جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

صدای پای آب

زمان مطالعه: 7 دقیقه

باغ ما در طرف سایه ی دانایی بود.

باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه،

باغ ما نقطه ی برخورد نگاه و قفس وآینه بود.

باغ ما شاید، قوسی از دایره ی سبز سعادت بود.

میوه ی کال خدا را در آن روز، می جویدم در خواب.

آب بی فلسفه می خوردم.

توت بی دانش می چیدم.

تا اناری ترکی بر می داشت، دست فواره ی خواهش می شد.

تا چلویی می خواند، سینه از ذوق شنیدن می سوخت.

گاه تنهایی، صورتش را به پس پنجره می چسبانید.

شوق می آمد، دست در گردن حس می انداخت.

فکر، بازی می کرد.

زندگی چیزی بود، مثل یک بارش عید، یک چنار پرسار.

زندگی در آن وقت، صفی از نور و عروسک بود؛

یک بغل آزادی بود.

زندگی در آن وقت، حوض موسیقی بود.

……….

چیزها دیدم در روی زمین:

کودکی دیدم، ماه را بو می کرد.

قفسی بی در دیدم که در آن، روشنی پرپر می زد.

نردبان که از آن، عشق می رفت به بام ملکوت.

من زنی را دیدم، نور در هاون می کوبید.

ظهر در سفره ی آنان نان بود؛ سبزی بود؛ دوری شبنم بود؛ کاسه ی داغ محبت بود.

من گدایی دیدم، در به در می رفت آواز چکاوک می خواست

و سپوری که به یک پوسته ی خربزه می برد نماز.

بره ای را دیدم، بادبادک می خورد.

من الاغی دیدم، یونجه را می فهمید.

در چراگاه «نصیحت» گاوی دیدم سبز.

شاعری دیدم هنگام خطاب، به گل سوسن می گفت: «شما«

من کتاب دیدم، واژه هایش همه از جنس بلور؛

کاغذی دیدم، از جنس بهار؛

موزه ای دیدم دور از سبزه؛

مسجدی دور از آب؛

سر بالین فقیهی نومید، کوزه ای دیدم لبریز سؤال.

قاطری دیدم، بارش «انشا«؛

اشتری دیدم، بارش سبد خالی «پند و امثال«؛

عارفی دیدم، بارش «تنناها یا هو«.

من قطاری دیدم، روشنایی می برد.

من قطاری دیدم که فقه می برد. و چه سنگین می رفت.

من قطاری دیدم، سیاست می برد (و چه خالی می رفت.)

من قطاری دیدم، تخم نیلوفر و آواز قناری می برد

و هواپیمایی، که در آن اوج هزاران پایی

خاک از شیشه ی آن پیدا بود:

کاکل پوپک،

خال های پر پروانه،

عکس غوکی در حوض

و عبور مگس از کوچه ی تنهایی.

خواهش روشن یک گنجشک، وقتی از روی

چناری به زمین می آید.

و بلوغ خورشید،

و هم آغوشی زیبای عروسک با صبح.

پله هایی که به گلخانه ی شهوت می رفت؛

پله هایی که به سردابه ی الکل می رفت؛

پله هایی که به قانون فساد گل سرخ

و به ادراک ریاضی حیات،

پله هایی که به بام اشراق،

پله هایی که به سکوی تجلی می رفت.

مادرم آن پایین

استکان ها را در خاطره ی شط می شست.

شهر پیدا بود:

رویش هندسی سیمان، آهن، سنگ؛

سقف بی کتفر صدها اتوبوس.

گل فروشی گل هایش را می کرد حراج.

در میان دو درخت گل یاس، شاعری تابی می بست؛

پسری سنگ به دیوار دبستان می زد؛

کودکی هسته ی زردآلو را، روی سجاده ی بی رنگ پدر تف می کرد؛

و بزی از «خزر» نقشه ی جغرافی، آب می خورد.

بند رختی پیدا بود؛ سینه بندی بی تاب.

چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسب،

اسب در حسرت خوابیدگان گاریچی،

مرد گاریچی در حسرت مرگ.

عشق پیدا بود؛ موج پیدا بود.

برف پیدابود؛ دوستی پیدا بود؛

کلمه پیدا بود؛

آب پیدا بود؛ عکس اشیا در آب.

سایه گاه خنک یاخته ها در تف خون؛

سمت مرطوب حیات؛

شرق اندوه نهاد بشری؛

فصل ول گردی در کوچه ی زن؛

بوی تنهایی در کوچه ی فصل؛

دست تابستان یک بادبزن پیدا بود.

سفر دانه به گل؛

سفر پیچک این خانه به آن خانه؛

سفر ماه به حوض؛

فوران گل حسرت از خاک؛

ریزش تاک جوان از دیوار؛

بارش شبنم روی پل خواب؛

پرش شادی از خندق مرگ؛

گذر حادثه از پشت کلام.

اهل کاشانم، اما

شهر من کاشان نیست.

شهر من گم شده است.

من با تاب، من با تب،

خانه ای در طرف دیگر شب ساخته ام.

من در این خانه به گم نامی نمناک علف نزدیکم.

من صدای نفس باغچه را می شنوم

و صدای ظلمت را، وقتی از برگی می ریزد.

و صدای سرفه ی روشنی از پشت درخت،

عطسه ی آب از هر رخنه ی سنگ.

چکچک چلچله از سقف بهار

وصدای صاف؛ باز و بسته شدن پنجره ی تنهایی.

وصدای پاک؛ پوست انداختن مبهم عشق؛

متراکم شدن ذوق پریدن در بال

و ترک خوردن خودداری روح.

من صدای قدم خواهش را می شنوم

وصدای پای قانونی خون را در رگ؛

ضربان سحر چاه کبوترها؛

تپش قلب شب آدینه؛

جریان گل میخک در فکر؛

شیهه ی پاک حقیقت از دور.

من صدای وزش ماده را می شنوم

و صدای کفش ایمان را درکوچه ی شوق،

و صدای باران را، روی پلک تر عشق،

روی موسیقی غمناک بلوغ،

روی آواز انارستان ها.

و صدای متلاشی شدن شیشه ی شادی در شب،

پاره پاره شدن کاغذ زیبایی؛

پر و خالی شدن کاسه ی غربت از باد.

من به آغاز زمین نزدیکم.

نبض گل ها را می گیرم.

آشنا هستم با، سرنوشت تر آب، عادت سبز درخت.

روح من در جهت تازه ی اشیا جاری است.

روح من کم سال است.

روح من گاهی از شوق، سرفه اش می گیرد.

روح من بی کار است؛

قطره ای باران را، درز آجرها، می شمارد.

روح من گاهی، مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد.

من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن.

من ندیدم بیدی، سایه اش را بفروشد به زمین.

رایگان می بخشد، نارون شاخه ی خود را به کلاغ.

هر کجا برگی هست، شور من می شکفد.

بوته ی خشخاشی، شست و شو داده مرا در سیلان بودن.

مثل بال حشره وزن سحر را می دانم.

مثل یک گلدان، می دهم گوش به موسیقی روییدن.

مثل زنبیل پر از میوه، تب تند رسیدن دارم.

مثل یک میکده در مرز کسالت هستم.

مثل یک ساختمان لب دریا، نگرانم به کشش های بلند ابدی.

تا بخواهی خورشید، تا بخواهی پیوند، تا بخواهی تکثیر.

من به سیبی خشنودم

و به بوییدن یک بوته ی بابونه.

من به یک آینه، یک بستگی پاک قناعت دارم.

من نمی خندم اگر بادکنک می ترکد

و نمی خندم اگر فلسفه ای، ماه را نصف کند.

من صدای پر بلدرچین را، می شناسم:

رنگ های شکم هوبره را، اثر پای بزکوهی را.

خوب می دانم ریواس کجا می روید؛

سارکی می آید؛ کبک کی می خواند؛ بازکی می میرد؛

ماه در خواب بیابان چیست؛

مرگ در ساقه ی خواهش؛

و تمشک لذت، زیر دندان هم آغوشی.

زندگی رسم خوشایندی است.

زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ؛

پرشی دارد اندازه ی عشق.

زندگی چیزی نیست، که لب طاقچه ی عادت از یاد من و تو برود.

زندگی جذبه ی دستی است که می چیند؛

زندگی، نوبر انجیر سیاه، در دهان گس تابستان است؛

زندگی، بعد درخت است به چشم حشره؛

زندگی تجربه ی شب پره در تاریکی است.

زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.

زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی می پیچد.

زندگی دیدن یک باغچه از شیشه ی مسدود هواپیماست.

خبر رفتن موشک به فضا؛

لمس تنهایی «ماه«؛

فکر بوییدن گل در کره ای دیگر.

زندگی شستن یک بشقاب است.

زندگی یافتن سکه ده شاهی در جوی خیابان است؛

زندگی «مجذور» آینه است.

زندگی گل به «توان» ابدیت؛

زندگی «ضرب» زمین در ضربان دل ما؛

زندگی «هندسه ی» ساده و یکسان نفس هاست.

هر کجا هستم، باشم،

آسمان مال من است.

پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است.

چه اهمیت دارد

گاه اگر می رویند،

قارچ های غربت؟

من نمی دانم

که چرا می گویند: اسب حیوان نجیبی است؛ کبوتر زیباست.

و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست؛

گل شبدر چه کم از لاله ی قرمز دارد؛

چشم ها را باید شست؛ جور دیگر باید دید.

واژه ها را باید شست.

واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد.

چترها را باید بست؛

زیر باران باید رفت.

فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد.

با همه مردم شهر، زیر باران باید رفت.

دوست را، زیر باران باید دید.

عشق را، زیر باران باید جست.

زیر باران باید با زن خوابید.

زیر باران باید بازی کرد.

زیر باران باید چیز نوشت؛ حرف زد؛ نیلوفر کاشت.

زندگی، تر شدن پی در پی؛

زندگی آب تنی کردن در حوضچه ی «اکنون» است.

رخت ها را بکنیم؛

آب در یک قدمی است.

روشنی را بچشیم.

شب یک دهکده را وزن کنیم؛ خواب یک آهو را.

گرمی لانه ی لک لک را ادراک کنیم.

روی قانون چمن پا نگذاریم.

در موستان گره ذائقه را باز کنیم.

و دهان را بگشاییم اگر ماه در آمد.

و نگوییم که شب چیز بدی است.

و نگوییم که شبتاب ندارد خبر از بینش باغ.

و بیاریم سبد؛

ببریم این همه سرخ؛ این همه سبز.

صبح هان نان و پنیرک بخوریم

و بکاریم نهالی سر هر پیچ کلام

و بپاشیم میان دو هجا تخم سکوت.

و نخوانیم کتابی که در آن باد نمی آید؛

و کتابی که در آن پوست شبنم، تر نیست؛

وکتابی که در آن یاخته ها بی بعدند.

و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد؛

و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون.

و بدانیم اگر کرم نبود، زندگی چیزی کم داشت.

و اگر خنج نبود، لطمه می خورد به قانون درخت.

و اگر مرگ نبود، دست ما در پی چیزی می گشت.

و بدانیم اگر نور نبود، منطق زنده ی پرواز دگرگون می شد.

و بدانیم که پیش از مرجان، خلائی بود در اندیشه ی دریاها.

و نپرسیم کجاییم.

بو کنیم اطلسی تازه ی بیمارستان را.

و نپرسیم که فواره ی اقبال کجاست.

و نپرسیم چرا قلب حقیقت آبی است.

ونپرسیم پدرهای پدرها چه نسیمی، چه شبی داشته اند.

پشت سر نیست فضایی زنده.

پشت سر مرغ نمی خواند.

پشت سر باد نمی آید.

پشت سر پنجره ی سبز صنوبر بسته است.

پشت سر روی همه فرفره ها خاک نشسته است.

پشت سر خستگی تاریخ است.

پشت سر خاطره ی موج به ساحل صدف سرد سکون می ریزد.

لب دریا برویم؛

تور در آب بیندازیم

و بگیریم طراوت را از آب.

ریگی از روی زمین برداریم؛

وزن بودن را احساس کنیم.

بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم

(دیده ام گاهی در تب، ماه می آید پایین؛

می رسد دست به سقف ملکوت.

دیده ام، سهره بهتر می خواند.

گاه زخمی که به پا داشته ام،

زیر و بم های زمین را به من آموخته است.

گاه در بستر بیماری من، حجم گل چند برابر شده است.

و فزون تر شده است، قطر نارنج، شعاع فانوس(.

و نترسیم از مرگ

مرگ پایان کبوتر نیست؛

مرگ وارونه ی یک زنجیره نیست.

مرگ در ذهن اقاقی جاری است.

مرگ در آب و هوای خوش اندیشه، نشیمن دارد.

مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید.

مرگ با خوشه ی انگور می آید به دهان.

مرگ در حنجره ی سرخ گلو می خواند.

مرگ مسئول قشنگی پرشاپرک است.

مرگ گاهی ریحان می چیند.

مرگ گاهی ودکا می نوشد.

گاه در سایه نشسته است به ما می نگرد.

و همه می دانیم

ریه های لذت، پر اکسیژن مرگ است(.

در نبندیم به روی سخن زنده ی تقدیر که از پشت چپرهای صدا می شنویم.

پرده را برداریم:

بگذاریم که احساس هوایی بخورد.

بگذاریم بلوغ، زیر هر بوته که می خواهد بیتوته کند.

بگذاریم غریزه پی بازی برود؛

کفش ها را بکند، و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد.

بگذاریم که تنهایی آواز بخواند؛

چیز بنویسد؛

به خیابان برود.

ساده باشیم.

ساده باشیم چه درباجه ی یک بانک چه در زیر درخت.

کار ما نیست شناسایی «راز» گل سرخ؛

کار ما شاید این است

که در «افسون» گل سرخ شناور باشیم

پشت دانایی اردو بزنیم.

دست در جذبه ی یک برگ بشوییم و سر خوان برویم.

صبح ها وقتی خورشید، در می آید متولد بشویم.

هیجان ها را پرواز دهیم.

روی ادارک فضا، رنگ، صدا، پنجره گل نم بزنیم.

آسمان را بنشانیم میان دو هجای «هستی«.

ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم.

بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم.

نام را بازستانیم از ابر،

از چنار، از پشه، از تابستان.

روی پای تر باران به بلندی محبت برویم.

در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم.

کار ما شاید این است

که میان گل نیلوفر و قرن

پی آواز حقیقت بدویم.

کاشان، قریه ی چنار، تابستان 1343