شاید بی هیچ توضیحی بپذیریم که انسان عصر باستان، از میان قوای چندگانه ی نفس، آن چه در حکمت قدیم، به اشرف قوا تعبیر می گردید (تعقل(، از رشد و بسط کمتری نسبت به قوای دیگر برخوردار بوده و در عوض، قوایی که بین حیوانات و انسان مشترک اند و سیر تکاملی کوتاه تری دارند، از ابتدا شدت و یا کارآیی بیش تری داشته است.
حکمای قدیم، برای هر یک از پدیده های نباتی، حیوانی و انسانی، نفس قایل می شدند؛ چرا که کل نظام طبیعت و هستی را زنده و دارای روح می پنداشتند. پس مراتب نفوس، از پایین ترین آن ها یعنی «نفس نباتی» شروع می شد و به «نفس فلکی» که مربوط به سیارات و افلاک چندگانه بود، می انجامید. اما در این سلسله مراتب، تفاوت های اساسی و ماهوی وجود داشت که به موجب برخی از این تفاوت ها و خصوصیات، تنها در نفوس مراتب بالاتر، از مبحث جاودانگی یا بقای بعد از مرگ، سخن به میان می آمد.
حکمای باستان، بر این اعتقاد بودند که نفوس فلکی، حیات ابدی و ازلی دارند و از آن جایی که مسیر حرکتشان دایره وار است، تنها به محرک اول (علت اولی) نیازمند هستند و پس از شروع حرکت، دیگر به نیرویی برای بقای حرکت حلقوی خود، نیاز ندارند. کامل و مقدس پنداشتن دایره و برخی اعداد، از میراث سنت های فیثاغورثیان و مکاتب هم عصر آنان است.
به اعتقاد متفکران این نظام اندیشگی، نفس انسانی نیز شایستگی بقای پس از مرگ را دارد؛ اما از آن جایی که در انسان، برخی خصوصیات نباتی و حیوانی نیز وجود دارد، تنها بعد منحصر به فرد نفس انسانی، یعنی وجه عقلانی آن جاودانه خواهد ماند. (البته آن ها برای عقل نیز مراتبی قایل می شدند؛ چنان که نظریه ی عقول دهگانه ی افلوطین، از مشهورترین نظریات مربوط به این موضوع است.)
نتیجه ی حاصل از این مبحث، آن است که آن چه امروزه تحت عنوان حواس پنجگانه از آن یاد می شود، در حکمت قدیم، فصل مشترک انسان و حیوان به حساب می آمد. اما آیا این امر، بدین معناست که حواس و امور محسوس، در اعصار نخستین حیات بشری، از اهمیت و ارزش پایینی برخوردار بوده اند؟ جواب کاملا منفی است؛ چرا که اولا تقدس بی حد و حصر عقل، تنها در دوران شکفتگی تمدن یونان مطرح شد و در ثانی، تمایز بین احساس و ادراک و امور محسوس و معقول، تا قبل از رنسانس و ظهور تمدن جدید، هیچ گاه به شکلی که ما امروزه مد نظر داریم، مطرح نبوده است.
برای روشن شدن این مطلب، کافی است به مبحث کلیات در قرون وسطی، حقیقت مثل نزد افلاطون، نظریات دموکریتوس راجع به اتم (جزء لایتجزی) و نظریه ی لوگوس نگاهی بیندازیم. به عنوان مثال، در نظریه ی لوگوس، چنان که ذکرش گذشت، «تعقل» چیزی جز گوش دادن به ندای لوگوس یا «هنر شنیدن» نبود. فارابی، در جایی می گوید: «انسان از آن جهت به ادراک کلیات نایل می آید که ادراک جزئیات می کند«(1) و افلوطین، بالاترین نوع معرفت را معرفت اشراقی می داند که به نوعی با نظریه ی لوگوس و «هنر شنیدن» و دریافت سخن از سرچشمه های غیر انسانی، نزدیک است» (قربانی، 80(.
با مراجعه به این گونه نظریه ها و ورود به عرصه ی زبان شناختی اسطوره ها و نمودهای دیرینه است که می توان به کشف ویژگی های تفکر کودکی در انسان باستانی دست یافت. این تفکر از یک نظر، واجد شرایط و قابلیت هایی است که نگاه آدمی را از زاویه ای فراتر از عقل و منطق متعارف به فراسوی پدیده ها رهنمون می شود. برای معرفی این نوع نگاه باستانی به اشیا و مفاهیم، نمونه هایی از داستان ها و آفرینش های ادبی را که در بخش دوم این کتاب نقل شده است شاهد قرار خواهیم داد تا ابعاد پیچیده و لایه های پنهان تر آن آشکار شود.
1) تاریخ فلسفه در جهان اسلام، خلیل البحر حنا الفاخوری، ترجمه ی عبدالحمید آیتی، ص 429.