ریشه ی اغلب اکتشاف ها، خلاقیت ها و ابداع های بشری در نگاهی «نابه هنجار» به زندگی «به هنجار» بوده است! آن کس که «عادی» ها را با نگاه «غیرعادی» و «هنجار«ها را از منظر «هنجارزدایی» می نگرد، می تواند به جوهره ی ناب «خلاقیت» و فرایند «هنجارآفرینی» دست یابد.
در حقیقت، آن چه آدمی را در سیاه چالی از تقلید، تلقین و تمکین فرو کاهنده مدفون می سازد، تن دادن کورکورانه به «هنجارها» و رنگ باختن به «همرنگی» ها و همراه شدن با «هم نوایی» هاست.
ما «عادت» کرده ایم که فرزندان خود را «عادت» دهیم که به «عادت» های زندگی «عادی» «عادت» کنند و پس از آن که آن ها را به این «عادت» های «عادی«، «عادت دادیم«، با افتخار و غرور از آن با عناوینی چون «هنجارپذیر شدن«، فرهنگ پذیری، اطاعت پذیری و انضباط پذیری یاد می کنیم و خیالمان راحت می شود که آن ها را در
»ریل» خودگردان «قطار زندگی» با دیوارهای بتونی و دالان هایی نفوذناپذیر مستقر کرده ایم.
»اما «یاسپرس» در نقد و روشنگری این گونه نگرش های سنتی و فعل پذیر می گوید: «پیش رفت تکنولوژی، چیرگی بشر بر طبیعت و در نتیجه دگرگونی های مداوم، آرامش و یگانگی گذشته ی جامعه ها را از میان برده و به گسیختگی و پراکندگی کشانده است. او این چگونگی را با سنجش جامعه ی بنیادی یا Community، و جامعه ی ساختگی یا Soceity توضیح می دهد. جامعه ی بنیادی یعنی جامعه ای که با تحول تاریخی پدید آمده، رشد کرده و شکل گرفته است، دارای آداب و رسوم، گذشته ای خاص و در نتیجه یگانه یعنی متفاوت با جامعه های دیگر است و همواره به گذشته ی خود بستگی و دل بستگی دارد، ولی جامعه ی ساختگی یعنی جامعه ای که می تواند برنامه ریزی و ساخته شود، گذشته ای ندارد که به یاد آورد، یگانه و تاریخی نیست، زیرا با جامعه های دیگری که به همان سان برنامه ریزی و ساخته می شوند، تفاوتی ندارد. چنین جامعه ای می تواند به جای هر فرد، فرد دیگری بگذارد، بی آن که خود تغییر کند. این جامعه با افراد، چون ابزار، اجزا و نیروی کار رفتار می کند. نظام آموزشی چنین جامعه ای که بر آن است تا از آدمیان – چنان که گفته شد «سکه هایی رایج» بسازد، سدی است در راه تکامل فردی و مانعی است برای پدید آمدن «انسان اصیل«. این جامعه با از میان بردن زمینه ی ارتباط و همدلی، امکان شکوفایی
»هستی انسانی» را از میان می برد، زیرا در همدلی است که هستی، شکفته می شود: همدلی و هماهنگی با دیگران، با سنت و تاریخ انسان بودن، «با دیگران بودن«، همان «وسیله بودن نیست«؛ برای «دیگران بودن«، شرط به خود آمدن و تحول یافتن و سرشار شدن است. بدین سان در جامعه ی حقیقی، برای دیگران بودن، یعنی همدلی و هماهنگی، یعنی واقعیت یافتن فرد، ولی در جامعه ی ساخته شده، وسیله ی گروه بودن، یعنی از دست دادن ویژگی های فردی. از این روست که در جامعه ی بنیادی و با بهره داشتن از تربیت حقیقی، تضادی میان فرد و جامعه پدید نمی آید.«(1)
اما تربیت طبیعی، طبیعت «هنجارپذیر» را از طریق «هنجارگریزی» به «هنجارآفرینی» تبدیل می کند. برای پرورش طبیعت «هنجار گریز» باید قبل از هر چیز از مرز «هنجار» ها عبور کرد و فراسوی «این جا» و «اکنون» و برتر از «عادت» ها و «عادی» ها به خلق «موقعیت های جدید» و «هنجارهای نوین» اقدام نمود.
»آزادی«، «فردیت«، «عشق«، «عبادت«، «خلاقیت«، «حساسیت» و «کنجکاوی«، عناصر در هم آمیخته ای هستند که برای آفرینش «هنجارهای بالنده» ما را یاری می کنند. تربیت طبیعی به ما فرصت می دهد که به دور از اسارت و اجبار و خارج از «تقلید» و «اقتباس» و فراتر از «دانسته» ها و «بایسته» ها، ذهن «خلاق» و
اندیشه ی «سیال» خود را در وادی بی کران «دایره ی کمال» جولان دهیم.
اصل «تزکیه» در تربیت طبیعی ناظر بر همین معنا و مصداق است. تزکیه یعنی پاک کردن، مستعد ساختن و پالایش و والایش کردن ذهن و دل برای تولید و پردازش و پذیرش دانش و ارزش جدید.
تزکیه، پاک کننده ی «هنجارها«، شخم زننده ی «رسوب» ها درهم شکننده ی «قالب» ها و ویران کننده ی «عمارت» هایی است که پویایی و بالندگی ذهن و دل را از آدمی گرفته است.
تربیت طبیعی با «کنش» طبیعی خود، «اندیشه» و «بینش» آدمی را از خودپرستی، تکلف، تصنع و ریاکاری و مقبول نمایی آزاد می سازد. این آزاد سازی نظیر بازگشودن دیواره ی بلند سدی است که در انبان آن انباشتی از آب های رونده و توفنده، مسدود و محصور شده است.
آزادسازی این انرژی فزاینده موجب می شود که همه ی لایه های پنهان وجود آدمی که در بیابانی خشک و سوزان معوق و معطل مانده است به زایندگی و بالندگی نایل آید.
یکی از ویژگی های تربیت طبیعی در این است که تحول در رشد آدمی در آن از «درون» سرچشمه می گیرد، چرا که طبیعت در پدید آوردن چیزها، از حالت کلی و بی تعین آغاز کرده و به سوی حالت متعین و جزئی پیش می رود. از این رهگذر است که
»هنجارهای متعین» در وهله ی نخست «بی تعین» می شوند و پس از آن این خلاقیت درون زای آدمی است که در پی «خلق» هنجارهای «نوین» در پس هنجارهای «کهن» است.
کودک آدمی در تربیت طبیعی اجازه می یابد که کودکی خود را به طور طبیعی طی کند. فقط در چنین شرایطی است که در بزرگ سالی به «پختگی» و «فرزانگی» دست می یابد. آن کس که به طور شتاب زده، به قصد بزرگ نمایی، خود را از مدار طبیعی کودک بودن» خارج می سازد، برای همیشه «کودک وار» زندگی خواهد کرد.
»ژان ژاک روسو» در آغاز کتاب «امیل» می گوید: «هر چه از دست آفریننده ی جهان بیرون آید نیک است ولی چون به دست برافتد، تباه می گردد. انسان نیز به طبیعت نیک است. از این رو کار تربیت دگرگون کردن و اصلاح او چنان که مربیان قرون وسطایی می اندیشدند – نیست، بلکه پروراندن و شکوفاندن توانایی هایی است که در سرشت و نهاد اوست. بدین سان که تربیت به هیچ رو، بازداشتن فعالیت های «طبیعی» کودک – چنان که در قرون وسطا می پنداشتند- نیست، که آزاد گذاشتن کودک و فعالیت او و حتی اگر لازم باشد برانگیختن فعالیت است«.
انسان به وسیله ی سه استاد تربیت می شود: «طبیعت«، «اشیاء» و «انسان های دیگر«. تربیت آن گاه به درستی صورت می گیرد که این تأثیرهای گوناگون، با یکدیگر هماهنگ گردند. «روسو» بر آن
است که برای رسیدن به این هدف باید طبیعت انسان و قانون های آن را اصل بگیریم و دو عامل دیگر را که تا اندازه ای در اختیار ما هستند با آن هماهنگ کنیم. یعنی از آن جهت که نمی توانیم طبیعت انسان را «دگرگون» کنیم، باید از آن «پیروی» نماییم و آن را راهنمای چگونگی تربیت بدانیم. برای نمونه انسان در حالت طبیعی، کل و جامع و همانند یک عدد صحیح است ولی به هر نسبت که تمدن و جامعه پیش رفته تر می گردد، انسان اجتماعی بیش تر به تخصص دست پیدا می کند و بدین سان جامعیت خود را در راه حرفه ای که به آن پرداخته است، از دست می دهد، حال آن که «طبیعت» می گوید: پیش از آموختن هر حرفه بباید «حرفه ی انسان بودن» را آموخت. از این روست که «روسو» می گوید: «من می پذیرم که پس از به پایان رسیدن تربیت امیل، او قاضی خواهد بود، نه کشیش، و نه سرباز؛ ولی کوشش من برای آن است که او چنان انسانی بار آید که بتواند در کارهای گوناگون، وظیفه ی خود را چون یک انسان انجام دهد، در شرایط گوناگون درست رفتار کند و بتواند رنج ها و خوشی ها را تحمل نماید، یعنی برای زندگی کردن و خوب زندگی کردن آماده شود.
بدین سان تربیت، آماده شدن برای زندگی است، ولی نکته ی بنیادی این است که خود تربیت نیز دوره ای از زندگانی است و هر دوره از زندگانی اهمیت ویژه ی خود را دارد هیچ مرحله ای از آن
نباید فدای مرحله ای دیگر شود. تربیتی که «اکنون» کودک را برای آینده می کند، این نکته و هم چنین حق طبیعی او را نادیده می گیرد. کودک در «اکنون» زندگی می کند و فردا را نمی فهمد. از این رو مجبور کردن او به گذشتن از اکنون برای آینده، کاری است خلاف «طبیعت» و در نتیجه برخلاف «تربیت درست«.(2)
بدین سان راه درست تربیت، همانا «راه طبیعت» است. از این رو، نخستین کار مربی باید شناختن کودک و قانون های طبیعی رشد باشد.
ریشه ی اغلب «کودکی های نابه هنجار» و «بزرگ سالی های کودک وار» در این است که دوره ی به هنجار کودکی» به شکل طبیعی و هنجار طی نشده است. این نوع «هنجار» در این جا عین هنجارزدایی است چرا که با هنجارهای تربیت رایج، مغایر و بلکه متضاد است.
در تربیت طبیعی، «هنجارآفرینی» یعنی «خودآفرینی» و «هنجارپذیری» یعنی «خودگریزی» که محصول آن احساس حقارت، کهتری و نابردباری است. آن کس که خود را در خود نیابد سعی می کند که هویت خویش را در تأیید و تمجید دیگران خلق کند. چنین برداشت و انگاشتی از خود هر چند در جامعه ی هنجار زده و رسوب شده پدیده ای به هنجار و مقبول به حساب می آید، اما در قاموس «تربیت طبیعی«، پیامدی بسیار «غیر طبیعی» و
»نامقبول» است.
رشد و تحول شخصیت کودک نیز در تربیت عاریه ای و تصنعی رایج، یک نقاب هنجارپذیر است که فقط برای سازگاری با انتظارات دیگری و دیگران بازآرایی و بازنمایی شده است. در این دیدگاه «شخصیت بیرونی«، کشنده ی «منش درونی» انسان، و خودنمایی و خودآرایی مانعی برای خودآفرینی و خودیابی است. در تربیت عاریه ای و طبیعت گریز، ساخت شخصیت با بافت «معرفت» عجین نشده و منش آدمی از «بینش الهی» دور مانده است. این گونه است که یکی از متفکران عارف مسلک هندی با صراحت و شفافیت گزنده ی خود، خطاب به انسان تربیت شده در جامعه ی صنعتی و عاریه ای می گوید:
»تو در نفاق زندگی می کنی و بردگی تو همین است و هر چیز واقعی با چیز مصنوعی جای گزین شده است و شخصیت (نقاب) جای گزین معرفت (هوشیاری) شده است. شخصیت انسان، ساخته ی انسان است و معرفت، امری الهی است. انسان با معرفت ابداً شخصیت ندارد. او کاملاً بدون شخصیت است و نیازی به آن ندارد. شخصیت چیزی بسیار ضعیف است. انسان آگاه با معرفت خویش زندگی می کند و معرفت او شخصیت اوست. او نیاز ندارد تا به چیز دیگر متکی باشد. او با نور درونی خویش زندگی می کند. او لحظه به لحظه واکنش نشان می دهد و رفتار او توسط عادت
(هنجار) مرده ی گذشته که شخصیت نام دارد، شکل نمی گیرد. . . انسان «با شخصیت» زشت است! او گنگ و خرفت است. او در گذشته زندگی می کند. او در عادات خود زندگی می کند! جامعه، شخصیت را با «معرفت» جای گزین کرده است«.(3)
در حقیقت، جامعه ی عاریه ای، «نقاب» هنجار را جای گزین «حقیقت فطرت» کرده است و»صورت» را به جای «سیرت» و «ظاهر» را به جای «باطن» و انسان «ماشینی» را به جای انسان «طبیعی» نشانده است.
تربیت طبیعی، رهیافتی برای خلوت با خود و آفرینش معرفت درونی خویش است. عبادت، راهی برای خروج از «صورت حیوانی« و ورود به «سیرت الهی» است. تربیت طبیعی ترجمان همین فرایند برای دست یابی به «خودفطری» انسان است؛ خودی که باید از هزار توی هنجارهای «غیرخودی» و بیگانگی های «اجتماعی» عبور کند تا به «هسته ی اصلی» و «گوهر درخشان» و مجرد «خویشتن حقیقی» دست یابد.
1) نگاهی به فلسفه ی آموزش و پرورش؛ دکتر نقیب زاده؛ ص 202.
2) نگاهی به فلسفه ی آموزش و پرورش؛ دکتر نقیب زاده؛ صص 127 و 128.
3) اوشو، «راز«؛ ترجمه ی محسن خاتمی، صص 78 و 79.