتماعی او خواهیم بود. فقط کافی است که به سادگی کودکان ساده و انسان های سده باز گردیم و به دور از هر گونه تکلف و تصنع، گستره ی خیال و پهنای تفکر را به پرواز در آوریم. در چنین شرایطی است که تفکر و تخیل از انقیاد اینجا و اکنون آزاد می شود و قدرت باز آفرینی جهان هستی را به شیوه ای جدید فراهم می آورد.
1) همان منبع.
2) گلستانه/ خرداد – تیر 79، ملاقات با شازده کوچولو، اهلی شده ی عشق، نوشته ی پیرهاری سیمون، ترجمه ی هدیه کیانی فرد، به نقل از فصلنامه ی شماره ی 24، ادبیات کودک و نوجوان.
3) تحلیل بازیگری، رضا کیانیان، ص 28.
4) به نقل از فصلنامه ی ادبیات کودک و نوجوان، شماره ی 10، ص 55.