[نوشته ی حمید ذاکری؛ همشهری؛ شماره ی 3143.]
-….. اکنون توان دیدنت تا دورترین کهکشان وسعت یافته و اندیشه ات تا بی کران، امکان پرواز دارد.
– بازگشایی قفل ذهن بر روی طبیعت؛ گام نخست عشق.
یک سخن حکیمانه از یک طبیعت مرد، یک اهل سفر، را به خاطر بسپاریم:
»سفر، رسیدن نیست؛ رفتن است«.
به راستی چنین است. سفر یعنی رفتن؛ رفتن و دیدن؛ دیدن توأم با درک زیبایی ها و زشتی ها (که این دومی در طبیعت نیست و اگر هست، کار دست انسان است!(؛ درک فرایندهای حکمت آموز خلقت؛ درک رازهای بی شمار و بسی ناگشوده ی هستی و سرانجام لذت بردن از آنات سفر.
به یاد داشته باشیم که بزرگترین فلاسفه و اندیشمندان، که افکار بلندشان رنگین کمانی بر فراز زندگی بشر امروز گسترده است؛
آنان که زندگی را فرح بخش و پسندیدنی ساخته اند؛ آنان که ما، پای بر شانه های رفیع اندیشه هایشان نهاده و از آن بلندای با شکوه، جهان را گسترده تر و فراخ تر می بینیم؛ آنان که چون از دریچه ی چشمشان به جهان می نگریم، چشم اندازهایی درشت تر فرارویمان گشاده می شود؛ آنان که حیات را برای ما معنی کرده اند؛ وجود را تبیین کرده اند و باعث شده اند که درست تر ببینیم و عمیق تر لذت ببریم…….
همه ی آن ها، همه ی آن بزرگان فرخنده که معنای هستی ما وام دار حضور تابناک و اندیشه های سترگ آنان است، در طبیعت به سر برده و با طبیعت زندگی کرده اند. آن ها به زبان طبیعت پی برده اند و این مادر مهربان، درهای فرزانگی خویش را بر آنان گشوده و جرعه، یا جرعه هایی از پیمانه ی سرشار خرد خویش در کامشان ریخته است.
»[این] طول و عرض جغرافیایی است که منش آدمی را می سازد«.
این هم کلامی حکیمانه از طبیعت مرد – فیلسوف دیگری است و چه درک شگفت و معنای وسیعی که در این چند کلمه نهفته است.
راست می گوید «چادویک» که در آپارتمانی نقلی با چشم اندازی از پنجره ای کوچک به خیابانی دراز و باریک که ساختمان های بلند دو طرفش حتی ذره ای نور آفتاب را از کف آسفالت آن دریغ می کنند، نمی توان اندیشه های عظیم را بر صفحه ی کاغذ پدید آورد. در فراخنای دشت است که اندیشه، بی مانعی، به جولان در می آید و
می رود و می رود تا در دورترین کرانه ی افق، به هر جا که می خواد، فرود آید.
در دندانه های عظیم درهم افتاده ی کوه است که نزدیک به آسمان آبی بی انتها، توان دیدنت تا دورترین کهکشان وسعت می یابد و اندیشه ات تا بال پرواز داشته باشد، امکان پریدن دارد.
در کناره ی رود خروشان، و بر بستر مهربان استپ های سبز و پشت درپشت است که ذهنت در آرامشی بی پایان درنگ می کند و به سخنان فرزانگی که از زبان رود رونده و نگاه درختان خاموش و پرخاطره جاری است، گوش می سپارد.
وباد در گوشت نجوا می کند و ژرف ترین پیام های جاودانگی را قطره قطره در ضمیرت می چکاند.
و عشق، این سر جاودان حیات، تنها در دل طبیعت است که خود را به کمال به تو هدیه می کند.
به صحرا شدم
عشق باریده بود.
و چنان که پای آدمیان در گل فرو شود،
پای من در عشق فرو می شد.
آنان که به طبیعت می روند و آن را درک می کنند، به درستی فحوای کلام بایزید را در می یابند.
آنان که طبیعت در گنج بی پایان خویش را به رویشان گشوده است، چنان مست از آن دیدار عاشقانه اند که این سرخوشی ازلی را همواره در رگ و پیوند خویش دارند.
»قفل ذهن خود را به روی طبیعت باز کنیم«.