[گزیده های این بخش، از کتاب «خیال پردازی ها» نوشته ی ژان ژاک روسو، بنیان گذار نهضت «تربیت طبیعی» ترجمه ی احمد سمیعی (گیلانی) نقل شده است. در این کتاب ظریف ترین، زیباترین و عمیق ترین جلوه های هستی شناسی طبیعت گرایی در برابر دید خوانندگان راز آشنا نمایان می شود- کتابی که روسو با الهام از گنجینه های تعالی بخش طبیعت در بستر «خیال و شهود» به آن دست یافته است.]
هنگامی که روسو در ماه مه سال 1778 به ارمنونویل(1) رفت، در گردشگاه آن به گردآوری نمونه های گیاهی پرداخت و حتی روز پیش از مرگش (2 ژوئیه 1778) سرگرم همین کار بود. این به آن معنی است که علاقه ی وی در جریان زندگی، همواره نسبت به گیاه شناسی یا آن چیزی که برای او آموزنده ترین تفریحات و دل انگیزترین آموزش ها بود، به صورت عشقی یگانه در آمده بود. پس خیال پروری ها را خاستگاه دو گانه ای است: پی گرد جامعه و دلداری طبیعت (ص 10)
روسو، به گفته ی خودش، از دو ماه باز، از توسل به آیندگان نیز نومید گشته و پانزده سال (در جای دیگر می گوید: بیست سال) است که آماج پی گرد و آزار است.
تا آن جا که میسر بود در نخستین مرحله ی زندگی اش به مردمان اعتماد داشت و این اعتماد، مأجور بود. ناگهان به چنگال بدسیرتان افتاد و اعتماد ثمره ی تلخ به بار آورد.
طبیعت، هر آنچه را که از جامعه بیرون رانده شود، پناه می دهد(2) برای یافتن دوست دار گیاهان، جانوران و مناظر طبیعی، هیچ کس را آماده تر از آن که از مردمان بیزار است نمی توان سراغ گرفت. رفتار روسو مؤید این اصل بدیهی است.
به گفته ی خودش، برای آن که در خود فرو رود و به چیزهایی بپردازد که در پیرامونش بودند و از جامعه بیگانه، پیگرد و آزار حریفان ضرورت داشت. (ص12)
وی کودکان ساووآیی را که بسی مستمند و شادند؛ جشن های مردم کشور سوئیس، یعنی سرزمینی را که در
آن خلقیات مردم، ساده و بی پیرایه است؛ کشاورزانی را که به کارهای مسالمت آمیز مشغول اند؛ و معلولانی را که هنگام عزیمت برای گردآوری نمونه های گیاهی در کنار آسایشگاه می بیند و دست کم تا زمانی که به ضد او برانگیخته نشده اند و تعلیم هایی نگرفته اند نگاهی به غایت نجابت آمیز دارند و صادقانه و بی غل و غش سلام و درود می گویند، دوست دارد.
بدبختانه دامنه ی پیگرد و آزار گسترش می یابد، و باید پناهگاهی جست:
بر رخسار مردمان جز درنده خویی نمی بینم و حال آن که طبیعت همواره به روی من می خندد. (ص14)
ایمان روسو به خداوند به صورتی که بیان شده، به کیفیتی نیست که امروز بتواند پیروانی پیدا کند. معاصران روسو، در طبیعت جز «همسازی ها» آن را نمی دیدند و حال آن که هم عصران ما جز ناسازی های آن را نمی بینند. در آن روزگار، «آفرینش» شاهکاری بود؛ دویست سال بعد، آفرینش ناساز و بی اندام شد. هم در آغاز سده ی نوزدهم، جریان مخالفی شکل پذیرفت که، همچون سلف خویش، رمانتیک بود. مقصود جریان
مخالفی است که بایرون(3)، لرمانتوف(4)، لئوپاردی(5)، شلی(6) و شوپنهاور(7) بر آن حاکم بودند وهمین جریان است که پیروز گردید. (ص18)
چه شد که زر ناب به مس بدل گشت؟ مگر آفتاب به همان سان تابان، و شب به همان گونه پرستاره نیست، مگر موجود زنده همان شوق حیات را ندارد، مگر جاذبه ی دوستی و عشق و کانون خانوادگی از سابق کمتر است.
سبب این است که فاصله ی میان جهان مادی و جهان معنوی افزون گشته است. همان نیاز پیشین بشر به اینکه در نقطه ای، کس یا «کسانی» داشته باشد که تکیه گاه عقل و هم درد دل او باشند، به حال خود باقی است؛ لیکن روز به روز کمتر در پیرامون خویش، در «طبیعت«، نشانه های حضور چنین چیزی را می بیند. او را به حریم شعر زبور داود راهی نیست: دیگر افلاک فر و شکوه خدایی را برای یکدیگر باز نمی گویند. دیگر تپه ها از سبک باری و تردماغی به جست و خیز در نمی آیند. همه
چیز گنگ و خاموش است. اگر خدایی هنوز برجاست، به مثابه ی وجودی معنوی است که با طبیعت مادی سر و کاری ندارد. برهان علت غایی دیگر کمتر اعتباردارد؛ اما برهان اقتضای وجدان اخلاقی هنوز معتبر است. این برهان از روزگار کالون(8) تا عصر کانت(9) و بارت(10) نه تنها مواضع خویش را از دست نداده، بلکه موضع های از دست رفته ی برهان علت غایی را نیز تصرف کرده است. (ص19)
جاذبه ی تداعی معانی است که مرا دل بسته ی گیاه شناسی می سازد.
این حالت انفعالی که الهام بخش روسو خواهد بود چیزی جز یک امر نسبی نیست. کاری نکردن خود کاری کردن است و این امر برای روسو همان دل سپردن به مشغله ای بی زیان است که گردآوری نمونه های گیاهان باشد. روسو از مردم سوئیس است و این حقیقت از آن رو که وی از نامداران سترگ ادب فرانسه است
فراموش می شود. گردآوری نمونه های گیاهان هرگز در کشورهای کرانه ی دریای مدیترانه مشغله ای دلپذیر نبوده است. روسو در جوانی در کشور خویش، که سرزمین کوهساران و دریاچه هاست، به این مشغله دل سپرد. وی این فن را در آن جا از دکتر دیورنوآ نامی آموخت. هنگامی که این کار را از سر گرفت، سالش از شصت و پنج گذشته بود و در این ماجرا هر چه هست عادی و طبیعی است.
وانگهی برای کسی که از جامعه آزرده گشته است، به جانب طبیعت روی آوردن عجبی ندارد. اما گردآوری نمونه های گیاهان چرا؟ مقدم شمردن گیاه بر جمادی و حیوان چرا؟
روسو می کوشد تا علت این امر را بیان کند و تلاشش بیهوده است. عالم جمادات دلکش نیست؛ کاویدنش دشوار و مستلزم وسایل عظیم است. چنین قلمروی نوازشگر رعونت توانگران است و بس. رسیدیم به جهان جانوران که برای درست شناختن آن باید به تشریح دست زد که خود نفرت انگیز است؛ هم چنین نزدیک شدن به برخی از جانوران دشوار است. باری، پرداختن به جهان رستنی ها این حسن را دارد که آسان و راحت است. قلمرو نباتات در دسترس ماست: گیاه را آسان می توان چید، و چه دلپذیر است که آدمی همواره
این همه «چیزهای خوش و خرم» در برابر نظر داشته باشد. خصوصا به «دانش» نیازی نیست.
روسو گیاه شناسی را به شیوه ی لینه(11) نمی بیند. در نظر او گیاه شناسی وسیله ی انصراف خاطر هیجان انگیزی است که نباید مطالعه ی شاق و دشواری را در پی داشته باشد. در این جا زیبایی و جاذبه متوافق اند. گیاهان «اخترانی دست یافتنی» اند. (ص25)
حیف که گاستون باشلار(12) در کتاب به غایت تفکر انگیز خویش درباره ی «آب و رؤیاها«، آب دریاچه را، که الهام بخش خیال پروری های روسو بوده، بررسی نکرده است. به نظرم نمی رسد که آب دریاچه را در رده بندی خویش آورده باشد. این آب در زمره ی «آب های زلال«، «جاری» و «عشاق پسند» نیست، چه تقریبا بی حکت است. در زمره ی آب های «ژرف«، «راکد» و «مانده» نظیر آنچه ادگار آلن پو(13) یاد کرده نیز نیست، چه
سبک و تازه است. این آب نه نقش خیالی کارن(14) را در نظر مجسم می سازد نه از ان اوفلیا(15) را؛ و نه مظاهر مادری و زنانگی را. آب قهار اقیانوس که یاسوینبورن(16) از آن یاد می کند نیست؛ آب چشمه و جویبار هم نیست که گویی به آوای انسانی زمزمه می کند.
بیشتر، آبی است که می جنباند و می خواباند- آب آرام بخش است- و از آب روان و آب راکد به یکسان فرق دارد.
پیروان آیین «تائوئیسم«(17) آب راکد را می ستایند؛ زیرا به نظر آنان نماد آن اصلی است که هر عمل فردی را بی فایده می سازد. اما در آن صورت، خیال پروری، که از حالات بالقوه خوراک می گیرد، ممتنع است.
باید حرکت از جای دیگر آمده باشد و نامحسوس و ملایم باشد؛ مانند حرکتی که در تفرج حاصل می شود. روسو می گوید: «من جز یک طریقه برای سفر
نمی شناسم…….» تنها تن در جنبش است و باز بهتر از آن است بر قایقی سوار شدن و چشم به آسمان دوختن و خود را به دست جریان آب سپردن، یا در کنار دریاچه نشستن و لالایی امواج را شنیدن. حرکت، در هر یک از این حالات، برونی است. این حرکت از سویی چندان یکنواخت هست که آرام بخشد، و از سویی دیگر تکرار آن چندان متنوع هست که بر هر کس عارض شود، انگیزه ی نو به نو شدن گردد. (ص29)
بنابراین با تأمل در منظر طبیعت، بانگ «آفرین» از تماشاگر بر نمی آید، چه این تماشاگر یک آرزو بیش در دل ندارد و آن مستحیل شدن در طبیعت و فراموش شدن در آغوش آن است. از این تماشاگر ممکن است درد دل به کیفیت غنایی شنیده شود؛ اما پس از گذشت زمان و با تجدید گذشته. نداهای شاعرانه به سبک بایرون و ریچارد جفری(18) مقبول و معتبر نیست. زیرک و دانا کسی است که هر چه را در زندگی طبیعتا دل آزار است از اثر بیندازد و عزلت گاهی، مأوایی و پناهگاهی
بیابد و در برابر احیای حوایج و امیال از راهی که قوت و غذایی هر چه کمتر در دست رسشان گذارد به فریب و سگالش دست یازد؛ اما نگذارد که روغن چراغ ته کشد؛ چه آن وقت شرط سعادت نیز از میان خواهد رفت. (ص30)
سرانجام، پس از آن که جزئیات چند گیاه دیگر را، که هنوز غرق گل بودند، و نما، جلوه و ویژگی های تیره ای آن ها، هر چند به چشمم آشنا بود باز هم مرا لذت می بخشید، از نظر گذراندم، اندک اندک این مشاهدات خرد و ناچیز را کنار گذاشتم و خود را به دست تأثری سپردم که کمتر از آن دلپذیر نبود و جاذب تر هم بود، و آن حالی بود که از مجموعه ی این ها به من دست می داد. چند روز بود که تاک بانان از انگور چینی فارغ شده بودند؛ گردشیان شهر دیگر رفته بودند؛ دهقانان هم تا موسم کارهای زمستانی کشتزارها را ترک گفته بودند. در روستا، با آن که هنوز طراوت و خرمی داشت لیکن پاره ای از آن دست خوش برگ ریزان گشته و هم اکنون تقریبا لخت و عریان بود، همه جا نقش انزوا و نزدیکی موسم خزان به چشم می خورد. جلوه ی آن آمیزه ای از تأثر
شیرین و غم آلود به بار می آورد و این کیفیت بیش از آن به پیری و سرنوشت من مانند بود که بر حال خود منطبقش نسازم. در زوال عمر بی آزار و فلک زده ی خویش هنوز روان خود را سرشار از عواطف زنده و حاد، و جان خویش را به زیور گلی چند، که خود از غم، پژمرده و از خستگی خشکیده بودند، آراسته می دیدم. یکه و تنها بودم و آدمیان از من رمیده بودند و حس می کردم که سرمای نخستین یخ بندان ها فرا می رسد و سرچشمه ی خیالم، که در حال خشکیدن است، دیگر در جهان تنهایی من آفریدگانی را که به هوای دلم انگاره پذیرفته باشند، آشیان نمی دهد. (ص 49- 50)
این احساس، که از عهد صغر، به تأثیر تربیت، پرورش یافته است و در جریان عمر با تار و پود تیره بختی ها و بینوایی هایی که بر کارگاه زندگی ام کشیده شده، نیرو گرفته است، در همه ی روزگاران مرا بر آن داشته است که با علاقه و توجهی بیش از دیگر مردمان درصدد شناختن طبیعت و غایت وجود خویش برآیم. بسا کسان را دیده ام که عالمانه تر از من احتیاج می کردند و فلسفه می بافتند لیکن فلسفه ی ایشان، به
اصطلاح، بر آنان بیگانه بود. آنان که می خواستند بیش از دیگران دانش اندوزند، به مطالعه ی احوال کیهان می پرداختند تا بر نظام آن واقف شوند؛ گویی ماشینی را که بر سر راه خویش دیده اند از سر کنجکاوی محض بررسی می کنند. آنان در طبیعت بشری خوض و غور می کردند تا بتوانند دانشمندانه از آن سخن گویند نه به خاطر آن که خود را بشناسند. (ص 61)
هنگامی که دریاچه متلاطم بود و اجازه ی قایق رانی به من نمی داد، زوال روز را به راهپیمایی در جزیره و گردآوردن نمونه های گیاهان در این سو و آن سو می گذراندم. زمانی در خرم ترین و دنج ترین خلوت گاه ها می نشستم تا به کام دل خویش خیال بپرورم و گاهی به روی بلندی ها و پشته ها می آرمیدم تا، به پای نگاه، دورنمای باشکوه و دل فریب دریاچه و کرانه های آن را بپیمایم؛ همان کرانه هایی که از یک جانب، افسر کوهساران مجاور را بر سر داشتند و از سوی دیگر، دشت هایی گنجور و باروری به دامنشان گسترده بود و شعاع دید از آن ها می گذشت تا به کوه های نیل فامی می رسید که دورتر از آن قد برافراشته بودند و راه نظر می بستند. (ص101(.
کمتر حرکت غیرارادی در ما هست که اگر راه درست کاویدن درون دل را بدانیم، نتوانیم علتش را در آن سراغ گیریم. دیروز، که از بلوار نوساز می گذشتم تا برای گردآوری نمونه ی گیاهان از جانب آبادی «ژانتی یی» به کنار رودخانه ی بی یور روم، راه خود را کج کردم و به سد «آنفر» نزدیک شدم و سر به سوی روستا نهادم و از طریق آبادی «فونتن«، برای رسیدن به ارتفاعاتی که در حاشیه ی این رودخانه ی کوچک واقع اند، رهسپار گشتم. در این راهپیمایی به خودی خود غرضی نبود لیکن، چون به یادآوردم که چندین بار به همین سان بی اراده راه خود را کج کرده بوده ام، علتش را در خود جست و جو کردم و چون آن را باز شناختم، نتوانستم از خندیدن خودداری کنم. (ص107)
بیست سال تجربه، مرا متقاعد ساخته است که هر آنچه طبیعت از استعدادهای خجسته در وجودم به جا نهاده است، به دست سرنوشت و به دست کسانی که زمام آن را به کف دارند، به زیان خودم یا دیگری چرخیده است و دیگر کار نیک پیشنهادی دیگران را جز به منزله ی دامی نمی توانم نگریست که پیش پایم
می گسترند و دانه ی شتری درآن پاشیده اند. این را می دانم که اثر کار من هر چه باشد ارزش حس نیت من همان است که بود. آری؛ این ارزش بی گمان به جای خود محفوظ خواهد بود؛ لیکن آن جاذبه ی باطنی دیگر به جا نخواهد ماند و همین که از این انگیزه ی نیروبخش محروم شوم، در دل خویش جز بی علاقگی و سردی احساس نمی کنم. و چون یقین دارم که به جای انجام کاری سودمند، همچون فریب خوردگان عمل می کنم، بر آشفتگی عزت نفس با انکار خرد جفت می گردد و در من، هم در آن جایگاه که اگر به حال طبیعی خویش می بودم از حرارت و همت و غیرت سرشار می شدم، جز بیزاری ومقاومت تلقین نمی کند. (ص113)
حاشا! هیچ امر شخصی ای، هیچ امری که به نفع جسمانی من بازبسته باشد، نمی تواند واقعا روحم را به خود مشغول دارد. من هیچ گاه شیرین تر از زمانی که وجود خویش را از یاد می برم در عالم خیال مستغرق نمی شوم. در آن گاه، حال وجد و خلسه ای بیان ناپذیر حس می کنم، تا به جایی که می توانم گفت در نظام کون مستهلک می شوم و با سراسر طبیعت یگانگی می یابم.
تا وقتی که مردمان در حکم برادران من بودند، سواداهای بهرورزی و سعادت ناسوتی را در سر می پختم و چون این سوداها به جمع پیوستگی داشتند، خوشبختی خویش را جز در نیک روزی همگانی نمی توانستم یافت. هیچ گاه اندیشه ی سعادت فردی را در دلم اثری نبود مگر زمانی که دیدم برادرانم بختیاری خویش را جز در نگون بختی من سراغ نمی گیرند. آنگاه، برای آن که از آنان بیزار نگردم، لازم آمد که از ایشان بگریزم؛ پس با پناه بردن به آغوش مادر طبیعت، در کنار او مأمنی برای رهایی از گزند فرزندانش جستم و گوشه گیر یا، به گفته ی آنان، نجوش و مردم گریز شدم. چه رمیده صفت ترین گوشه نشینی ها به چشم من از هم نشینی با دیو سیرتانی که مایه ی پرورششان جز کینه توزی و خیانت نیست، اولی تر است. (ص126)
شما ای گل های فروزان! مینای چمنزارها! سایبان های خنک! جویبارها! بیشه ها! سبزه ها! بیایید و نیروی خیال مرا که با این همه چیزهای زشت و کریه آلوده شده است، مصفا سازید. جان من، که حرکات شدیدی را در آن تأثیری نیست، دیگر جز از اشیای
محسوس منفعل نمی شود. دیگر مرا جز اداراک، حسی دست نمی دهد و در این جهان تنها به واسطه ی آن است که لذت و الم می تواند بر من عارض گردد. مجذوب چیزهای خوشی که در پیرامون من اند می گردم و به ملاحظه و تماشای آن ها می پردازم؛ لذا آن ها را با یکدیگر می سنجم و سرانجام به رده بندی آن ها آشنا و به چجشم برهم زدنی بدان مایه گیاه شناس می شوم که هر آن کسی که از مطالعه ی طبیعت جز آن نخواهد که پیوسته دلایلی تازه برای دوست داشتن بیابد به بودنش نیازمند است. (ص129- 130)
گویی گیاهان در زمین همچون ستارگانی در آسمان، به فراوانی کاشته شده اند تا آدمی را به جاذبه ی لذت و کنجکاوی به مطالعه ی طبیعت فراخوانند؛ لیکن اختران دور از ما جای دارند. برای آن که به آن ها دست یابیم و به خود نزدیک ترشان سازیم، به معلومات مقدماتی، ابزارها، ماشین ها و نردبان های بسیار بلند نیازمندیم؛ لیکن گیاهان طبیعتا در دسترس مایند. آن ها به زیر گام های ما و گویی در کف دست های ما بر می دمند و اگر خردی اندام های اصلی نباتات گاهی این اندام ها را از
دیده ی بی سلاح دور نگه می دارد، استفاده از ابزارهایی که به رؤیتشان در می آورد بسی آسان تر از به کار بردن آلات نجومی است. (ص130)
اگر در شناسایی ضمیر انسان پیشرفتی کرده ام، به خاطر لذتی بوده است که از دیدن کودکان و تأمل در احوال آنان می برده ام. همین لذت، به روزگار جوانی، به گونه ای مانع حصول این شناخت شد؛ زیرا چنان به شادی و به دل و جان با کودکان بازی می کردم که کمتر در اندیشه ی بررسی احوالشان بودم؛ اما چون به سراشیب زندگی افتادم و دیدم که رخسار پژمرده و خزان زده ام پریشان و مضطربشان می سازد، از اینکه مصدع آنان شوم پرهیز کردم و اولی تر آن دیدم که خود را از لذتی محروم سازم، در مقابل، شادی ایشان را بر هم نزنم و در این هنگام که با تماشای بازی ها و جمله ی حقه های کودکانه ی آنان دل شاد بودم، اجر فداکاری و گذشت خویش را در شناخت ها و معلوماتی می یافتم که از این تأمل ها مرا حاصل می گشت- شناخت هایی درباره ی نخستین واکنش های واقعی طبیعت که هیچ یک از دانشمندان ما از آن چیزی نمی دانند. نوشته های من
خود دلیل بر این حقیقت اند که من به این پژوهش ها با مواظبت و دقتی بیش از آن میزان پرداخته بودم که بتوان گفت قرین لذت نبوده است و این بی گمان باور نکردنی ترین امر عالم خواهد بود که هلوئیز(19) و امیل آثار کسی باشند که کودکان را دوست نمی داشته است. (ص155)
روسو می گفت: «خدانشناسان اصلا صحرا را دوست ندارند. البته آنان به صحرای حوالی شهر پاریس- که در آن همه ی خوشی های شهر، سفره های رنگین، رسالات و جزوات، و زنان خوشگل فراهم اند- علاقه دارند؛ اما اگر این چیزها را از آن برگیریم از دل تنگی و کسالت خواهند مرد. آنان در صحرا چیزی نمی بینند. مع الوصف، به روی زمین کسی را نمی توان یافت که تنها به دیدن همان رخسار و منظر طبیعت، عواطف خداشناسی در دلش پدید نیامده باشد. اگر نابغه ای مانند افلاطون با کشفیات جدید علم فیزیک نزد وحشیان می آمد و به آنان می گفت: «شما وجود
ذی شعوری را می پرستید اما از زیبایی آفریده های او تقریبا بی خبرید«، و آن گاه همه ی عجایب ذره بین و دوربین نجومی را به آنان نشان می داد، حیرت زدگی ایشان به چه پایه می رسید؟ ای بسا آن وحشیان به پایش می افتادند و خود او را به مثابه ی خدایی می پرستیدند. چگونه تواند بود که در زمانه ای با چنین فرهنگی پیشرفته خدانشناسانی وجود داشته باشند؟ علت آن است که چشم ها بسته و دل ها سخت و تاریک است«.
از روی احساس روسو می توان حکم کرد که وی در طبیعت هیچ چیز را با بی علاقگی و بی قیدی نمی دید؛ مع الوصف، همه ی چیزها یکسان و مورد علاقه اش نبودند. وی جویبارها را بیشتر از رودخانه ها دوست داشت. منظره ی دریا را، که به قول او بیش از انچه باید حزن و غم به دل می آورد، نمی پسندید. از فصول سال جز بهار را خوش نداشت… می گفت: «چون روزها رو به کوتاهی می نهند، به نظر من آخر تابستان است. نیروی خیال زمستان را در نظرم مجسم می سازد«. گفتم: «شما سال را بسیار مختصر گرفته اید؛ مناظر زیبای سوئیس، پرتوقع و مشکل پسندتان ساخته است؛ اگر زمستان های دراز روسیه را می دیدی، زمستان های ما به نظرتان تاب آوردنی می آمد. طبیعت به مثابه ی زن زیبایی است
که، خواه شاد باشد خواه غمگین و مالیخولیایی، مورد علاقه ی من است«. در جواب می گفت: «ماه های نوامبر و دسامبر فقط خودپسندند«. از این که بگذریم هیچ کس نبود که بیش از روسو از طبیعت لذت و تمتع ببرد و یک گیاه هم نبود که وی لطف و زیبایی در آن سراغ نگیرد.
(ص 219(.
1) Ermenoville دهکده ای در شمال فرانسه.- م.
2) درست است که تاریخ پرغوغای جامعه اصلا موضوع گفت و شنود آنان نبود، اما تاریخ طبیعت از خلسه وشادی سرشارشان می ساخت. (پل ویرژینی(.
3) Byron، شاعر نامدار انگلیسی؛ سده ی نوزدهم- م.
4) Lemontov، شاعر نامدار سده ی نوزدهم روس.- م.
5) Leopardi، شاعر ایتالیایی سده ی نوزدهم.- م.
6) Shelly، شاعر رمانتیک غزل سرای انگلیسی سده ی نوزدهم.- م.
7) Schopenhauer، فیلسوف نامدار آلمانی سده ی نوزدهم.- م.
8) Calvin، مصلح مذهبی فرانسوی که در سده ی شانزدهم می زیست.- م.
9) Kant، فیلسوف نامدار آلمانی سده ی هجدهم.- م.
10) Brath، متکلم سوئیسی که در سده های نوزدهم و بیستم می زیست وی پروراننده ی آرای کالون است.- م.
11) Linne، طبیعی دان بنام سوئدی؛ سده هجدهم.- م.
12) Gaston Bachelard، فیلسوف معاصر فرانسوی که منصف آثاری در روانکاوی نیز هست.- م.
13) Edgar Allan Poe، نویسنده امریکایی سده ی نوزدهم.
14) Caron، زورق بان اساطیری دوزخ- م.
15) Ophelie، از شاه چهره های نمایش نامه ی هملت، اثر شکسپیر. وی، که به عشق هملت گرفتار است، چون معشوق پدرش را به جای شاه می گیرد و می کشد، دیوانه می شود و خود را به رودخانه ای می اندازد که در کرانه هایش گل می چیده است.-م.
16) Swinbrme، شاعر انگلیسی سده ی نوزدهم.- م.
17) Taosime، مذهب عامه ی مردم چین که معجونی است از پرستش ارواح طبیعت و نیاکان، و ملغمه ای است از آیین لائوتسه و معتقدات گوناگون.- م.
18) Richard Jefferies، نویسنده ی انگلیسی سده ی نوزدهم.- م.
19) مقصود همان نوول هلوئیز Nouvelle Heloise، اثر روسو است.- م.