جوانى به مادر مراجعه کرد، به او گفت مادر گاهى از اوقات حال عبادتم ضعیف مىشود، پارهاى از اوقات حس مىکنم رشتهى تاریکى بر نورانیت باطنم مىدود، حرام خور نیستم، با بدان معاشرت ندارم، از عوامل کسالت در عبادت پرهیز مىکنم، در تحقیق و جستجو نسبت به این مسئله به این نتیجه رسیدم که از شما سئوال کنم، احتمالا عامل این کسالت و تاریکى از شما به من منتقل شده، حقیقت را به من بگو، تا من به علاج داستان برخیزم.
مادر گفت: پسرم، زمانى که به تو حامله بودم پدرت در سفر بود، زمان فراوانى زردالو رسیده بود، من از خانه بیرون نمىرفتم، زمینه خریدن زردالو برایم نبود، براى پهن کردن رخت به بام رفتم، چشمم به زردالوى زیادى افتاد که همسایه براى خشک کردن پهن کرده بود، به اندازهى چشیدن، اندکى از یکى از آن زردالوها را خوردم، و بعد پشیمان شدم، ولى روى رضایت گرفتن نداشتم، جوان گفت مادر علت مسئله پیدا شد، اجازه مىخواهم در خانه همسایه بروم، و این مسئله را با او حل کنم، تا از این پس بدون حمله شیطان بتوانم خدا را عبادت کنم!