جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

داستانى حیرت‏آور

زمان مطالعه: < 1 دقیقه

در تفسیر ابوالفتوح رازى آمده: جوانى در اوقات نماز بالاى مأذنه مسجد اذان مى‏گفت، یک روز در حال اذان گفتن به خانه‏هاى اطراف مسجد نظر انداخت، نظرى که اسلام از بابت مصلحت انسان و حفظ وى از فتنه‏ها حرام کرده است.

ناگهان دیده‏اش در خانه‏اى به دخترى نیکو منظر و صاحب جمال افتاد، دل به او داد، پس از اذان در آن خانه را کوبید، صاحب خانه در را باز کرد، جوان به او گفت اگر دختر به شوهر مى‏دهید، من به او مایلم و صاحبخانه گفت ما «آسورى» مذهبیم، اگر مذهب ما را انتخاب کنى من از اینکه دخترم را به تو تزویج کنم منعى نمى‏بینم.

جوان که دل به زیبائى و جمال دوخته بود، و از انتخاب هم کفو روى گردانده

بود، و دلال خود را در ازدواج چشم و شهوت و جمال و زیبائى قرار داده بود، از پذیرش شرط پدر دختر استقبال کرد، از اسلام دست برداشت، به شرک روى آورد، و به روز عقد دختر از بالاى پله‏هاى خانه با سر به زمین آمد و به هلاکت ابدى دچار شد!