در مشاهدات و مطالعات آزمایشگاهی با خانواده های کودکان خردسال، من و همکارانم دریافتیم گونه های معینی از ناسازگاری زناشویی تأثیرات ژرفی بر سلامت جسمی و هیجانی کودکان، از جمله توانایی سازگاری با همسالان دارند. یافته های ما نشان می دهند احتمال زیادی می رود والدینی که نسبت به یکدیگر عیب جو، پرخاشگر و تحقیر کننده هستند، فرزندان آنها نسبت به همبازی ها رفتار ضد اجتماعی و پرخاشگرانه از خود نشان دهند. این کودکان در مدیریت هیجان های خود، تمرکز کردن و آرام سازی خود به وقت ناراحتی، با مشکل رو به رو هستند. افزون بر این، این کودکان به گفته مادرانشان به بیماری های بسیاری از جمله سینه درد و سرماخوردگی مبتلا می شوند. همچنین به نظر می رسد کودکان تحت استرس مزمن بیشتری هستند، که این حالت در میزان کاتکولامین(1) ادرار که هورمون مربوط به تنش است مشاهده می شود.
برای سنجش چگونگی برقراری ارتباط این کودکان با همتایانشان، آنها را در جلسه های بازی 30 دقیقه ای بدون حضور مراقب در خانه بازی مورد مشاهده قرار دادیم. هر خانواده دوست صمیمی فرزندش را به عنوان قسمتی از آزمایش، دعوت کرده بود. ملاک ارزیابی جلسه ها شیوه رفتار دو کودک در حین بازی با یکدیگر بود. برای مثال، آیا آنها وقت زیادی را صرف بازی های خیالی که نیازمند همیاری بیشتری است، کرده اند؟ یا بیشتر وقت خود را صرف بازی های موازی کرده اند- یعنی، بازی کردن به شیوه مستقل در کنار یکدیگر با کمترین تلاش برای همیاری؟
همچنین به مشاهده ی رفتارهای منفی آشکار از سوی کودکان مورد مطالعه پرداختیم- کنش و واکنش هایی چون، بحث و جدل، تهدید کردن، دشنام، یاوه گفتن، و پرخاشگری بدنی. آیا کودکان پس از آغاز درگیری تلاش می کنند شیوه هایی برای حل مشکل بیابند، یا به دلیل خراب شدن بازیشان با یکدیگر درگیر می شوند؟ پژوهش های پیشین نشان می دهند چنین رفتاری در دراز مدت تغییر بسیار مهمی در زندگی کودکان به وجود می آورد، دلیل اصلی رفتارهای منفی و ضد اجتماعی کودکان طرد شدن آنها در کودکی به وسیله ی همسالانشان است. افزون بر این می دانیم شکست کودکان در دوست شدن با کودکان دیگر عامل اصلی خطر ابتلا به مشکلات روانی است.
در مقایسه ی داده های این جلسات بازی با یافته های جمع آوری شده از مصاحبه با خانواده ها و پژوهش های آزمایشگاهی که در فصل 1 شرح داده شد، ارتباط محکمی بین رابطه زناشویی و رفتار کودکان با دوستانشان بدست آوردیم. کودکانی که والدین آنها رابطه زناشویی نابسامانی دارند در مقایسه با کودکانی که والدین آنها رابطه زناشویی موفقی دارند کمتر به شیوه همیارانه بازی می کنند و تعامل منفی بیشتری با همبازی های خود دارند.
بسیاری از جامعه شناسان پژوهش های مشابهی در مورد مشکلات رفتاری در کودکان خانواده های نابسامان انجام داده اند. همه ی این پژوهش ها نشان می دهند ناسازگاری زناشویی و طلاق کودکان را در مسیری قرار می دهد که در مراحل بعدی زندگی منجر به مشکلات جدی برای آنها می شود. گاهی مشکل در آغاز کودکی با مهارت های میان فردی ضعیف و رفتار پرخاشگرانه شروع می شود، که این رفتارها منجر به طرد شدن از سوی همسالان می گردد. ذهن والدین به مشکلات خودشان مشغول است، وقت و توجه کمتری برای فرزندان خود دارند، بنابراین کودک به تدریج به سویی خاص تغییر جهت می دهد، مورد غفلت قرار می گیرد و به سوی گروه های کج رو در همسالانش کشیده می شود. در آغاز نوجوانی، کودکان خانواده های نابسامان گرفتار همه مشکلات دوران نوجوانی می شوند، از جمله، کم شدن نمرات درسی، رفتار جنسی زودرس، سوء مصرف مواد مخدر و بزهکاری. شواهد دیگر، هر
چند ضعیف، نشان می دهند کودکان خانواده های نابسامان و طلاق، افسردگی، اضطراب و گوشه گیری بیشتری را تجربه می کنند. یافته های پژوهش در دانشگاه ویرجینیا(2) که به وسیله ی ای. میویس هترینگتون(3) انجام شده نشان می دهد میزان چشمگیری از مشکلات بالینی سلامت روان در نوجوانان خانواده های طلاق سه برابر جمعیت کلی نوجوانان است.
جامعه شناسان درمورد اینکه چرا کودکان خردسال در خانواده های ناسازگار مشکلات رفتاری بیشتر دارند و دشوارتر با همسالان خود ارتباط برقرار می کنند، فرضیه های بسیاری ارائه داده اند. گروهی بر این باورند والدینی که با همسر کنونی یا پیشین خود دچار کشمکش هستند توان و وقت کمتری برای فرزندان خود دارند. طلاق و نابسامانی های ناشی از آن به اندازه ای والدین را بی رمق، پریشان و افسرده می کند که نمی توانند فرزندان خود را به شیوه ای کارآمد تربیت کنند.
ای. میویس هترینگتون به شرح دوره ای که جدایی و طلاق در آن روی می دهد، می پردازد، دو سال نخست جدایی زمانی است که رابطه کودک- والد بسیار آشفته است. به باور او در طول این دوره، «والد ذهنش درگیر است و / یا به لحاظ هیجانی آشفته است، کودک نیز آشفته و پرتوقع است، این دو به دشواری می توانند یکدیگر را حمایت کنند و دلگرمی دهند و حتی گاهی مشکلات یکدیگر را شدیدتر می کنند، » مادران مطلقه ای که سرپرستی فرزندان خود را به عهده دارند «گهگاه حالت های غیر عادی دارند، با فرزندان خود ارتباط برقرار نمی کنند، از آنها حمایت نمی کنند و فرزندان خود را تنبیه می کنند.» و مشکلات الزاما با گذشت زمان از بین نمی روند: «بیشترین مشکلی که این مادران (مادران طلاق گرفته) با آن رو به رو هستند دشواری در کنترل و زیر نظر داشتن رفتار فرزندشان است.»
چنین یافته هایی بازتابی از مشکلات پدران و مادران شرکت کننده در پژوهش ما است که این زوج ها در رابطه زناشویی خود تنش را تجربه کرده بودند. چنین والدینی می توانند نسبت به فرزندان خود سرد و بی واکنش باشند، همچنین چهارچوب
رفتاری کمتری برای رفتار فرزندانشان تعیین می کنند.
افزون بر رابطه ضعیف والدینی، بسیاری از متخصصین بر این باورند والدینی که زناشویی نابسامانی دارند برای فرزندانشان الگویی ضعیف برای سازگاری با دیگران هستند. آنان بر این باورند کودکانی که شاهد خشم، جنگ و ستیز، یا تحقیر پدران و مادران خود نسبت به یکدیگر هستند، بیش از دیگران همین رفتارها را نسبت به دوستان خود نشان می دهند. این کودکان برای یادگیری، گوش دادن همدلانه و حل مسأله همیارانه هیچ الگویی ندارند و شیوه ای که والدین به آنها آموخته اند را دنبال می کنند. و به عبارتی دشمنی و تدافعی بودن پاسخ های متناسب با ناسازگاری هستند، و افرد پرخاشگر به هر آنچه می خواهند دست می یابند.
گرچه بدیهی است کودکانی که با تأثیرات منفی ناسازگاری والدین زندگی می کنند از والدین خود الگو برداری می کنند، ولی به باور من اختلاف زناشویی می تواند تأثیر ژرف تری بر کودکان داشته باشد- به ویژه کودکانی که از سن بسیار کم شاهد مشکلات شدید خانوادگی بوده اند. به باور من تنش ناشی از زندگی یا ناسازگاری والدین بر رشد دستگاه عصبی خودکار نوزاد که تعیین کننده ی توانایی کودک به رویارویی است تأثیر می گذارد.
بدیهی است کودکان با مشاهده ی جر و بحث بین والدین آشفته می شوند. پژوهش ها نشان داده اند حتی کودکان خردسال نیز به مشاجره والدین خود با تغییرات فیزیولوژیکی از جمله بالا رفتن ضربان قلب و فشار خون، واکنش نشان می دهند. روان شناس پژوهشگر ای. مارک کیومینگر(4)، که به مطالعه ی واکنش های کودکان به مشاجره ی بزرگسالان پرداخته است، اظهار می دارد معمولا کودکان با گریه کردن، بی حرکت ایستادن با حالت تنش، گوش های خود را گرفتن، اخم کردن، یا درخواست برای ترک محل، واکنش نشان می دهند. گروهی دیگر به مشاهده ی واکنش های تنشی غیر کلامی خشم در کودکان شش ماهه پرداخته اند. گرچه کودکان محتوای مشاجره و اختلاف والدین را نمی فهمند، اما متوجه مشکل می شوند و با
آشفتگی و گریه به این تغییرات واکنش نشان می دهند.
من و همکارانم در آزمایشگاه به مشاهده ی این گونه واکنش در خانواده ها پرداختیم. برای مثال، زن و شوهری در گروه زوج های تازه، دختر سه ماهه خود را برای مشاهده آورده بودند. مصاحبه های آغازین نشانگر رابطه بسیار رقابتی و ستیزه جویانه والدین بود- ویژگی هایی که حتی در این آزمایش نیز قابل مشاهده تر شدند. به والدین آموزش داده شد با هم با فرزندشان بازی کنند، پدر با قلقلک دادن پای نوزاد نگاه او را به خود جلب می کرد، در حالی که مادر با صدا در آوردن و قربان صدقه رفتن توجه کودک را از پدر به سوی خودش می دزدید. به نظر می رسید این حالت نوزاد را گیج و آشفته کرده بود، او نگاه خود را از والدین برگرداند و شروع به گریه کرد. در همین زمان ضربان قلب او بالا رفت. سپس، برخلاف تلاش های والدین به آرام کردن او، ضربان قلب نوزاد پس از مدتی طولانی، به شیوه ای غیر عادی به حالت نخست بازگشت.
گرچه مطالعات ما بر روی نوزادان هنوز کامل نشده است، اما چنین مشاهداتی باور من را بر اینکه ناسازگاری والدین بر مرحله نوزادی اثر می گذارد را بیشتر به اثبات می رساند- دوره ای از زندگی که سیستم عصبی خودکار کودک در حال شکل گیری است. هر رویداد هیجانی که در این ماه های آغازین از زندگی رخ دهد می تواند تأثیر چشمگیر و مادام العمری بر عصب دهم کودک داشته باشد- به عبارتی، توانایی کودک به کنترل سیستم عصبی اش. آیا به گریه کودک پاسخ داده می شود؟ آیا گاهی با محرک های حسی پیرامونش آرام یا برانگیخته می شود؟ همه اینها بر توانایی های درازمدت او به پاسخ به محرک، آرام سازی خودش و بازیابی آرامش پس از تنش تأثیر می گذارند.
به همراه رشد کودک و آغاز تعامل بیشتر با دیگران چنین توانایی هایی بیش از پیش اهمیت می یابند. کودکان برای توجه، تمرکز و یادگیری، درک زبان تن دیگران، حالت های چهره و نشانه های اجتماعی نیاز به مدیریت هیجان های خود دارند. کودکان بدون این بخش سازنده از هوش هیجانی با وضعیتی نابرابر نسبت به دیگران وارد محیط های اجتماعی و تحصیلی می شوند.
پژوهش های ما و بسیاری از پژوهش های دیگر نشان داده اند کودکان طلاق و فرزندان والدین با ناسازگاری بالا نمرات پایین تری می گیرند. معمولا آموزگاران نمره های استعداد و هوش در کودکان خانواده های نابسامان را پایین تر از دیگران ارزیابی می کنند. منتقد اجتماعی باربارا دافو وایت هد(5) در ماهنامه آتلانتیک(6) این وضعیت را چنین شرح داده است: «فاجعه ی آموزشی زمان این است که بسیاری از کودکان در مدرسه مردود می شوند، نه به این دلیل که آنها مشکل جسمی یا هوشی داشته باشند، بلکه به دلیل ناتوانی هیجانی. . . آموزگاران بسیاری از کودکان را به دلیل شرایط نابسامان زندگی خانوادگیشان، از لحاظ هیجانی آشفته، بسیار غمگین و در فکر فرو رفته می یابند، به همین دلیل این کودکان حتی نمی توانند بر موضوعات درسی پیش پا افتاده مثل جدول ضرب متمرکز شوند.»
همانطور که نیکولاس زیل(7)، تحلیلگر آمار ملی کودکان اظهار می دارد، کودکان چنین مشکلاتی را تا دوره های بزرگسالی به دوش می کشند. پژوهشگران به انجام مصاحبه ای با نمونه هایی از افراد در میانه کودکی، نوجوانی و آغاز بزرگسالی پرداختند. زیل یافته های 240 جوانی که والدین آنها پیش از شانزده سالگی از یکدیگر جدا شده یا طلاق گرفته بودند را بررسی کرد. حتی پس از کنترل متغیرهای تحصیلات والدین، نژاد و دیگر عوامل، زیل دریافت افراد 18 تا 22 ساله از خانواده های نابسامان دو برابر جوانان دیگر، سطح بالایی از آشفتگی های هیجانی و مشکلات رفتاری را نشان می دهند. همچنین در مقایسه با افرادی که والدین آنها طلاق نگرفته اند احتمال ترک تحصیل از دبیرستان در این افراد تقریبا دو برابر است، در میان افرادی که ترک تحصیل نکرده اند، آنان که از خانواده های نابسامان هستند کمتر دیپلم یا مدرک معادل دیپلم می گیرند.
شاید سوزناک ترین یافته زیل مربوط به رابطه بین طلاق و ارتباط کودک- والد باشد. پژوهش او نشان می دهد 65 درصد از جوانانی که والدینشان طلاق گرفته اند،
در مقایسه با 9 درصد از افرادی که والدینشان طلاق نگرفته اند، رابطه ی ضعیف خود را با پدرانشان گزارش کرده اند. زیل اظهار می دارد با توجه به این واقعیت که بسیاری از پدران جدا از خانواده یا طلاق گرفته در این گروه، نه فرزندان خود را حمایت مالی می کنند و نه ارتباط گهگاه خود را با آنها حفظ می کنند، چنین نتیجه ای «چندان تعجب آور نیست.» از سویی به نظر می رسد بسیاری کودکان در ارتباط با مادرانشان نیز از طلاق پدر و مادر خود رنج می برند. 30 درصد از کودکان طلاق، در مقایسه با 16 درصد از گروهی که والدین آنها طلاق نگرفته اند رابطه ضعیفی را با مادرانشان گزارش کرده اند.
زیل می نویسد: «حقیقت این است بسیاری از کودکان طلاق حداقل از یکی از والدین خود و تعداد کمی نیز از هر دوی آنها دوری می کنند، به باور ما این عامل دلیل مشکلات اجتماعی است. بدین معنا که بسیاری از این جوانان نسبت به تأثیرات بیرون از خانواده از جمله دوستان دختر و پسر، دیگر همسالان، مراجع قدرت و رسانه، بسیار آسیب پذیر هستند، گر چه این تأثیرات الزاما منفی نیستند اما احتمال اینکه این تأثیرات جانشینی قابل پذیرش برای رابطه ای سالم و مثبت با والدین باشد بسیار کم است.»
پژوهش های دیگر نشان می د هند که چگونه طلاق والدین بر همه مراحل زندگی فرد تأثیر می گذارند. در چندین پژوهش، بزرگسالانی که والدینشان طلاق گرفته اند آشفتگی بیشتر، رضایت کمتر از خانواده و دوستان، اضطراب بیشتر و توانایی کم برای رویارویی با مشکلات کلی زندگی را گزارش کرده اند.
و اکنون بنا بر نتایج پژوهش بلند مدت اخیر دریافتیم که طلاق والدین حتی می تواند عمر فرد را کوتاه کند. این پژوهش در سال 1921 به وسیله ی روان شناسی به نام لویس ترمن(8) برای آزمایش نظریه اش در مورد توارثی بودن هوش آغاز شد، این پژوهش رشد عقلانی و جسمانی 1500 کودک سرآمد در کالیفرنیا(9) را مورد
مطالعه قرار داد. آزمودنی ها هر 5 تا 10 سال پیگیری می شدند. هوارد فریدمن(10) از دانشگاه کالیفرنیا به منظور مطالعه ی تأثیر استرس بر طول عمر گواهی فوت نیمی از آزمودنی های پژوهش ترمن که فوت کرده بودند را بررسی کرد. در سال 1995 فریدمن گزارش کرد، آزمودنی هایی که والدین آنها پیش از 21 سالگی شان طلاق گرفته اند، چهار سال زودتر از آزمودنی هایی که والدینشان با هم زندگی می کنند، در گذشته اند. (برعکس، او دریافت مرگ والدین در کودکی تأثیر کمی بر طول عمر آزمودنی ها داشته است. او اظهار می دارد این یافته با پژوهش های دیگری که نشان می دهند طلاق والدین و جدایی در مقایسه با مرگ آنها تأثیر ژرف تری بر مشکلات روان شناختی در مراحل بعدی زندگی دارد، هماهنگ است.) همچنین فریدمن دریافت احتمال بیشتری می رود که فرزندان طلاق خودشان نیز طلاق بگیرند، گرچه طلاق خود آزمودنی ها الزاما موجب کوتاه تر شدن عمر آنها نمی شود. فریدمن نتیجه گرفت طلاق والدین رویدادی بسیار مهم در تار و پود اجتماعی زندگی جوانان برای پیش بینی مرگ زودرس آنها است.
با وجود شواهد بسیاری که به تأثیرات آسیب زای طلاق بر کودکان اشاره می کنند، گاهی والدین ناراضی از زندگی زناشویی در شک و تردید هستند که آیا بهترین راه برای آسایش فرزندانشان ادامه دادن به این زندگی رنج آور و دلسرد کننده است؟ پاسخ پژوهش های ما و دیگران با روشنی و قاطعانه «نه» است. زیرا گونه های متفاوت ناسازگاری زناشویی به اندازه طلاق بر کودکان تأثیرات آسیب زا دارند. به عبارتی تنها طلاق موجب آزار کودکان نمی شود بلکه دشمنی شدید و رابطه ناخوشایند بین پدر و مادر ناراضی از زندگی که می تواند پس از طلاق نیز ادامه داشته باشد برای کودکان آزار دهنده است. برخی مشکلات زناشویی، از جمله کناره گیری عاطفی پدر از خانواده مشکلات رشدی را به وجود می آورد که روان شناسان آن را «درونی کردن» می نامند- کودکان مضطرب، افسرده، درونگرا و گوشه گیر می شوند. از سوی دیگر، دشمنی و تحقیر در میان زن و شوهر، موجب
پرخاشگر شدن کودکان نسبت به همسالانشان می شود.
در کنار یکدیگر ماندن با داشتن رابطه زناشویی آزار دهنده در مقایسه با طلاق تأثیرات آسیب زای یکسانی بر کودکان دارند، آیا هیچ راه ثابت شده ای برای زوج های ناسازگار وجود دارد تا فرزندان خود را از این آسیب ها مصون نگاه دارند؟ یافته های ما نشان می دهند که راهی وجود دارد. تأثیرات طلاق و جدایی بر کودکان را می توان به وسیله ی آموزش هیجان کاهش داد.
1) ترکیباتی که از ترشحات مرکز غده فوق کلیوی به دست می آید و بر دستگاه عصبی سمپاتیک اثر می گذارند. (مترجم(.
2) Virginia.
3) E. Mavis Hetherington.
4) E. Mark Cummings.
5) Barbara Dafoe Whitehead.
6) Atlantic Monthly.
7) Nicholas Zill.
8) Lewis terman.
9) California.
10) Howard Friedman.