والدین یک پسر نافرمان چهارساله از من خواستند تا طرح تربیتی مؤثری را به منظور کنترل فرزندشان به آنها ارائه دهم. من از آنها پرسیدم منظورشان از طرح چیست. آنها در ابتدا با کمال تعجب به من نگاه کردند و سپس پدر خانواده پاسخ داد: «منظور ما تکنیک هایی است که به وسیله آن رفتار ناخوشایند فرزندمان را اصلاح کنیم.«
در زمینه تربیت کودکان هیچ مفهومی بیش از مفهوم تربیت مورد سوء تعبیر واقع نشده است. چنان که شایع ترین سوء تعبیر در مورد ماهیت تربیت صورت گرفته است. بسیاری از والدین گمان می کنند، معنی تربیت و اصلاح رفتار کودک این است که عواقب ناخوشایندی را برای بدرفتاری فرزندشان انتخاب کرده و آن را به دقت به مرحله اجرا دربیاورند. به عبارت دیگر غالب والدین امروزی گمان می کنند، تربیت عبارت از تعدادی تکنیک است و همه ی کار این است که در به کارگیری آنها مهارت یابند.
اما چنین برداشتی کاملاً نادرست است. تربیت عبارت از کاربرد درست و ماهرانه تعدادی تکنیک و روش های تربیتی نیست. این نیست که بدانیم چه زمانی و چگونه به پشت فرزندمان بزنیم یا او را به اتاقش بفرستیم، در حمام
زندانی کنیم و یا او را از بازی ها و اسباب بازی هایش دور کنیم. همچنین تربیت درباره اعمال عواقب «منطقی» و «طبیعی» نیز نیست؛ بلکه تربیت شامل یک دیدگاه و نگرش کلی است. در اثر داشتن چنین نگرشی است که به طور طبیعی شما به آرامش می رسید، اعتماد به نفس پیدا کنید، آرامش و قاطعیت در لحن صدای شما آشکار می شود، نگاه قاطعانه ای پیدا می کنید و در نهایت به گفتار صریح و روشنی دست می یابید.
تربیت مؤثر به مفهوم قوانین نیست، بلکه به مفهوم قانون است. فرایندی است که در طی آن فرزندتان همچون یک پیرو، پذیرای رهبری و رهنمودهای شما می شود. وقتی تربیت به نحوی کارآمدی اجرا شود، دوستدار رهبر و رهبری می شود. او از شما اطاعت می کند چون متوجه شده است که والدینش چون او را دوست دارند، سعی دارند او را تربیت کنند و چون والدینش را دوست و به آنها اعتماد دارد، از آنها پیروی می کند. البته او برخی تصمیمات والدینش را زیر سؤال می برد، اما از آن سرپیچی نمی کند.
والدین فرزندشان را کنترل نمی کنند، چون می دانند قادر به این کار نیستند. بنابراین والدین تنها چیزی را کنترل می کنند که قادر به کنترل آن هستند: و آن رابطه آنها با فرزندشان است. والدین از آنجایی که می دانند فرزندشان قادر به تشخیص نیازهای واقعی خود نیست تا مدتی به جای او تصمیم گیری می کنند. بدین ترتیب آنها به اصرارهای فرزند خود توجهی ندارند و فقط چیزهایی را برای او فراهم می سازند که فکر می کنند برای او لازم است. والدین در تلاش به منظور کنترل رابطه با فرزند، تعیین می کنند:
1. در سطح شخصی چه کاری را برای فرزندشان انجام خواهند داد یا نخواهند داد. مثلاً آنها تصمیم می گیرند که تا چه اندازه در انجام تکالیف درسی فرزندشان به او کمک کنند.
2. چه چیزهایی را برای فرزندشان فراهم سازند یا نسازند. به
عبارت دیگر این والدین هستند که معیارهای زندگی فرزند را تعیین می کنند.
3. فرزندشان در خانه از چه قوانینی پیروی کند. مثلاً ساعت خواب، همکاری در امور مربوط به خانه، نوع غذایی که برای شام خورده می شود.
4. اندازه و نوع آزادی ها و امتیازاتی که به فرزندشان داده می شود.
5. عواغقب رفتارهای فرزند که آنها قادر به کنترل آن هستند. این کنترل هنگامی که فرزندان کوچک هستند، بسیار بیشتر است و هر چه آنها بزرگ و بزرگتر می شوند، کم رنگ تر می شود. به همین جهت بسیار اهمیت دارد که سنگ بنای تربیت فرزند هر چه زودتر گذاشته شود.
اما والدین قصد کنترل رفتارهای فرزندشان را ندارند. آنها از همان اوان کودکی، از او توقع دارند که خودکنترلی را تمرین کند و می دانند که آن چه در سن سه سالگی خوب تلقی می شود، در سن دوازده سالگی چندان خوب به نظر نمی آید. والدین با الگو قرار دادن خود، به فرزندشان کمک می کنند که خودکنترلی را بیاموزد. این الگو بودن به ویژه هنگامی که فرزند کنترل خود را از دست می دهد، بسیار اهمیت دارد. آنها با الگو قرار دادن خود به فرزندشان کمک می کنند تا فرایند تصمیم گیری خوب را فرا گیرد.
والدینی وجود دارند که تلاش دارند چیزی را کنترل کنند که توان کنترل آن را ندارند و والدینی هستند که در کنترل چیزی که می توانند آن را کنترل کنند، شکست می خورند، و والدینی هم هستند که تنها چیزی را کنترل می کنند که می توانند آن را کنترل کنند. اکنون من توضیح بیشتری درباره این سه نوع والدین خواهم داد:
والدینی که سعی در کنترل چیزی دارند که نمی توانند آن را کنترل کنند: این نوع والدین گمان می کنند که می توانند رفتار فرزند خود را کنترل کنند. از
آنجایی که آنها سعی در انجام کاری غیرممکن دارند، و آب در هاون می کوبند، غالباً خود را دچار رنج روانی فراوان می سازند. چنان که با نگاهی به آنها می توان به سرخوردگی، رنجش، خشم و خستگی عاطفی آنها پی برد. آنها نمی دانند تنها فردی که می تواند رفتار فرزند آنها را کنترل کند، خود فرزندشان است.
والدینی که در کنترل چیزی که قادر به کنترل آن هستند، شکست می خورند: این نوع والدین قادر نیستند رابطه والدین ــ فرزندی را که بالقوه توان کنترل آن را دارند، کنترل کنند. در نتیجه به فرزند خود اجازه می دهند که زمام کنترل رابطه را در دست بگیرد و در نتیجه به طور مداوم دچار درد و رنج عصبی هستند. آنها متوجه نیستند که چرا با وجود حسن نیت سخاوتمندی و فداکاری بسیارشان، هنوز فرزندان شان قدر آنها را نمی دانند و پاسخ خوبی های آنها را نمی دهند. این نوع والدین دل شان می خواهد که فرزندشان آنها را دوست داشته باشند. تنها مشخصه هیجانی که این نوع والدین را از والدین قبلی متمایز می سازد، احساس گناه است. فرزندان آنها در جاده ای به سوی خودشیفتگی عمیق گام برمی دارند و خودشیفتگان همچون هیولاهایی هستند که از احساس گناه دیگران تغذیه می کنند.
والدینی که چیزی را کنترل می کنند که قادر به کنترل آن هستند: این نوع والدین فقط رابطه والدین ــ فرزندی را کنترل می کنند، نه بیشتر و نه کمتر. البته نباید تا سن تقریباً دو سالگی اقدام به چنین کاری کرد. چرا که در این سن وابستگی کامل فرزند به والدین مانع از انجام این کار می شود. اما والدین باید اعمال چنین کنترلی را به تدریج و حداقل از سن دو سالگی روی رابطه با فرزند خود اعمال کنند و به طور حتم اگر بخواهند، قادر به چنین کاری هستند. برای انجام این کار والدین در ابتدا دسترسی فرزند به خودشان را تحت کنترل می گیرند و به فرزند می فهمانند که چه کاری را مایل هستند برای او انجام دهند و چه کاری را مایل نیستند (مثلاً به او می گویند که چه کارهایی را باید
خودش برای خودش انجام دهد) و پیامد رفتار او را در کنترل خود می گیرند. هنگامی که هنوز فرزندان کوچک هستند امکان آن وجود دارد که کنترل بسیاری روی پیامدها داشته باشیم، و هنگامی که کودکان بزرگتر می شوند، کنترل ما روی پیامدها کمتر و کمتر خواهد شد. بنابراین برای والدین بسیار اهمیت دارد، هنگامی که کنترل پیامدها میسر است، حداکثر کنترل را روی فرزند خود اعمال کنند و در نتیجه چهارچوب تربیتی مؤثری برای او فراهم آورند. والدینی که موفق به ایجاد چنین چارچوبی می شوند، به ندرت در ارتباط با تربیت فرزند خود دچار سرخوردگی، خشم، رنجش، یا احساس گناه می شوند. آنها رابطه آرامش بخش تری با فرزندان خود دارند و فرزندان آنها، کودکانی فاقد استرس، حرف شنو، خود سرگرم کننده، مسئولیت پذیر و مهمتر از همه شاد و با نشاط هستند.
راه دیگر برای توصیف نگرش تربیتی مناسب، چیزی است که «رابطه عاشقانه» نام دارد. متأسفانه در طی چهل سال گذشته این مفهوم جای خود را به لوس کردن کودکان، محق دانستن آنها و ارائه کمک افراطی به آنها داده است. چنان که می بینیم یک عشق قدرتمند و واقعی به عشقی سوزناک و ضعیف که به طور حتم از نظر عقل سلیم نمی تواند حقیقت داشته باشد، تبدیل شده است. فداکاری و حمایت افراطی والدین از فرزندان خود، سبب رنجش و آزردگی آنها می شود. سپس آنها از این که چرا دچار رنجش و ناراحتی شده اند، دچار احساس گناه می شوند. آنگاه برای از میان بردن احساس گناه خود به فداکاری و حمایت بیشتر روی می آورند و الی آخر. همچنین مفهوم «رهبری» در رهبری عاشقانه والدین قدیم، امروزه جای خود را به آرزوی همگانی به داشتن رابطه ای شگفت آور میان والدین و فرزند داده است. در چنین شرایطی قوانین تربیتی قدرتمند کنار رفته و قوانین ضعیف تربیتی جای آن را گرفته است. قوانین تربیتی ضعیف نیز مانند عشق ضعیف حقیقت ندارند. در قوانین ضعیف تربیتی «نه» به «بله» تبدیل می شود، و
سپس دوباره به «نه» برمی گردد و به منظور اصلاح رفتار فرزند به ابزار یا دانش و تنبیه و امثال آن متوسل می شود.
عشق حقیقی قدرت می دهد. عشق حقیقی بایستی که در برخی مواقع بگوید «نه«، در این زمینه به تو کمک نمی کنم، تو خودت قادر به انجام آن هستی.» و محکم در برابر توهم فرزند که خود را ناتوان و درمانده می داند بایستد. والدینی که دارای عشق حقیقی به فرزندشان هستند، ابایی از این ندارند که گاهی با خواسته های فرزند خود مخالفت کنند، او را ناراحت سازند و حتی مورد نفرت او واقع شوند. آنها می دانند که فرزندشان هنوز به مرحله تشخیص سود و زیان خود نرسیده است. آنها می دانند که فرزندشان غالباً از تصمیمات خوب والدین نفرت دارند و از تصمیمات بد آنها به وجد می آیند. آنها می دانند که نادانی در قلب فرزندشان لانه کرده است و فقط یک عشق نیرومند قادر به بیرون کردن آن است. آری غالب والدین امروزی فرزندشان را دوست دارند، اما عشق آنها از آنجایی که یک عشق قدرت دهنده نیست، حقیقت ندارد.
همچنین شماری از والدین وجود دارند که سعی دارند دوست فرزندشان باشند. اما والدینی که خود را رهبر فرزندشان می دانند، به خوبی آگاه هستند که یک رهبر نمی تواند با پیروان خود دوستی کند. دوستی، قدرت رهبری را از میان می برد. فرزندان به هنگام کودکی و نوجوانی نیاز به رهبری والدین دارند و هنگام بزرگسالی نیاز دارند که والدین شان، با آنها دوستی کنند. در تربیت واقعی هر کدام از اینها زمان خاص خودش را دارد. عدم رعایت این اصل فرزند را دچار سردرگمی می سازد.