بحث ما دربارهى قانون وراثت یا قانون تغذیه است که یک نحوه اقتضا است نه علیت تامه، دربارهى این بحث بیشتر از ده فصل باقى مانده است، اما فصلى را که امروز درباره آن بحث مىکنیم تتمهى حرفهاى گذشته است، باید توجه بیشترى بفرمائید.
از بحثهاى گذشته استفاده کردیم که قانون وراثت در سعادت و شقاوت اولاد همانند قانون تغذیه مخصوصاً شیر مادر، در سعادت و شقاوت اولاد دخالت دارد افکار بد، تخیلهاى بد، وقت انعقاد نطفه، در شقاوت اولاد دخالت دارد، چنانچه توجه به خدا و دستورهایى که اسلام در آن موقع داده، نشود دخالت دارد. چیزى که خیلى باید به آن توجه داشته باشیم این است که یکى دو مرتبه هم اشاره کردم – این بحثها همه زمینهساز هستند.
به قول بزرگان و اساتیدمان به نحو اقتضا است، معنایش این نیست که اگر گوشت و پوست و استخوان یک بچهاى از حرام روییده شد این بچه دیگر سعادتمند نمىشود، و اگر از نظر قانون وراثت بچهاى زمینه بد شدن دارد، یعنى مادر صفات رذیلهاى دارد، و قانون وراثت رذالت را منتقل به بچه مىکند معنایش این نیست که دیگر این بچه نمىتواند خود را سعادتمند کند، بلکه بحث ما بحث دخالت است، بحث اقتضاء است به اینگونه اطفال در علم مىگویند: اطفال دشوار، به عبارت دیگر مىگویند: اطفال فلج روحى این بیمارى قابل معالجه است معنایش این مىشود که اگر پدر و مادرى بد شدند، بچه را در سنگلاخ مىاندازند سعادت او را دشوار مىکند اگر پوست و گوشت و
استخوان بچهاى از حرام روئیده شد، فلج روحى مىشود اما فلجى که قابل معالجه است، و معناى بحث چند روزهى ما هم این نبوده است که اگر وارثت بد شد بچه حتماً شقاوتمند است. اگر تغذیه بد شد بچه حتماً بدبخت است.
اگر بچه در شکم مادر بود، اما محیط آلوده بود یعنى مادر گنهکار بود معناى بحث ما این نبود که بچه دیگر نمىتواند خوب بشود، بلکه مراد این است آنچه بحث کردیم در سعادت و شقاوت بچه دخالت دارد و پدر و مادر باید مواظب باشند بچه را در راه آسفالت بیندازند در راه مستقیم، در راهى که خار نداشته باشد، سنگلاخ نباشد، اما اگر مادر و پدر لاابالى شدند بچه مىافتد در راهى که سنگلاخ است، مىتواند خود را نجات دهد اما مشکل است. به قول علماى فن، اطفال دشوار گاهى پدر و مادر را فلج مىکنند اما این فلج قابل معالجه است.
این پدر و مادر باید از الآن شروع کنند، پدر و مادر بىتفاوت نباشد از الآن به بعد، با تفاوت بشود، پدر و مادرى که بچهاش را در سنگلاخ انداخته، باید الآن بچهاش را بگیرد. بحث یک ماهه ما این بود که پدر و مادرى که بچه را از نظر سعادت دشوار و سخت کرده، از این به بعد باید مواظب باشد مىتواند بچهاش را سعادتمند نماید.
تمام چیزهائى که گفته شد و دخالت در شقاوت بچه داشت، اگر مادر مواظبى پیدا شود، اگر پدر متوجهى پیدا شود، تمام این قوانین را مىتواند خنثى کند یعنى پدر و مادر اگر از الآن شروع به تربیت کنند قانون وراثت را خنثى مىکنند، قانون محیط را خنثى مىکنند قانون تغذیه را خنثى مىکنند، قانون بدفکرى در حال مقاربت را خنثى مىکنند و بالأخره تمام قوانینى که براى شقاوت بچه هست مىتوانند خنثى کنند.
بحث یکماهه این بود که مادر از الآن باید مربى خوبى بشود، پدر از الآن به بعد باید متوجه شود که مىتواند بچهاش را که فلج روحى است معالجه کند، یعنى تو مىخواهى تمام قوانین تربیتى را خنثى کنى عکس مطلب هم هست.
یعنى اگر بچهاى از نظر قانون وراثت عالى باشد پدر خوب، عالم
فهمیده، مواظب مادر متدین، باعفت، متقى است بچه به دنیا آمد بزرگ شد، اما پدر، بىتفاوتى کرد، مادر تربیت نکرد تمام آن قوانین قبلى خنثى مىشود. یعنى این پسر، این دختر براى اینکه خوب تربیت نشدند شقاوتمند مىشوند، با فرض که قانون وراثتش خوب بود، قانون تغذیهاش خوب بود، شیرش خوب بود، و مابقى چیزها هم از نظر اسلام مراعات شده بود، اما مواظب نشد خنثى مىشود.
دو سه مثال براى شما بزنم ببینید آن بچههایى که فلج روحى بودند، چگونه تربیت صحیح توانست اینها را به مقام والایى برساند، پسر یزید بن معاویه پسر خوبى درآمد، وقتى که یزید مرد، لباس خلافت را به اندام او پوشاندند و او را آوردند مسجد به عنوان خلیفه رسول الله، به عنوان حکومت وى را به نماز وادار کردند بعد از اقامه نماز به منبر رفت.
حال باید دیگران به او تبریک بگویند زیرا به مقام خلافت رسیده خودش هم باید دربارهى خلافتش صحبت کند، و بگوید بعد چه خواهم کرد، به مجرد اینکه روى منبر نشست، گفت: خدا لعنت کند ابىسفیان را خدا لعنت کند معاویة بن ابىسفیان را، خدا لعنت کند پدرم یزید را اینها خیلى ظلم کردند، ابىسفیان جنایتها کرد، معاویه غصب خلافت نمود، پدرم یزید علاوه بر اینکه غصب خلافت کرد قاتل میوه دل زهرا امام حسین (ع) است و این ننگ براى بنىامیه و براى اسلام است. مقدارى صحبت کرد، در آخر کار هم، گفت: مردم! من خلیفهى شما نیستم من لیاقت خلافت را ندارم خلیفهى شما على بن الحسین (ع) است بروید در مدینه نزد او، اگر حقیقت مىخواهید اگر واقعیت مىخواهید، اگر دین مىخواهید، على بن الحسین خلیفه و وصى رسول الله است. اطراف او را بگیرید.
مادرش عصبانى شد از پاى منبر بلند شد، گفت که اى کاش یک لختهى خون شده بودى و اصلاً به دنیا نیامده بودى، همان جا گفت: مادر چه خوش مىگویى، اى کاش یک لخته خون حیضى بودم و در کهنه چکیده و به دنیا نیامده بودم، تا این ننگ براى من باشد که من پسر یزیدم و نوهى معاویة بن ابىسفیان هستم، از منبر به زیر آمد وارد اطاقى شد دیگر از آن اطاق
بیرون نیامد. و بالأخره آن جا ماند تا دق کرد و از دنیا رفت.
بعد دربارهى معاویه مطالعه کردند که چرا اینطور شد بد از ریشهیابى دیدند یک معلم، یک رفیق خوب او را عوض کرده معناى اینکه معلم او را عوض کرد مىدانى یعنى چه؟ یعنى قانون وراثت را خنثى کرده قانون وراثت این فرد چیست؟ پدرش یزید است، بابا جانش معاویة بن ابىسفیان است، این قانون وراثت است، قانون محیط را از بین برده آن هم محیط دستگاه بنىامیه، دستگاه یزید با سگ بازىهایش، میمون بازىهایش با کفر بازىهایش قانون تغذیه را خنثى کره این بچه پوست و گوشت و استخوانش روئیده شده بود از غذاى حرام آن هم غذاى حرامى که یزید از بیتالمال مسلمانها بر مىداشت، چرک و خون به این بچه مىداد و مىخورد. اما یک معلم توانست تمام این قوانین را خنثى کند.(1)
پدر و مادر! اگر مواظب باشى مىتوانى تمام بدیهایى که براى بچهات آمده مبدل به خوبى کنى، باز نظیر این عمر بن عبدالعزیز است، عمر بن عبدالعزیز آدم خوبى است. اگر غصب خلافت نکرده بود (که اینجا اشتباه کرد) خیلى عالى بود ولى على کل حال خدمتى که به شیعه کرده، یا بىنظیر است، یا کم نظیر در زمانى که عمر بن عبدالعزیز آمد روى کار، لعن امیرالمؤمنین بعد از نماز واجب بود، در مأذنهها لعن مىکردند کار رسیده بود به جایى که یک نفر در بیابان نماز خواند بعد از نماز یادش رفت لعن کند، بعد که یادش آمد براى کفارهى گناهش آنجا را مسجد کرد تا ثواب ببرد، معاویه اینطور مردم را بر ضد امام شورانده بود بعدش هم عبدالملک مروان و حجاج بن یوسف ثقفى لعن امیرالمؤمنین در مأذنهها را رواج دادند در میان بچهها هم ورد زبان شده بود.
عمر بن عبدالعزیز توانست این لعن را بردارد این کار از نظر سیاست مدارى و خلافت داریش خیلى مهم بود با فرض که شش ماه بیشتر حکومت نکرد اما اقتصاد اسلام را پیاده کرد، جلوى حیف و میلها را گرفت، نه خود حیف و میل داشت نه اطرافیانش – یعنى نمىگذاشت حیف و میل
شود – بعد از شش ماه استاندارها برایش نوشتند دیگر فقیر پیدا نمىشود. معناى اقتصاد اسلام این است، اگر اقتصاد اسلام پیاده شود خلأ فقر چه فردى، چه اجتماعى از جامعه رخت بر مىبندد.
و این آقا توانست با شش ماه همه را مستغنى کند به او نوشتند دیگر فقیر نیست در بیتالمال هم پول فراوان است در چه راهى مصرف کنیم، دستور داد از این به بعد غلام و کنیز بخرید و آزاد کنید او چنین آدمى بود هم توانست قوانین اسلام را پیدا کند و هم توانست لعن على را که ننگ براى جامعهى بشریت بود بردارد خود عمر بن عبدالعزیز مىگفت که من اگر کارى کردم، اگر لعن على را برداشتم براى خاطر معلم من بود، یک معلم خوب چه قدر مىتواند نقش داشته باشد، چه قدر مىتواند دلها را به حق آشنا کند این معلم یکدفعه دید بچهها، اما بر حق را لعن مىکنند من جمله عمر بن عبدالعزیز، شاگردش نمازش تمام شد عمر بن عبدالعزیز را احضار کرد گفت کسى که از نظر قرآن اهل بهشت است از کجا تو فهمیدى لعن او لازم است؟! لعن او جایز است؟!
عمر بن عبدالعزیز مىگوید همین جمله جرقهاى شد در مغز من، تصمیم گرفتم اگر بتوانم این بدعت شوم را از بین ببرم و اتفاقاً خلافت به او رسید و این ننگ را، این لکه سیاه را از تاریخ و جامعه بشریت برداشت.
با توجه به اینکه از نظر قانون وراثت نمىبایست عمر بن عبدالعزیز خوب شود زیرا پدرش خطیب عبدالملک مروان بود، معناى خطیب یعنى مىرفت و به امیرالمؤمنین لعن مىکرد، به اندازهاى باباش بد بود که خود عمر بن عبدالعزیز مىگوید وقتى پدرم مىرسید به اسم على (ع) و مىخواست امام (ع) را لعن کند لکنت زبان پیدا مىکرد با اینکه خطیبى توانا و سخنور بود. یک روزى به او گفت بابا تو که خوب صحبت مىکنى اما وقتى به لعنت على مىرسى لکنت زبان پیدا مىکنى، چرا؟ گفت: پسر جان، اگر مردم فضائل على را مىدانستند اطراف من و عبدالملک مروان جمع نمىشدند، این پدر او است که از نظر قانون وراثت خیلى بد است.
از نظر تغذیه، عمر بن عبدالعزیز چه غذایى مىخورده، پول لعن امیرالمؤمنین (ع) را مىگرفته، حقوق مىگرفته به این پسر مىداده خیلى خراب
است. محیطش هم چیست؟ روشن است، رفقایش که بوده معین است اما یک معلم توانست تمام این قوانین را خنثى کند این جریان به ما مىگوید اگر از هر روز شروع کنى دیر نشده اگر دیروز شروع نکردى امروز شروع کن، اگر امروز شروع نکردى از فردا شروع کن و یقین داشته باش اگر بچهات فلج است این بیمارى روحى قابل معالجه است، مىتوانى او را معالجه کنى، پسر متوکل هم نمونه دیگرى است براى بحث ما، امیرالمؤمنین در نهجالبلاغه، خبر مىدهد از حکومتها تا مىرسد به حکومتهاى ایران و… به تدریج تا بنىامیه را جلو مىکشد، بعد بنىعباس را، در نهجالبلاغه مىفرماید: شقىترین خلفاى بنىعباس متوکل است، خیلى بد است، خیلى شقى است، ولى یک پسر دارد برخلاف پدر، این پسر مرید، امام هادى است، این پسر شیعه است، این پسر شبى آمد خدمت امام هادى، گفت: یابن رسولالله! دیشب رفتم منزل پدرم متوکل جشن گرفته و در جلسه جسارت به امیرالمؤمنین و حضرت زهرا (س) مىکرد کسى که جسارت به اینها کند کیفرش چیست؟
امام هادى فرمودند: هر کس که جسارت به ائمه طاهرین یا حضرت زهرا علیهاالسلام بکند قتل او واجب است گفت: یابن رسول الله! امشب پدرم را مىکشم. فرمودند تو این کار را نکن. گفت: چرا؟ فرمودند: براى اینکه قتل پدر اثر تکوینى دارد، عمرت کوتاه مىشود. جوانها مواظب پدر و مادرهایتان باشید، امام هادى به پسر متوکل، متوکلى که در جلسهاش شعر خوانده ضد امیرالمؤمنین، شراب خورده و شعر خوانده ضد زهراى مرضیه.
اما امام هادى مىفرماید تو نکش، قتلش واجب است، اما تو نکش براى اینکه پدرت است و اگر بکشى عمرت کوتاه مىگردد، گفت: یابن رسول الله! عمرم کوتاه شود، آیا چیز دیگرى هم هست؟ حضرت فرمود: نه، جواب داد عمرم کوتاه شود او را مىکشم. شب با چند نفر غلام ریختند در اتاقى که متوکل بود، متوکل و وزیر و اطرافیان همه را ذرهذره کردند آمدند بیرون، فردا هم به جاى متوکل به عنوان خلافت نشست و همین طورى که امام هادى فرمودند بیش از شش ماه خلافت نکرد. حالا این منتصر چرا چنین شد پسر متوکل است قانون وراثتش هم خراب است.
مردها! چنانچه تا به حال بىتفاوتى کردید از حالا به بعد مواظب باشید و بدانید که مىتوانید همهى قوانین را خنثى کنید این منتصر از نظر قانون وراثت بابایش متوکل است، از نظر غذا، غذاى متوکل را خورده، از نظر محیط در محیطى پرورش یافته که اهل شراب، قمار، عیاشى هستند، اما شیعه شد، شیعه عالى، اشتباهش فقط غصب خلافت است که اگر غصب خلافت نکرده بود خیلى عالى بود.
ریشهیابى کردند که این آقا چرا اینجور شده دیدند یک معلم این تحول را در او به وجود آورده، ابنسکیت معلمش بوده، ابنسکیت شیعه است، عالم، عرق شیعهگرى دارد پیش متوکل خیلى مقرب است، متوکل خیلى پول به او مىدهد، خیلى جاه و مقام دارد، یک روزى متوکل وارد شد دید که او دارد بچهها را درس مىدهد از بچههایش خوشش آمد یک غلطى کرد، گفت ابنسکیت! این بچههاى من از نظر تو بهترند یا حسن و حسین و على؟ ابنسکیت شیعه عرق شیعهگریش گل کرد، ولایتش گل کرد، عصبانى شد، گفت: متوکل چه مىگویى؟ قنبر غلام على بر تو و فرزندانت برترى دارد، مقایسه بین شما و اولاد على غلط است آنها از نورند و تو از نار، این چه جرئتى است که تو دارى، متوکل عصبانى شد گفت: جلاد بیا آمد، گفت زبان او را از پشت گردنش درآور ابنسکیت جان داد در راه على، جان داد در راه امام حسین و امام حسن (ع) خوب است انسان اینجورى جان بدهد.
خوشا به حال ابنسکیتها منتصر، منتصر شده براى چه؟ تمام قوانین بد تربیتى را خنثى کرده براى چه؟ یک معلم، همچنین ممکن است پدر و مادر به تربیت فرزند اقدام نکنند بیاید زیر نظر یک معلم فاسد، معلم طاغوتى یک معلم ضدانقلاب. سر و کار با منبر و محراب، سر و کار با روحانیت گاهى عنایت حق ممکن است یک جرقه بزند تمام قوانین را خنثى کند، این انسان عجیب است.
دربارهى این انسان به جوانها عرض کنم مىگویند: کمال هر چیز مرهون سه چیز است؛ یکى استعداد، یکى محیط، یکى فعالیت یک دانهى گندم اگر بخواهد به کمال برسد باید استعداد شکفتن را داشته باشد. چنانچه این دانهى
گندم را بو بدهند، دیگر استعداد شکفتن ندارد. محیط، همه جا درخت لیمو نمىشود کاشت مازندران باید باشد، و مانند آنجا، همه جا درخت انار نمىشود کاشت محیط مساعد و آماده مىخواهد. یکى هم فعالیت، اگر درخت فعالیت خودش را از دست ندهد، دانه گندم فعالیت خودش را از دست ندهد، کمال پیدا مىکند.
اما در انسان اینجور نیست، انسان، خود استعداد زا است انسان، خود محیط زاست، انسان خود فعالیتزاست به قول آن آقا مىگوید: نمىدانم، نمىشود، نمىتوانم در قاموس انسان راه ندارد. اگر انسان بخواهد مىداند، مىتواند و مىشود. انسان عجیب است. یک جوان با اراده، یک جوان باشهامت مىتواند تمام قوانین ضد دینى و فطرى را، و قانون وراثت را، خنثى کند. قانون تغذیه را خنثى کند، قانون رفاقت را خنثى کند، قانون محیط را خنثى کند، قانون تعلیم و تعلم را خنثى کند.
مگر بشر حافى در پیرى همهى اینها را خنثى نکرد، بشر حافى از نظر قوانین تربیتى خوب نبود به اندازهاى فاسد بود که خانهاش مرکز فحشاء بود هر کسى مىخواست عیاشى کند به خانه بشر مىرفت، یک روزى موسى بن جعفر (ع) رد مىشدند دیدند صداى ساز و آواز از خانه بشر بلند است موسى بن جعفر ناراحت شد کنیز او آمده بود بیرون خاکروبه بیرون بریزد، از کنیزش پرسیدند صاحب این خانه آزاد است یا بنده؟ یعنى بنده دیگران است یا مرد آزادى است؟ گفت: آقاى من آزاد است. اینجا منزل بشر است آن وقت اسمش حافى نبود – حافى یعنى پابرهنه – اسمش بشر بود، گفت منزل بشر است.
موسى بن جعفر فرمودند بله آزاد است، که این کارها را انجام مىدهد اگر بندهى خدا بود که چنین نمىکرد. این جرقه شد روى بنزین. دیدید بعضى اوقات یک جرقه روى انبار بنزین چه مىکند کنیزک آمد. بشر از او پرسید با که حرف مىزدى؟ قضایا را گفت. این آقاى موسى بن جعفر بود، این سخن بشر را منقلب کرد پابرهنه آمد دنبال موسى بن جعفر، دست موسى بن جعفر را بوسید آقا پشیمانم آقا چه کنم؟ به دست موسى به جعفر توبه کرد، نفس اماره را، شیطان
را، رفیق بد را طرد کرد این بشر نامیده شد، بشرحافى توانست قانون وراثت را خنثى کند، توانست قانون محیط را خنثى کند، توانست قانون رفیق بد را خنثى کند توانست سایر قانون تربیتى را خنثى کند.
حتى رسید به آنجا که در کتابهاى عرفاء برایش کرامتها نقل مىکنند.(2) که با عقل جور درنمىآید و الا بعضى از آنها را مىگفتم، رسید به مقام بلندى.
استاد بزرگوار ما علامه طباطبائى (ره) یک قضیه نقل مىفرمودند، این قضیه را روز آخر براى گنهکارها بگویم، این قضیه را روز آخر این جلسه براى پدر و مادرها بگویم تا مواظب بچهها باشید اگر مواظب باشید مىتوانید به هر مقامى که بخواهید آنها را برسانید ولو فلج روحى باشند و اینکه انسان مىتواند به یک روز به نصف روز راه پنجاه ساله را برود، ایشان مىفرمودند، در زمان محقق همدانى این عارف کامل – مرحوم آخوند ملا حسینقلى همدانى، مرد عارفى بوده و خیلى شاگردهاى عالى نظیر مرحوم قاضى، نظیر بهارى را تحویل جامعه داد – مىگفتند: در زمان ایشان کسى در نجف بود به نام عبدفرار، عبدفرار عربى است، فارسى آن یعنى بندهاى که فرار کرده، عبد فرار اسمش بود، خیلى لات بود تمام نجف از او مىترسیدند. خیلى بد بود وقتى وارد صحن مطهر مىشد همه عقب مىرفتند، راه مىدادند، جا مىدادند که این آقا رد شود، هیچ کس از شر او در امان نبود این آقا یک روز وارد صحن مطهر علوى شد مردم راه دادند، جا دادند، او رد مىشد.
مرحوم ملاحسینقلى همدانى رسید نگاهى به او کرد، تا نگاه کرد او سلام نکرد، مرحوم آخوند به او گفتند: «ما اسمک» مىخواستند جرقه را بزنند گفتند: اسمت چیست؟ تا گفتند اسمت چیست او با آن لات منشى گفت: من را نمىشناسى؟ من عبد فرار هستم تا گفت من عبد فرار هستم. مرحوم آخوند فرمودند: «أفررت من الله أو من رسوله» فرمودند: از کى فرار کردى؟ از خدا یا از پیامبرش، از کى فرار کردى؟ این حرف، جان او را شعلهور کرد او مرتب مىگفت: «أفررت من الله أو من رسوله» آمد خانه به خود مىپیچید، او هم تمام
قوانین تربیتى را خنثى کرد، تمام گناهان را خنثى کرد، تمام گناهان بزرگ بزرگش را خنثى کرد، هى مىپیچید و به خود مىگفت: «أفررت من الله او من رسوله» تا اینکه نصف شب به آنطرف دق کرد و مرد.
صبحى مرحوم آخوند آمدند درس به شاگردهایش گفتند، یکى از اولیاء خدا از دنیا رفته بیائید برویم تشییع جنازه، افراد مهیا شدند درس را تعطیل کردند. مرحوم آخوند آمد در خانه عبد فرار، تعجب کردند. آخوند اشتباه مىکند، آخر این آدم لات، یعنى چه از اولیاء خدا است دیدند صداى گریه و زارى در خانه بلند است، بالأخره تشییع جنازه کردند، مرحوم آخوند در غسلش در کفنش، در دفنش شرکت کردند. و بعد فرمودند او وقتى بد بود که توبه نکرده بود، نگفته بود: «أفررت من الله أو من رسوله«. این آقاى عبد فرار به نصف شب توانست قوانین تربیتى را خنثى کند.
بحث ما این شد که این بحث یکماههى ما، بحث اقتضایى بود نه علت تامه یعنى مواظب باشید از نظر غذا، از نظر قانون وراثت، وقت انعقاد نطفه، وقتى که بچه در دل مادر است، وقتى که شیر مىدهد، وقتى که بچه در گهواره است، وقتى که بچه در محیط خانه است، مواظب باشید تربیت کنید تربیت صحیح، او را در راه مستقیم در راه آسفالته قرار بدهید. اما اگر ندادید مانعى ندارد گناه کردید، اما از حالا به بعد جبران کنید.
اینجور نیست که اگر کوتاهى کردید، دیگر نتوانید بچه فلج خود را معالجه کنید نه، مىتوانید بچه خود را که بیمارى روحى دارد معالجه کنید، اگر پدر و مادر شما بد بودند، مىتوانید شما خود را اصلاح کنید اگر خود شما پنجاه سال غذاى حرام خوردید، از این به بعد مىتوانید عبدفرار شوید، و به نصف شب از اولیاء خدا بشوید، مىتوانید فضیل بن ایاز بشوید، بشرحافى شوید و نظیرش در تاریخ فراوان است، فراوان.
بحث ما همین طور که در اول گفتم بیشتر از ده فصلش باقى ماند و امیدوارم خدا توفیق عنایت کند یک وقت دیگرى بتوانیم این بحث ارزنده را تمام کنیم. امروز روز آخر است در روز آخر دو چیز لازم داریم: یکى زهرا علیهاسلام. امیدوارم دل پاک شما عزیزان مخصوصاً جوانها، زهرا (ع) را در
جلسه بیاورد. یکى هم آقا امام زمان (ع(، یکى از بزرگان فرموده بود که زنم فلج بود، به اندازهاى که نمىتوانست بلند بشود و حتى اگر مىخواستند او را بلند کنند، باید در گلیم مىگذاشتند و مىبایست چهار طرف گلیم را بگیرند او را بلند کنند.
مىگوید که بنا شد او را ببرند تهران شب رفتم در اتاقى، تنهایى با خدا درد دل کردم، گفتم: خدایا! من خجالت مىکشم با امام زمان حرف بزنم براى اینکه من لیاقت ندارم، من روسیاه هستم اما با تو حرف مىزنم خدایا تو به امام زمان بگو یک نظر لطفى به من بکند، مىگوید این جمله را یک قدرى با خدا (قرآن در مقابلم بود) درددل کردم و خوابیدم، نصف شب دیدم منزل شلوغ است، بلند شدم دیدم چراغها هم مىسوزد، آمدم دخترم آمد جلو، گفت: بابا مامانم خوب شده تعجب کردم، رفتم دیدم نشسته و حتى دیدم نشاط دارد، آن پیرى زودرسى که برایش پیش آمده دیدم برگشته جوان شده به او گفتم چه شد؟ گفت خوابیده بودم آقا آمد وقتى آقا آمدند فرمودند به شرط آنکه دیگر ناراحتى نکنى بلند شو، مىگوید بلند شدم، همراه آقا آمدم تا دم خانه آقا رفتند من در را بستم یک وقت متوجه شدم که صبح است، متوجه شدم، خوب شدم.
من هم امروز به شما عزیزان مىگویم ولو شما روسفید هستید و مىتوانید با امام زمان حرف بزنید اما دو سه کلمه مصیبت مادرش زهرا مىخوانیم به مادرش زهرا بگوئید، فاطمه جان امر کن پسرت. بیاید توى مجلس ما، امروز روز آخر است. براى جبههمان براى انقلابمان دعا کنیم امروز براى گرفتاریهایمان براى حوائجمان تقاضا دارم، مخصوصاً از خانمها که زن هستند، زهرا هم زن است، از زهرا بخواهند که پسرش را سر مستودعش را بفرستد در جلسه ما و امیدوارم زهرا (ع) قسمش مىدهم به مظلومى مولا امیرالمؤمنین این حرف امروز ما را بشنود.
1) تاریخ یعقوبى.
2) الکنى و الالقاب، محدث قمى، جلد 2، صفحه 153، به نقل از داستان راستان، ج 1، صفحه 151.