)برداشتی تازه از متنی کهنه)
[چو قاف قدرتش دم بر قلم زد
هزاران نقش بر لوح عدم زد
عدم در ذات خود چون بود صافی
از او در ظاهر آمد گنج مخفی. ]
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
»حافظ«
آیا ندیده اید صحنه های تکان دهنده ی زندگی بزرگان و عارفانی را که با یک اثر نمادین و با یک ضربه ی جهشی به یک باره مسیر زندگی خود را تغییر داده و تمامی پهنه ها و گستره های مراحل بعدی زندگی پربار خود را مرهون همان حرکت لحظه ای و اشراقی و نمادین دانسته اند؟ آیا نشنیده اید داستان زندگی دانشمندان، عارفان، معلمان و بزرگ اندیشمندانی را که لحظه ی آغاز اشراق نورانی و عظمت فکری آن ها در شرایطی رخ داده است که با یک کلام یا رفتار و یا
جرقه ی نمادین، طومار زندگی خود را از وضع ثابت و سکون فعلی، بر هم تافته و سراسیمه و شوریده حال و دل سوخته همچون بارقه ای جهنده، یک شبه راه هزار شبه را پیموده و به اعلی درجه ی رشد و کمال دست یافته اند؟(1) نشنیده اید اثر نمادین رفتار رندانه و حکیمانه ی «شمس تبریزی» را بر «مولوی«؟ نشنیده اید کلام نمادین استاد «ابوعلی سینا» در مکتب خانه و این چرخش بنیادی «بوعلی» را در مسیر علم و معرفت؟ نشنیده اید تحول بنیادی در مسیر زندگی «شیخ سکاکی«(2) در اثر برخوردش با پادشاه وقت؟ نشنیده اید آن اثر نمادین کلام پیامبر (ص) بر دل «ابوذر» را؟ نشنیده اید کلام امام «علی» (ع) را در خطبه ی «همام«؟(3) نشنیده اید داستان آن کافری را که با دیدن یک کردار نمادین از پیامبر (ص) به یک باره به دین اسلام روی آورد؟ نشنیده اید داستان آن دانشمندی را که با تماشای تلاش مکرر حشره ای برای بالا رفتن از دیوار به یک باره تغییر جهت داد و تصمیم به تغییر مسیر زندگی خویش گرفت؟(4) آیا ندیده اید و
نشنیده اید داستان آن تبه کار را در رمان «بینوایان» «ویکتورهوگو» که در اثر برخورد نمادین کشیش به او به یک باره آتش عشق و آگاهی در دل او افکنده شد و تمامی تباهی ها، رذالت ها، بزه کاری ها و سنگ دلی های دیرینه و کهن و پایدار او شسته شد و به فردی نیکوکار و نیکومنش و نیک اندیش تبدیل شد.(5)
پس، یک نماد می تواند بیت الغزل تمام و کمال اثر همه جانبه ی یک پیام تربیتی در تمامی ابعاد آن باشد. نمادی که همچون عصای موسی، درهم شکننده ی همه ی بافته ها، ساخته ها، آموخته ها، عادت ها و دل بستگی های آدمی به وضع موجود باشد و او را راهی دوره ای از تحول و تکامل نماید.(6)
آن حرکت و تربیت نمادین نوعی غمزه ی رندانه است که در مساعدترین، حساس ترین و پذیراترین شرایط روانی و عاطفی متربی صورت می گیرد و اثر آن در روان متربی آن چنان پایا و نافذ و دگرگون کننده است که به منزله ی آتش گدازنده بر آهن و فولاد
می باشد.
نکته ها چون تیغ فولادست تیز
گر نداری تو سپر واپس گریز
»نما» کوچک ترین واحد ساختمانی تربیت دل است که در عین حال بزرگ ترین و پایدارترین اثر را در پهنه ی زندگی آدمی به جای می گذارد. آیا ندیده اید اثر شعله ی جوش اکسیژن را که هر چه قدر شعله ی آن را باریک تر و کوچک تر می نمایند تیزتر، تندتر، سوزاننده تر و ذوب کننده تر می شود؛ همچون یک نگاه نافذ و حیرت انگیز.(7)
با نگه بشنو برخوان و بسنج و بشناس
سخن و نامه و داد و ستم و سود و زیان(8)
در تربیت نمادین نیز این چنین هنر ظریف و باریکی را در موقعیت شناسی و روش شناسی طلب می کند که مربی و متربی به عنوان دو قطب جاذب و فعال و پویا در میدان سیال و نامتعین آن چنان در تعالم وجودی در هم تنیده شوند که اثر نمادین غیر کلامی و جزیی و کوچک با اعجاز و حیرت و ضربه ی عاطفی و بینشی نقبی بر درون متربی ایجاد نماید که پنهان ترین و سنگین ترین وجه
شخصیت متربی تحت تأثیر آن قرار گیرد.(9)
به قول مولوی:
»این ها همه برای آن که بی سخن ادراک کند، مؤثر افتد و به دل نشیند. آخر، آسمان ها و زمین ها همه سخن است، پیش آن کس که ادراک کند و زاییده از سخن است. پس پیش آن که آواز پست [پایین و آهسته] را می شنود، مشغله و بانگ چه حاجت باشد؟«
»شیخ الاسلام ترمذی» می گفت: «سید برهان الدین» سخن های تحقیق خوب می گوید. از آن است که کتب مشایخ و اسرار و مقالات ایشان را مطالعه می کند. یکی گفت: «آخر تو نیز مطالعه می کنی، چون است که چنان سخن نمی گویی؟ گفت: «او را درونی و مجاهده و عملی هست«. گفت: «این را چرا نمی گویی و یاد نمی آوری؟ از مطالعه حکایت می کنی، اصل آن است. تو نیز آن را بگو!«.(10)
هر کسی از رنگ گفتاری بدین ره کی رسد
درد باید مرد سوز و مرد باید گام زن
»سنایی«
هر که شد محرم دل در حرم یار بماند
وآن که این کار ندانست در انکار بماند
»حافظ«
و باز در جای دیگر آمده است:
»درد است که آدمی را راه بر است.(11) در هر کاری که هست، تا او را درد آن کار و هوس و عشق آن کار در درون نخیزد او قصد آن کار نکند و آن کار، بی درد او را میسر نشود.
فاجاءها المخاض الی جذع النخلة
او را آن درد به درخت آورد و درخت خشک میوه دار شد!
تن، همچون مریم است. هر یکی عیسی داریم. اگر ما را درد پیدا شود، عیسای ما بزاید. اگر درد نباشد، عیسی هم از آن راه نهانی که آمد، باز به اصل خود پیوندد.«(12)
هر یکی از ما مسیح عالمی است
هر الم را در کف ما مرهمی است
»مولوی«
»تو را طبیبی هست در اندرون و آن مزاج توست که دفع می کند و می پذیرد. و لهذا بیرون از وی پرسد که فلان چیز که خوردی چون بود سبک بودی؟ گران بودی؟ خوابت چون بود؟ از آن چه طبیب اندرون خبر دهد، طبیب بیرون بدان حکم کند. پس اصل آن طبیب اندرون است و آن مزاج اوست. چون این طبیب ضعیف شود و مزاج فاسد گردد، از ضعف، چیزها به عکس بیند و نشانه ها به کژ بیند: شکر را تلخ گوید و سرکه را شیرین. پس محتاج باشد به طبیب بیرونی که او را مدد دهد تا مزاج برقرار اول آید. بعد از آن او باز به طبیب خود نماید و از او فتوا می ستاند«.
هم چنین مزاجی هست آدمی را از روی معنا(13)
چون آن ضعیف شود حواس باطنه ی او هر چه بیند و هر چه گوید همه بر خلاف باشد. پس اولیا طبیبان اند. او را مدد کنند تا مزاجش مستقیم گردد و دل و دینش قوت گیرد که: ارنی الاشیاء کما هی.
صاحب دل، کل است. چون او را دیدی همه را دیده باشی. که: الصید کله فی جوف الفراخلقان، عالم همه اجزای وی اند؛ و او کل است. اکنون چون او را دیدی که کل است قطعاً همه ی عالم را دیده باشی و هر که را بعد از او بینی مکرر باشد. قول ایشان در اقوال کل است. چون قول ایشان شنیدی هر سخنی که بعد از آن بشنوی مکرر باشد.(14)
فمن یره فی منزل فکانما
رأی کل انسان و کل مکان
ندیدی که شاعر گفت:
ای نسخه ی نامه ی الهی که تویی
وی آینه ی جمال شاهی که تویی
بیرون ز تو نیست هر چه در عالم هست
در خود بطلب هر آن چه خواهی که تویی
همه ما ماست چه با ما که خود ماییم سر تا پا
مثل گشته است در عالم که جوینده است یابنده(15)
هر که به جد تمام در هوس ماست، ماست
هر که چو سیل روان در طلب جوست، جوست
از تو ای بی نقش با چندین صور
هم مشبه هم موحد خیره سر
گاه خورشید و گهی دریا شوی
گاه کوه قاف و گه عنقا شوی
تو نه آن با شی نه این در ذات خویش
ای برون از وهم ها وز فهم خویش
»یکی می گفت که مولانا سخن نمی فرماید. گفتم: «آخر این شخص را نزد من خیال من آورد. این خیال من با وی سخن نگفت که چونی یا چگونه ای. بی سخن. خیال، او را این جا جذب کرد. اگر حقیقت من او را بی سخن جذب کند و جای دیگر برد، چه عجب باشد؟«(15)
»سخن سایه ی حقیقت است و فرع حقیقت، چون سایه جذب کرد، حقیقت به طریق اولی. سخن بهانه است. آدمی را با آدمی جزو مناسب جذب می کند نه سخن. بل که اگر صد هزار معجزه و بیان و کرامات بیند چون در او از آن نبی و از آن ولی جزوی نباشد مناسب، سود ندارد. آن جزو است که او را در جوش و بی قرار می دارد.
در که از کهربا اگر جزوی نباشد هرگز سودی کهربا نرود. آن جنسیت میان ایشان خفی است. در نظر نمی آید.
آدمی اسطرلاب حق است. اما منجمی باید که اسطرلاب را بداند. چون او را حق تعالی به خود عالم و دانا و آشنا کرده است از اسطرلاب وجود خود تجلی حق را و جمال بی چون را دم به دم و لمحه لمحه می بیند و هرگز آن جمال از این آینه خالی نباشد«.(16)
شاعری تازی گوی پیش پادشاهی آمد و این پادشاه ترک بود. پارسی نیز نمی دانست. شاعر برای او شعر عظیم غرا، به تازی گفت و آورد. چون پادشاه بر تخت نشسته بود و اهل دیوان جمله حاضر، امرا و وزرا آن چنان که ترتیب است. شاعر به پای ایستاد و شعر را آغاز کرد. پادشاه در آن مقام که محل تحسین بود سر می جنبانید و در آن مقام که محل تعجب بود، خیره می شد و در آن مقام که محل تواضع بود التفات می کرد. اهل دیوان حیران شدند که پادشاه ما کلمه ای به تازی نمی دانست، این چنین سر جنبانیدن مناسب در مجلس از او چون صادر شد؟ مگر که تازی می دانست، چندین سال از ما پنهان داشت و اگر ما به زبان تازی بی ادبی ها گفته باشیم، وای بر ما! او را غلامی بود خاص. اهل دیوان جمع شدند و او را اسب و استر و مال
دادند و چندان دیگر بر گردن گرفتند که ما را از این حال آگاه کن که پادشاه تازی می داند یا نمی داند و اگر نمی داند در محل سر جنبانیدن چون بود؟ کرامت بود؟ الهام بود؟ تا روزی، غلام فرصت یافت در شکار و پادشاه را دل خوش دید، بعد از آن که شکار بسیار گرفته بود. از وی پرسید. پادشاه بخندید گفت: «والله، من تازی نمی دانم، اما آن چه سر می جنبانیدم یعنی می دانستم که مقصود او از این شعر چیست و سر می جنبانیدم و تحسین می کردم، که معلوم است که مقصود او از این شعر چیست«.
پس معلوم شد که اصل، مقصود است، آن شعر، فرع مقصود است!» که اگر آن مقصود نبودی، آن شعر نگفتی. پس اگر به مقصود نظر کنند، دویی نماند. دویی در فروع است. اصل یکی ست. هم چنان که مشایخ اگر چه به صورت گوناگون اند و به حال و افعال و احوال و اقوال مباینت است، اما از روی مقصود یک چیز است و آن طلب حق است. چنان که بادی که در سرای بوزد، گوشه ی قالی برگیرد، اضطرابی و جنبشی در گلیم ها پدید آرد، خس و خاشاک را بر هوا برد، آب حوض را زره زره گرداند، درختان و شاخه ها و برگ ها را در رقص آرد، آن همه احوال متفاوت و گوناگون می نماید. اما از روی مقصود و اصل و حقیقت یک چیز است، زیرا جنبیدن همه از یک باد است«.(15)
آن چه نقل گردید نمودی موجزانه از تربیت نمادین بود که در متون کهن و فرهنگ دیرینه نقش بسته است. این روش تربیتی متضمن پدیدایی شرایط ویژه در یک فضای عاطفی – روانی نمادین بین مربی و متربی، مرید و مراد، منیر و مستنیر، عاشق و معشوق و. . . می باشد که در این مقال، مجال بازشکافی و بازنمایی بیش تر آن نیست. در این باره سخن به پوشیدگی گفتیم تا بیش از این پرده نگشاییم. که گفت:
از این راز جهان تو آگاه نیست
بدین پرده اندر تو را راه نیست
پس اهل ظاهر را کار با ظاهر است. ایشان را به حقیقت این حدیث راه نیست.
1) از یک اندیشه که آید در درونصد جهان گردد به یک دم سرنگون.
2) بنگرید به کتاب «سیمای فرزانگان«، رضا مختاری.
3) بنگرید به نهج البلاغه، خطبه ی همام.
4) »ابوجعفرانه«، یکی از دانشمندان اسلامی، می گوید: من درس استقامت و پایداری از یک حشره آموختم. این حشره جعرانه نام دارد. روزی در مسجد جامع دمشق و در کنار ستون صافی نشسته بودم. دیدم که این حشره قصد دارد که از ستونی سنگی بالا رود و در کنار چراغی که بر ستون نصب است بنشیند. من از سر شب تا نزدیک صبح، در کنار همان ستون نشسته بودم و در تلاش حشره دقت می کردم. شمارش کردم که هفتصد بار کار جعرانه تکرار گردید و در نهایت به مقصود خویش نایل آمد. من که از اراده ی پولادین این حشره ی کوچک در تعجب و حیرت مانده بودم از جای برخاسته و به نماز ایستادم و. . . (به نقل از کتاب رمز پیروزی مردان بزرگ(.
5) بنگرید به کتاب «بینوایان«، اثر «ویکتورهوگو» در ماجرای پناه دادن کشیش به ژان وال ژان.
6) هوش را بگذار آن گه هوش دارگوش را بر بند آن گه گوش دارزیرکی بفروش و حیرانی بخرزیرکی ظن است و حیرانی بخر.
7) یک نظر از یار و صد هزار سعادتمنتظرم تا که وقت آن نظر آید.
8) به حرفی می توان گفتن تمنای جهانی رامن از ذوق حضوری طول دادم داستانی راز مشتاقان اگر تاب سخن بردی نمی دانیمحبت می کند گویا نگاه بی زبانی را.
9) از جمله دیدار نمادین «شمس» و «مولوی«. آن ملاقات تاریخی که در یک لحظه ی نمادین، ادبیات تاریخی را در فرهنگ بشری و عرفان اشراقی به دنبال آورد:من در عجب افتادم از آن قطب زمانهکز یک نظرش جمله وجودم همه جان کردناگاه یک آهو به دو صد رنگ عیان شدکز تابش حسنش مه و خورشید فغان کرد »مولوی«.
10) فیه ما فیه؛ ترجمه ی دکتر حسین الهی قمشه ای.
11) همه سوز ناتمامم، همه درد آرزویمبه گمان و هم یقین را که شهید جست و جویم»اقبال«.
12) منبع پیشین؛ ص 14.
13) صد هزاران این چنین اشباه بینبینشان هفتاد ساله راه بینهر دو صورت گر به هم ماند رواستآب شور و آب شیرین را صفاستجز که صاحب ذوق کاشناسد به یاباو شناسد آب خوش از شوره آب.
14) ای خدای بی نظیر، ایثار کنگوش را چون بهره دادی زین سخنچون به ما بویی رسانیدی ازیندر مبند این مشک را ای رب دینگوش ما گیر بدان مجلس کشانکز شرابت سر خوش اند آن می کشان.
15) به نقل از کتاب «فیه مافیه«، ص 266.
16) بنگرید به کتاب «مکتوبات» اثر «جلال الدین رومی» و نیز کتاب فیه ما فیه صص 2 و 3 و 7. همه ی این مصادیق حاکی از آن است که تا از درون انگیزشی حاصل نشود تلاش بیرونی بی ثمر است. پس اصل حرکت و ریشه ی تحول آدمی قوه ی خودانگیختگی اوست که از طبیعت وجودش باید شعله ور شود.