معمولا، چیزهاى کوچک روزمره هستند که موجب خشم ما مىشوند. ناخرسندىها خشم ما نه ضرورتا بر اثر حادثهاى مهم، بلکه به دلیل آنچه «تلنگر آخر» گفته مىشود، به وجود مىآید. اعضاى خانواده معمولا زمانى خونسردى خود را از دست مىدهند و احتمالا موجب تنش در خانه مىشوند که پس از روزى طولانى، خسته و گرسنه دور هم جمع مىشوند.
فرانک، چهار ساله، روزى خیلى سخت را در کودکستان گذرانده است. او نتوانسته حتى یک بار پشت رایانه بنشیند و به نظر او مربى نیز تلاشى نکرده است که به بچهها بفهماند نوبت او را رعایت کنند. بعد هم پدر به دلیل موضوعى اضطرارى که در محل کار برایش پیش آمده بوده براى بردن او به خانه، سر وقت به کودکستان نرسیده است.
در راه منزل، پدر که تظاهر مىکند سر حال و علاقهمند است مىپرسد: «مدرسه چطور بود؟» او بسیار خسته و فکر و ذهنش درگیر است.
فرانک که بر روى صندلى پشت خودرو نشسته است و به بیرون نگاه مىکند، با بىاعتنایى مىگوید: «خوب بود.» رادیو اخبار پخش مىکند. خودروها به کندى در حال حرکتاند.
وقتى به خانه مىرسند، مادر در آشپزخانه شتابان در حال آماده
کردن شام است. تلویزیون برنامه خبرهاى کوتاه پخش مىکند. همه گرسنهاند. فرانک، هنگام درآوردن ژاکتش، به طور تصادفى، ظرف غذایش را به میز آشپزخانه مىزند و خردههاى نان همه جا پخش مىشود. بسیارى از ما با چنین زندگىهاى پر کار و پر مشغلهاى آشنایى داریم و مىدانیم چقدر مشکل است از عهدهى همهى آنچه از ما مىخواهند برآییم. اینکه چقدر خوب بتوانیم به تنشها پاسخ دهیم بستگى به توانایى ما در مهار کردن رنجش، نارضایتى، ناشکیبایى و تحریک پذیرى در لحظههاى دشوار دارد. لازم است این احساسات «کوچکتر» را شناخت و هنگامى که به وجود مىآیند به شکلى سازنده با آنها کنار آمد، در غیر این صورت بر روى هم انباشته و به احساسات «بزرگ» بدل مىشوند – ابتدا به شکل رنجشها و آتش زیر خاکستر در مىآیند و بعد، یکباره، به شکل خشمى شعله ور مىشوند که مىتوانند در لحظات حساس انفجار ایجاد کنند. خوشبختانه، در مورد ماجراى فرانک، مادر مىتواند ناراحتى خود را مهار کند و اوضاع را سر و سامان بخشد.
او جارو و خاک اندازى به دست فرانک مىدهد و مىگوید: «اشکالى نداره عزیزم. اینها را بگیر و آشپزخانه را تمیز کن.» بعد وقتى مرغ را در فر مىگذارد در کنار فرزندش زانو مىزند و با لحنى مشوق مىگوید: «تو تقریبا همه را جمع کردى. حالا اجازه بده من هم به تو کمک کنم تا باقى ماندهى خرده نانها را جمع کنیم.» مادر جارو را از او مىگیرد و
خردههاى باقى مانده را به داخل خاک انداز، که فرانک هنوز آن را در دست دارد، مىریزد. صورت پسر بچه با تبسم زیبایى از هم باز مىشود.
همهى ما مىدانیم این صحنه مىتوانست نتیجهى متفاوتى داشته باشد. فرانک، پس از انداختن ظرف غذا، ممکن بود از ناراحتى و درماندگى فریاد بزند: «من از این ظرف غذا متنفرم! من از مدرسه متنفرم!» مادر مىتوانست پدر را براى این حادثه سرزنش کند و فریاد بزند: «مىبینى که من مشغول آشپزى هستم، چرا بچه را اینجا تنها گذاشتى و رفتى؟» یا فرانک را سرزنش کند: «باز هم یک خرابکارى دیگر؛ نمىتوانى بیشتر مراقب باشى؟»
بسیار خوب است که ما به احساسات ناشى از ناخرسندى خود، حتى اگر تنها در مورد خودمان باشد، نیز کاملا توجه کنیم. زیرا کودکان از مشاهدهى رفتار ما مىآموزند با احساساتى که از ناشکیبایى به دشمنى و سپس به جنگیدن تمام عیار مىرسد، چگونه کنار بیایند. از سوى دیگر، شگفت اینکه، ممکن است ما بتوانیم راههاى رهایى از تنشها را از کودکان خردسال خود بیاموزیم. هنگامى که بچهها کارى را که سرگرم انجام دادن آن هستند یکباره رها مىکنند و به فعالیتى که موجب افزایش انرژى مىشود رو مىآورند – مثل دویدن، نقاشى کردن یا ایفاى نقش در بازى با عروسکها – اغلب به طور غریزى در حال بیرون ریختن نارضایتىهاى خود هستند. ما نیز مىتوانیم خشم خود را از راه انجام دادن فعالیتهاى
بدنى – مثل رفتن به پیاده روى، گلکارى در باغچه یا حتى شستن خودرو – از بین ببریم. اگر وقت کافى براى تغییر فعالیت خود نداشته باشیم، مىتوانیم روى تنفسهایمان تمرکز کنیم. چند نفس عمیق بکشیم و به آرامى تا ده بشمریم، شبیه کارى که مادربزرگهاى ما در دوران گذشته به وسیلهى دعا انجام مىدادهاند. هدف این است که تنش را از خود دور کنیم و حالت روحى عادى خود را دوباره به دست آوریم. این عمل نه تنها به هنگام ناراحتى و خشم به ما کمک خواهد کرد، بلکه الگوى خوبى نیز براى فرزندانمان به وجود خواهد آورد.
در اوقاتى که فرزندان ما خشم خود را بطور طبیعى از راه بازى کردن بیرون نمىریزند، ما مىتوانیم به آنان بیاموزیم که با استفاده از بازىاى خیالى هیجانات خود را خالى کنند. در مورد فرانک، پس از آن روز سخت در کودکستان، پدر و مادر او مىتوانستند از او بپرسند: «امروز در مدرسه دلت مىخواست شبیه چه حیوانى باشى؟» فرانک ممکن بود پاسخ بدهد: «دوست داشتم مثل شیر نعره بکشم.«. در ادامه آنان مىتوانستند بپرسند: «حالا که در خانهاى، دلت مىخواهد شبیه چه حیوانى باشى؟» و فرانک احتمالا جواب مىداد: «الان من احساس یک سگ کوچولوى مامانى را دارم.» چنین پاسخى به پدر و مادر او اجازه مىداد بدانند که فرزندشان پس از روز سختى که داشته است به محبت، نوازش و تغذیه نیاز دارد.