– احساسات کودک را بی اهمیت و پیش پا افتاده می پندارد.
– خود را از احساس کودک دور می کند یا احساس او را نادیده می گیرد.
– می خواهد هیجان های منفی کودک به سرعت از بین بروند.
– برای مانع شدن کودک از ابراز هیجان هایش، حواس او را پرت می کند.
– گاهی هیجان های کودک را مسخره می کند یا آنها را دست کم می گیرد.
– باور دارد احساس های کودکان غیر منطقی هستند و بنابراین آنها را به حساب نمی آورد.
– علاقه کمی به آنچه کودک می خواهد به او بگوید از خود نشان می دهد.
– گاهی نسبت به هیجان های خودش و دیگران آگاهی ندارد.
– هیجان های کودک او را ناراحت می کند، می ترساند، مضطرب و آزرده می کند و به شدت تحت تأثیر این هیجان ها قرار می گیرد.
– ترس از غیر قابل کنترل شدن هیجان ها دارد.
– بیشتر به اینکه چگونه از هیجان ها خلاص شود توجه دارد تا معنای خود هیجان.
– باور دارد هیجان های منفی زیان بخش و زهر آگین هستند.
– باور دارد توجه به هیجان های منفی «تنها اوضاع را بدتر» خواهد کرد.
– نمی داند با هیجان های کودک چه برخوردی داشته باشد.
– هیجان های کودک را درخواستی برای تغییر اوضاع، بر وفق مراد او می پندارد.
– باور دارد هیجان های منفی به معنای ناسازگاری کودک است.
– باور دارد هیجان های منفی کودک، انعکاس بدی بر والدین دارد.
– احساس های کودک را کوچک می شمارد، رویدادهایی که منجر به هیجان می شوند را کم اهمیت جلوه می دهد.
– مسایل را با فرزندش حل نمی کند، باور دارد که گذشت زمان بسیاری از مشکلات را حل خواهد کرد.
تأثیرهای این شیوه بر کودکان: کودکان می آموزند احساسات آنها نادرست، ناشایست و بی ارزش هستند. آنان می آموزند به دلیل شیوه احساسی شان مشکلی جدا نشدنی و ذاتی در آنها وجود دارد. گاهی این کودکان در مدیریت هیجان های خود مشکل دارند.