[physiognomic perception]
اگر بنا بود «ورنر» تنها درباره ی یک مبحث با دقت تمام مطلب بنویسد، در این قلمرو، همان ادراک فیزیونومی بود. درک محرک از لحاظ شناختی، به هنگام واکنش تحریک می شود و با ویژگی های بیانی، احساسی و پویایی آن رخ می دهد. کیفیت این ادراک ممکن است شخصی را خوشحال و فعال یا غمگین و خسته نشان دهد. ورنر این الگوی ادراکی را «فیزیونومی» نامیده است؛ چون این قیافه – یا حرکات و حالات چهره – است که احساسات درونی و ناپیدای آدمی را بی هیچ واسطه ای به ما انتقال می دهد. البته احساس را می توان به شیوه های دیگری نیز ادراک کرد. به عنوان مثال از طریق وضع بدنی و علائم فیزیولوژیک مشخص می توان «ادراک فیزیونومی» در مقایسه با «ادراک فنی – هندسی«(1) را مطالعه کرد. در اینجا، ادراک برحسب شکل، طول، رنگ، عرض و دیگر ویژگی های عینی قابل اندازه گیری، صورت می گیرد. ادراک هندسی – فنی، واقع بینانه تر اما خشک و بی روح و بیش تر خاص دانشمندان علوم و متخصصان علوم پایه و فنی است.
ما درباره ی اشخاص علم مدار، بر این باوریم که ادراک فیزیونومی در آنها تنها زمانی پدید می آید که محرک، جان دار باشد. صحبت از درک احساسات صخره ها، چوب ها، فنجان ها و دیگر اشیای بی جان، چندان عاقلانه نیست. البته در زبان شعر، معمولا با ادراک فیزیونومی به محیط فیزیکی واکنش نشان می دهیم و مثلا می گوییم این تصاویر دارای منظره ای شادی بخش یا ملایم است. در هر حال، درک ما از محیط فیزیکی، اغلب فاقد جنبه ی احساسی و خشک و بی روح است (ورنر 1956(.
این وضعیت از نظر کودکان تفاوت آشکاری با بزرگسالان دارد. کودکان که در مرحله ی خودمیان بینی و جان دار پنداری هستند، فاقد توانایی حد و مرز قائل شدن بین خود و محیط هستند. آنها کل جهان را زنده و سرشار از احساس، درک می کنند. کودک با مشاهده ی فنجان دمر شده، آن را خسته می بیند و چوبی را که دو نیم شده است(2)، صدمه دیده می پندارد. ورنر، چنین استدلال کرده است که کودکان به طور طبیعی، جهان بی جان را بر حسب توانایی ها و احساسات درونی خودشان ادراک می کنند (1948(. این همان احساس ناب و شگفت انگیزی است که بعدها از بین می رود و تنها عارفان و شاعران و پاره ای از هنرمندان توانایی باز آفرینی آن را از طریق بازیابی حس کودکی درونی خود دارند.
ورنر می گوید: اقوام بدوی نظیر کودکان، احساس می کنند با بقیه ی دنیا یکی شده اند. آنها در مقایسه با بزرگسالان جامعه ی مدرن به میزان بیش تری ادراک فیزیونومی از خود نشان می دادند. به عنوان مثال، بومیان ساکن امریکا چنین می پندارند که با طبیعت یگانه اند و همه ی پدیده های اطراف آنها اعم از باد، درختان و حتی سنگ ها صاحب زندگی و احساس هستند (1959، ص 61(. در نتیجه با مشاهده ی بی اعتنایی سفیدپوستان به طبیعت به شدت تعجب می کردند. یک زن سالخورده ی وینتویی(3) چنین گفته است: ما درختان را قطع نمی کنیم فقط از چوب مرده استفاده می کنیم، اما سفیدپوستان زمین را شخم می زنند، درختان را قطع می کنند و همه چیز را می کشند. درخت ها می گویند این کار را نکنید، ما احساس درد و رنج می کنیم، به ما آسیب نرسانید؛ اما
انسان های سفید، درخت ها را تکه تکه می کنند. روح زمین از آنها متنفر است. . . سفیدپوستان همه چیز را ویران می کنند. صخره می گوید این کار را نکنید، به من آسیب نرسانید، اما سفیدپوستان توجهی نمی کنند. سفیدپوستان به زمین آسیب رسانده اند. زمین غمگین است (1959(.
نگرش این پیرزن، با رویکرد هوش «فنی – هندسی» یک مهندس یا سیاح کاملا متفاوت است. درک او از محیط، فیزیونومی است: درکی سرشار از زندگی و احساس؛ درکی شهودی و جان پندارانه که همه ی عناصر جهان را زنده احساس می کند.(4)
در فرهنگ های پیشرفته، نمونه های ادراک فیزیونومی را می توان در گفته های بیماران اسکیزوفرنیایی مشاهده کرد که به تعبیر زیگموند فروید به حالات ابتدایی روانی بر می گردند. این بیماران، گاه حس جدایی خود از اشیای فیزیکی را از دست می دهند و آنها را به طرزی شگفت انگیز زنده می یابند. به عنوان مثال، یکی از این بیماران با وحشت به درهایی که با سرعت باز و بسته می شد، می نگریست و فریاد می زد: «این در می خواهد مرا ببلعد» (ورنر 1948(.
احتمالا تاکنون موفق شده ایم این حس را به شما القا کنیم که ادراک فیزیونومی، تقریبا ادراکی عجیب و غیر عادی است؛ ادراکی که اکثر ما از دیرباز بر آن فائق آمده ایم. به اعتقاد ورنر نگرش فنی – هندسی جایگزین ادراک فیزیونومی می شود و ما بیش از پیش دنیا را از دید مهندسان یا
متخصصان می نگریم. از دید ما، حتی اشخاص نیز بر اساس ابعادی فاقد جنبه ی فردی یا انسانی، طبقه بندی می شوند. ما آنها را بر اساس بهره ی هوشی، سن، درآمد، دارایی ها، عده ی بستگان و غیره توصیف می کنیم. به عبارت دیگر، حتی انسان ها را همچون اشیا تلقی می کنیم؛ اما کودکان و یا کسانی که دارای هوش شهودی و فیزیونومی هستند از دیدگاه دیگری به انسان ها می نگرند و حتی اشیا و موجودات بی جان را نیز جان دار و زنده احساس می کنند.
با این همه، نباید هرگز ظرفیت خود را برای درک فیزیونومی، از دست بدهیم. این ظرفیت، از درون متحول می شود؛ حتی اگر میزان تحول آن کندتر از ادراک فنی – هندسی باشد. ورنر و دیگران، چند شکل ساده ارائه داده اند تا نشان دهند که هنوز هم ویژگی های تفکر فیزیونومی را بر حسب جنبه های غیر فردی، درک می کنیم.
کدام یک خوشحال و کدام یک غمگین است؟ اکثر افراد می گویند خطی که حرکت آن رو به بالاست، نشان دهنده ی خوشحالی است و خط رو به پایین، احساس غم را القا می کند. می توان دریافت که خطوط ساده – البته صرفا شکل های بی جان – احساسات را از طریق الگوهای دینامیک بیان می کنند.
اکثر ما به هنگام ادراک این الگوها به لحاظ زیباشناختی از دید یک هنرمند، از ویژگی های فیزیونومی آگاهیم؛ زیرا در فرهنگ مدرن سنتی، نقاش ها، شاعران و موسیقی دانان و دیگر هنرمندان ما را از جنبه های بیانی اشکال، اصوات، رنگ ها و حرکت ها آگاه می سازند. آنها ما را یاری می دهند تا قیافه ی غمگین یک درخت بید، خشم رعد و برق، نوازش لحنی آرام، لبخند آسمان آفتابی و تقلای یک ستون هندسی را که به سمت بالا متمایل می شود، دریابیم (ورنر 1956، آرنهایم(5) 1954(.
هنرمندی نقاش به نام «کاندینسکی«(6)، میزان پرورش حساسیت های تفکر فیزیونومی را در هنرمندان این گونه وصف کرده است: «روی جعبه ی رنگ من، قطرات باران، رقص کنان و لرزان، با شیطنت از یکدیگر دلربایی می کنند. ناگهان به هم می پیوندند و همچون رشته ای باریک در میان رنگ ها ناپدید می شوند و با مکر و فریبندگی به درون آستین های کت من می لغزند و دزدانه به سمت بالا می روند. . . و این تنها ستاره ها نیستند که چهره ها را به من می نمایانند، خاکستر سیگاری که در جا سیگاری آرمیده، دکمه ی ستاره ای شکل سفیدرنگی که با صبر و شکیبایی در میان زباله ها سر بر زمین نهاده، صدای پارس نرم و مشتاقانه ی سگ، تمامی اینها برای من چهره ای دارند» (ورنر 1948(.(7)
ناگفته پیداست که هنرمندانی همچون کاندینسکی توانایی بازآفرینی هوش فیزیونومی را از طریق بازگشت به کودکی به دست آورده و کودک درونی خود را تحول داده اند.
»کودک از طریق حس ششم و هوش «فیزیونومی» خود به آسانی می تواند با دنیای پنهان اشیا و جلوه های نادیده ارتباط برقرار کند. می تواند چیزهایی را ببیند که احتمالا هیچ بزرگسالی قادر به دیدن آنها نیست. کودک به آسانی می تواند از سطح اشیا و پدیده ها عبور کند و با لایه های درونی آنها تماس روحی و حسی بگیرد. این قدرت روحی و حسی، در عین این که می تواند منبع خلاقیت و نوآوری در او شود، می تواند روح او را از آسیب های درونی و بیرونی حمایت و حفاظت کند. کودک در پناه چنین ارتباط درونی و عمیقی، قادر خواهد بود اثر آسیب های روحی و روانی ناشی از محیط را در خود، به حداقل برساند«(8)
اما یکی از بازتاب های درخشان رابطه ی کودکانه با خداوند، دوستی بی واسطه و بدون هرگونه قید و تکلفی با همه کس و همه چیز است. او به آسانی می تواند کسی را که آزارش می دهد، در دل دوست داشته باشد، می تواند به جای رشد و گسترش درخت «بائوباب» کینه، جدایی و انتقام، نهال ترد و نازک مهر، عطوفت و دوستی را در دلش بنشاند.
لازم نیست ادبیات کودک و نوجوان و نویسندگان آن، به دنبال «ایجاد» چنین نگرشی در بچه ها باشند. این گوهر قدسی، در بطن و متن وجود بچه ها هست یگانه مسئولیت نویسندگان کودک، کشف این حس بی واسطه ی عرفانی و
هم سو شدن با آن است. لازم نیست این نوع نگاه عرفانی را به کودک بیاموزیم. بر عکس، باید این نگاه را از کودک آموخت، از خودش یاد گرفت و در شعر و داستان به او نشان داد تا او به تدریج، آن خدای کودکانه ای را که در خودش زندگی می کرده و حالا فراموش یا سرکوب یا مسخ یا حذف و یا تضعیف شده است، باز شناسد(9)
از آنجا که کودکان معمولا در دوره های نخست رشد و تحول، از نظر اخلاق اطاعت پذیری در مرحله ی «دگرپیروی» قرار دارند، والدین و بزرگسالان ناخواسته و ناخودآگاه خواهان تثبیت و استقرار دائمی کودک در این مرحله هستند. به عبارتی دیگر، آنها دوست دارند کودکان و نوجوانان همیشه موجوداتی مطیع، تسلیم و فرمان پذیر باشند؛ اما ضرورت تحول کودک به گونه ای است که باید به زودی وارد مرحله ی جدیدی از تحول اخلاقی که «خود پیروی» یا مرحله ی فرا قراردادی نام دارد، شود. در اخلاق خود پیروی، حس اخلاقی نوجوان به گونه ای رشد می کند که به وجدان درونی و ارزش های خود بنیاد دست می یابد. او به خوبی می تواند از طریق وجدان اخلاقی خود به قضاوت عادلانه تری درباره ی مسائل اجتماعی برسد. اما مطابق یافته های «پژوهشی لورنس کهلبرگ» این مرحله در اغلب جوامع اتفاق نمی افتد؛ زیرا هم جامعه و هم والدین سعی دارند کودکان و نوجوانان را از رشد طبیعی و تحول درونی به سبب مصالح اجتماعی باز دارند و آنها را هنجارپذیر، جامعه پذیر و مطیع مقررات و آداب پذیرفته شده کنند.
1) Geometric – Technical perception.
2) سهراب سپهری می گوید:هر که در حافظه ی چوب نبیند باغیصورتش در وزش بیشه ی شور ابدی خواهد سوخت.
3) wintu.
4) قهرمان فیلم دلسواوزالا، ساخته ی کوروساوا پیرمردی که در جنگل زندگی می کرد نماد جامعی از این احساس و ویژگی های هوش فیزیونومی است. او در جنگل، با درختان، آتش، باد و دیگر پدیده های طبیعی حرف می زد و در ارتباط نزدیک بود. و یا فیلم «دالان سبز» و روز هشتم که هر کدام دنیای پاک و صمیمی و معصوم کودکی را به نمایش گذاشته اند.
5) Arnheim.
6) kandinsky.
7) این جمله، یادآور شعری از فریدون مشیری است که می گوید:رود می گرید تا سبزه شود شادابباد می رقصد تا. . . اشک می جوشد در چشمه ی چشم.
8) ماجرای فیلم سینمایی حس ششم the Sixth sense، اثر نایت شایامالان درباره ی پیش بینی های یک کودک خردسال و ارتباطی که با جهان پیرامون و حتی دنیای ارواح دارد، در همین زمینه است.
9) همان کاری که قیصر امین پور، در شعر زیبای «پیش از اینها» به خوبی از عهده ی آنها برآمده است. (به نقل از مقاله ی خدا، خشونت و عشق، پژوهشی در آسیب شناسی ادبیات کودک، نوشته ی زری نعیمی، پژوهشنامه ی ادبیات کودک و نوجوان، شماره ی 22(.