کودکی که امروز در آستانه ی هزاره ی سوم میلادی ایستاده است، از یک
دیدگاه شباهت به انسانهای نخستین دارد؛ یعنی که در نگرش به هستی واسطه ی او در شناخت بیشتر «تخیل» است تا «تعلیل«. یک پاره ابر سفید که هم شکل دارد، هم حرکت، در نظر کودک موجودی است زنده، و بی آنکه در ظاهر شباهتی به انسان داشته باشد، کودک برای شناختن آن و مأنوس شدن با آن و همبازی گرفتن آن، کیفیتی انسانی به آن می بخشد. با پاره ابر سفید سخن می گوید، و حتی پاسخهایی را که می خواهد، از پاره ابر سفید می شنود. در نخستین سالهای «چونی – چرایی» زندگی، در خانه و در مدرسه، وقتی که آگاهانیده می شود که ابر همان آب است که با تابش خورشید بخار شده است و به بالا رفته است، و این بخار انبوه شده است و در سرمای هوای بالا به صورت ابر در آمده است، و این ابر دیگر بار، آب خواهد شد و به صورت باران، یا برف، یا تگرگ بر زمین خواهد بارید و از بستر رود به دریا خواهد پیوست؛ باز هم در نگریستن به پاره ابر سفید از دیدگاه «تخیل» به دیدگاه «تعلیل» نمی رود تا پاره ابر سفید در شناخت تعلیلی از معنای انسانی خود تهی شود و با انسان او، انسان کودک، بیگانه شود، و با پیوند او، پیوند کودک، با آن قطع شود، بلکه کودک در نگریستن به پاره ابر سفید همچنان در دیدگاه تخیل می ماند و حساب شناخت تعلیلی را از حساب نمود تخیلی جدا نگه می دارد تا در طبیعت تنها نماند؛ تا همه چیز با او آشنا، دوست و همبازی بماند. اما وقتی که دوره ی آموزش رسمی را آغاز می کند و به حیطه ی شناخت تعلیلی برده می شود، خرسند یا ناخرسند وظیفه مندی را می پذیرد، و هر گاه که ناگزیر باشد، دفتر نمود تخیلی را می بندد و از «بازی» که مطبوع انسان طبیعی است، به «کار«، که مطلوب انسان تاریخی است، می پردازد.
گفتم «انسان طبیعی» و «انسان تاریخی«، و بگویم که مرادم از انسان طبیعی همان انسان نخستین است که زندگی می کرد بدون اینکه برای زندگی هدفی در تصور داشته باشد، و در «اکنون» زندگی می کرد بدون اینکه پشیمان «گذشته» و نگران «آینده» باشد، و «در طبیعت» بود، نه «در برابر طبیعت«، و از «خور و خواب و خشم و شهوت» که فارغ می شد، خود را به «بازی» می سپرد، و هنوز شکار کردن جانوران و گردآوردن خوردنیهای گیاهی برایش از نفس خوردن جدا نشده بود، و تلاش خوراک یابی برایش جزئی از همان «خوردن» بود؛ تلاشی که بعدها در زندگی متمدنانه به «کار» تبدیل شد و بر «خور و خواب و خشم و شهوت» او چیرگی یافت؛ چنانکه انسان امروز در واقع زندگی می کند برای کار، نه کار برای زندگی. و مرادم از «انسان تاریخی» انسانی است که در هر نقطه ای از خط سیر انسان در تاریخ ایستاده باشد، از همه ی گذشته ی انسان آگاه است و می خواهد انسان آینده باشد، یعنی که یک پای او بر خاک «گذشته» قرار دارد و پای دیگرش در هوای «آینده» معلق است، و «اکنون» او در این میانه ناپیدا. و این را هم بگویم که هم اکنون نیز هرگاه که ما به عملی مشغول باشیم که هدف آن در خود آن باشد و در زمان مشغول بودن به آن لذت ببریم، و لذت بردن از آن به نتیجه ی آن و به چیزی سوای آن موکول نباشد، آن عمل در ماهیت حقیقی خود «کار» نیست، «بازی» است؛ هرچند که در نهایت نتیجه ی دیگری داشته باشد از نوع نتیجه ی کار.
بر می گردیم به موضوع شناخت. انسان از هستی دو نوع شناخت دارد: یکی شناخت عاطفی که وابسته به تخیل است، و دیگری شناخت علمی که وابسته به پژوهش حسی است. انسان نخستین شناختش از هستی، علمی نبود، و کودک هم در آغاز از هستی شناختی علمی ندارد. آن مقدار شناخت
تجربی و غیر عاطفی که به تدریج در همان دوران کودکی پیدا می کند، جای شناخت عاطفی او را نمی گیرد؛ در حافظه و ذهن او در جایی جداگانه اندوخته می شود، و هنوز بیشترین شناختی که از هستی دارد عاطفی و غیر علمی است و در قوه ی تخیل او ریشه دارد.
انسان تاریخی در آغاز با تکیه بر آگاهی عاطفی و به واسطه ی تخیل به پدیده ها و حرکتهای طبیعت معنایی انسانی می داد تا آنها را بشناسد. به عبارت دیگر همه چیز را با معنایی که به آنها می داد از نو می آفرید تا به شناخت او در آید. او نمی توانست در جهانی زندگی کند که چیزی یا چیزهایی از آن برایش ناشناخته مانده باشد. آنچه را که خوب، زیبا و منشأ خیر می دید، از آن جمله خورشید را، یا آب را، یا گیاه را، دوست می داشت و ستایش می کرد، و آنچه را که بد و زشت و منشأ شر می دید، از آن جمله طوفان را، یا زلزله را، یا آتشفشان را، یا مرگ را، و از آن به وحشت می افتاد، دوست نمی داشت، و با نفرت در برابر آن فروتنی می نمود تا خود را از گزند آن در امان بدارد. و چنین بود که مثلا خورشید را با امید ستایش می کرد؛ زیرا که با روشنایی، گرمی و مهر آن در امان بود، و مثلا طوفان را با بیم ستایش می کرد؛ زیرا که با خشم، آزار و کین آن در خطر می افتاد، و در همه حال به همه چیز معنایی، سیرتی و نامی می داد تا همه چیز را به حیطه ی شناخت خود در آورد، و هیچ چیز، حتی نیروهای قاهر و غالبی که از حیطه ی تجربه ی حسی او بیرون بودند، برایش بیگانه و ناشناخته نمانند و حداقل به حیطه ی شناخت تخیلی او در آیند. و چنین بود که آنچه درباره ی جهان بیرون از خود می گفت، از جهان درون او مایه می گرفت، و چنین بود که با «تخیل» در همه ی چیزها، نشانی یا نشانهایی از منش و کنش انسانی می دید، یعنی شناخت او «تعبیر انسانی» او از «غیر انسان» بود، و این عمل ذهنی انسان
نخستین، که به عمل ذهنی کودک شباهت دارد و پایه ی آن «تخیل» است، نه «تعلیل«، انسان گونه انگاری [anthropomorphism] نامیده شده است. در آنچه از انسان تاریخی تا پیش از آغاز دوره ی شناخت تعلیلی و علمی هستی درباره ی آفرینش و آفریدگان به جا مانده است، دو اصل «تخیل» و «انسان گونه انگاری» به روشنی پیداست.
امروز اگر در افسانه های آفرینش که ساخته ی نیاکان مردمان گوناگون جهان است، از کهن ترین و ساده ترین آنها گرفته تا آخرین و پیچیده ترین آنها، تأمل کنیم، از در داوری می توانیم بگوییم که اولا این افسانه ها علمی و خردپذیر نیست، و ثانیا این افسانه ها تخیلی و زیباست و تعبیری است انسانی از آنچه به شناخت علمی انسان در نیامده است. و مگر یکی از ساده ترین و موجزترین تعریفهای «شعر» این نیست که شعر کلامی است متخیل و موزون و مقفی؟ و مگر از این سه ویژگی تنها ویژگی «تخیل» نیست که اصل است و خاص «مضمون» است، و آن دو ویژگی دیگر، وزن و قافیه، فرع است و خاص «قالب«؟ و بدیهی است که جوهر شعر را در مضمون شعر می جوییم، نه در قالب آن.
ملک الشعراء بهار در آغاز مقاله ی «شعر در ایران«(1) می گوید: «یکی از اختصاصات نژاد آریایی آن است که قدیم ترین پیغمبران و راهنمایان آن مردم، چه در هند، چه در ایران و چه در یونان، شعرا بوده اند.«
و در مورد هند، از چهار کتاب مقدس «ودا» و حماسه های «مهاباراتا» و «رامایانا» یاد می کند، و در مورد یونان از «ایلیاد» و «اودیسه ی» هومر، و در مورد ایران از «کاتاها«ی زردشت، و در همین مقاله درباره ی پاره های به جا مانده از کتاب «شاپورگان» مانی سخن می گوید، که اشعار آن «شرح بدو
ایجاد، و خلقت جهان مادی، و ظهور اهرمن، و بنای آسمانها و زمین است، و در ضمن قطعه هایی ادبی و زیبا در وصف عالم نور و درخت نور دارد که بی اندازه جالب دقت و لطیف است» و نمونه هایی از این اشعار می آورد به زبان اصلی و با ترجمه ای به فارسی امروز، از آن جمله این قطعه:
خورشید روشن و ماه تمام برازند،
روشنی دهند و برازندگی نمایند از تنه ی درخت.
مرغان روشن و سحرای آواز دهند به شادی،
سخن گویند، کبوتر و طاووس (پرستو؟) همه [گونه]،
سرایند [و] آواز خوانند [. . . ؟] دختران،
ستایش کنند [همه گونه]. . . تنه ی آن درخت را.
و رابرت چارلز زنر شرق شناس سویسی تبار انگلیسی، در کتاب «آموزه های مغان«، در فصلی با عنوان «نخستین پدر و مادر انسان«، بخش پانزدهم از «بندهشن» را به زبان انگلیسی می آورد، و در پاره ای از این بخش می خوانیم: «هنگامی که کیومرث درگذشت و گذاشت تخمه ای از او بر خاک فرو افتد، این تخمه با نور خورشید پاکیزه شد: دو بخش از آن را نیروسنگ نگاهداشت، و یک بخش را سپندار مد [زمین] بگرفت. و این چهل سال در خاک بماند. پس از گذشت چهل سال مشیه و مشیانه به صورت گیاه ریواس از خاک بر رویید: این گیاه یک ساقه داشت و پانزده شاخه. چنان بود که پنداشتی دستهاشان را بر گوشهاشان چسبانده اند و آن دو به یکدیگر پیوسته بودند، به هم پیوسته در اندامها و پیکر، و بالای سر آن دو خور [فر، گوهر] آنها در هوا ایستان بود. چنان تنگ به هم در پیوسته بودند که پیدا نبود که کدامیک نر است و کدامیک ماده. خور که اهور مزدا آن را آفریده بود و همراه آن دو بود، و همان خور [روح و ارج] آدمیان است، به آن دو
داده شده بود. . . آنگاه که دو [مشیه و مشیانه] از صورت گیاه به صورت انسان در آمدند، و خور که روح آنهاست، پنهانی به درون آنها رفت. حتی امروز درختان به این شیوه می رویند؛ آن درختان که میوه هاشان ده تیره ی آدمیان اند. اهورامزدا به مشیه و مشیانه گفت: «شما انسانید، پدر [و مادر] جهانیان. . . نیک اندیشه باشید و نیک گفتار و نیک کردار. . .«(2)
و هر چند که ملک الشعراء بهار شاعر بودن قدیم ترین پیامبران و راهنمایان را، با اشارت به نوشته های آیینی و حماسی هند، یونان و ایران، یکی از اختصاصات نژاد آریایی می خواند، گمان نمی توان کرد که او قومهای دیگر جهان را از این مایه و گوهر بی بهره می دانسته بود؛ زیرا که شعر، زبان انسان در تعبیر او از هستی بوده، و ساده ترین و به اصطلاح «وحشی» ترین مردمانی هم که هزاران سال در بی خبری از مردمان پیشرفته و به اصطلاح «متمدن» در قاره ها و جزیره های ناشناخته مانده زندگی کردند، بی خط و بی کتاب، برای خود فرهنگی داشتند و افسانه هایی و ترانه هایی، و آنها نیز هستی را با «تخیل» به شناخت خود در می آوردند. برای نمونه پاره ای از یک حدیث «پولینزیایی» را که در باب آفرینش است، از کتاب «گنجینه ی حکمت کهن» می آورم:
او بود
نامش تاروآ [Taaroa] بود،
در خلأ جای داشت:
نه زمینی، نه آسمانی، نه انسانی.
تاروآ به چهارسوی عالم بانگ در می دهد.
هیچ چیز به پاسخ در نمی آید.
او که در هستی تنهاست
خود را به صورت عالم دگرگون می کند.
تاروآ روشنایی است،
تاروآ هسته است، بنیاد است، فسادناپذیر است.
عالم فقط پوسته و کالبد اوست.
اوست که عالم را می گرداند،
و به آن نظم می دهد(3)
آن کس که این سخن را گفت، «از قدیم ترین پیغمبران و راهنمایان» نژاد آریایی نبود، و در حد سرایندگان و سازندگان سرودهای «گاتها» و «شاپورگان» و حماسه های «مهابهاراتا» و «رامایانا» و «ایلیاد» و «اودیسه» شاعر نبود، و قصدش هم آفرینش یک اثر ادبی نبود. اما او هم، به اعتبار انسان بودنش، در معنی هستی تأمل کرده بود و با تخیل خود، برای خود و قوم خود چنین به معنای خدا و آفرینش رسیده بود، و امروز که ما گفته ی او را می خوانیم، آن را یک شعر عرفانی می بینیم؛ شعریتش را در تخیلی بودن مضمون و زیبا بودن بیانش، و عرفانیتش را در دور پروازی معنایش. و این اندیشه ی یک پولینزیایی بی شهر و بی کاخ و بی معبد و بی کتاب به راستی چه قدر شبیه این حدیث قدسی است: «کنت کنزا مخفیا فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لکی اعرف» با این معنی در فارسی که:
»من گنجی نهفته بودم،
خواستم که شناخته شوم،
پس عالم را آفریدم
تا بشناسندم.«
و باز برای نمونه پاره ای از «اوپانیشاد» می آورم: «اول هیچ نبود، همین هست مطلق بود – خواست که آشکارا شود، از او بیضه ای ظاهر شد، آن بیضه یک سال بماند – پس آن بیضه شکافته شد، نصف پوست آن طلا شد و نصف دیگر نقره. آن نصف که نقره شد زمین است، و آن نصف که طلا شد آسمان است، و از پوست بالای بچه دان کوهها شد و پوست به غایت باریکی که در بچه دان است، و بچه در آن می باشد و تری دارد، ابر و برف شد و از رگها دریاها شد و از آبی که در بچه دان است، بحر محیط شد. و بچه ای که در آن پیدا شد آفتاب است، و از ظاهر شدن آفتاب، شعاع عظیم در کره ی عالم افتاد و جمیع موجودات از جمادات و نباتات و حیوانات با جمیع خواهشها و آرزوها و مرادها موجود و حاضر شدند.«(4)
و این نیز تخیلی است از آفرینش عالم با استعاره هایی حسی و تجربی، اما بی هیچ بهره ای از پژوهشی علمی، و خوب می دانیم که مراد گوینده ی آن نه آفرینش شعر بوده است، نه گشودن بابی در شناخت علمی مبدأ کائنات. و من با نگرش به نخستین دوره های تلاش ذهنی انسان تاریخی در راه به شناخت درآوردن هستی، می گویم که این تلاش بر پایه ی «تخیل» بود، و این شناخت «تعبیر» او از هستی بود، و این تعبیر از «انسان گونه انگاری» مایه می گرفت، و حاصل این شناخت، وقتی که به بیان در می آمد، چیزی می شد که ما امروز آن را «شعر» می دانیم. و با همین نگرش است که من دریافته ام که در ابتدا شعر بود، و از شعر مذهب پدید آمد، و از علم فن پردازی [technology] پدید آمد، یعنی که شعر مادر همه ی دریافتها و شناختهای تخیلی انسان تاریخی از هستی بوده است.
شناخت انسان، نخستین «تعبیر» او از عالم و پدیده ها و حرکتهای طبیعت بود، نه «تعریف» آنها، و این تعبیر با تصور موجود بودن خصوصیات انسان در همه چیز انجام می گرفت؛ یعنی باید همه چیز انسانی می شد تا به شناخت او در می آمد، و این درست همان کاری است که کودک در هر زمانی می کرده است، و طبیعی است که امروز هم می کند.
1) بهار و ادب فارسی، به کوشش محمد گلبن، جلد اول، شرکت کتاب های جیبی.
2) The Teaching of the Magi, R. C. Zaehner, Sheldon Press, London, (1956) 1975.
3) A Treasury of Traditional Wisdom, Whitall N. perry, prennial Books Limited, 1981, England.
4) اوپانیشاد، «سام بید» کهند نوزدهم، ترجمه ی شاهزاده محمد داراشکوه فرزند شاه جهان، کتابخانه ی طهوری، تهران، 1356.