از آنجا که ورنر، صرفا نظریه پرداز بود، مطالب بسیار کمی درباره ی کاربرد عملی پژوهش های خود نوشت. وی توصیه هایی اندک درباره ی آموزش و یا روان درمانی کودکان ارایه نمود. با این همه برخی از پژوهش گران علاقه مند به حوزه ی روان شناسی و روان درمانی، اندیشه های او را در قلمرو روان درمانی کودکان و بزرگسالان به کار بسته اند.
روان تحلیل گرانی چون سیرلز (1933) با استفاده از یافته های ورنر تحول مفاهیم و نمادها را در درمان اسکیزوفرنی بسیار ارزشمند یافته اند. سیرلز بر این باور است که نمی توان اکثر بیماران اسکیزوفرنیایی را بی آن که دریابیم کیفیت تجربه ی آنها تفکیک نشده (نامتمایز) است، درک کرد. این بیماران، خود را با اشیای بی جان یا دیگران یکی می دانند و تصور می کنند که واقعا بخشی از اتاق یا درمان گرند. این حالت، مشابه رفتاری است که کودک در مرحله ی «خودمیان بینی» از خود نشان می دهد. درمان گر با آگاهی از این مسأله به شکل مثبت استفاده می کند؛ چون یکی از عواملی که باعث بهبود این بیماران می شود، اطمینان آنها از این رخداد است که دیگری آنها را درک می کند. سیرلز، به بحث درباره ی این نکات و بسیاری از مواردی که یافته های «ورنر«، هدایت گر مداخلات درمانی وی بوده است، می پردازد.
مطالعه ی ورنر درباره ی بیماران خود، تنها به تشخیص بیماری کودکانی محدود می شد که مبتلا به آسیب های مغزی بودند. بین سال های 1937 و 1945 ورنر و آفرداستراوس از طریق مقایسه ی رفتارشناختی این کودکان به بچه های عقب مانده، مطالعات بسیاری انجام دادند (بارتن و فرانکلین 1978(. بر اساس مشاهدات آنها، رفتار کودکان عقب مانده به ظاهر ساده، مبهم و کلی بود؛ حال آن که کودکان مبتلا به آسیب های مغزی، اختلالات رفتاری خاصی از خود نشان می دادند.
به عنوان مثال، آنها به هنگام کپی کردن طرح، نمی توانستند ذهن خود را بر الگوی اصلی متمرکز کنند؛ چون جزئیات حاشیه ای، ذهنشان را منحرف می کرد. آنها در اصطلاح ورنر، «مقید به محرک» بودند. برای این کودکان، همه ی جزئیات، جسته و گریخته بود و آنها نمی توانستند به عقب برگردند و میان شکل اصلی و جزئیات فرعی، تمایزی قائل شوند. (در واقع، فاقد توانایی عملیات ذهنی آن گونه که پیاژه بیان می کند، بودند. چنین یافته هایی، بسیاری از پژوهش گران در این زمینه را ترغیب کرد که اتاق آزمایش را کاملا خالی بگذارند تا کودکان بتوانند به هنگام انجام خودانگیخته و آزاد تکالیف خود، تمرکز کافی داشته باشند (وایت و وایت، 1973(.
ورنر، هیچ گونه رساله ای در باب آموزش کودکان بهنجار تدوین نکرد، اما یافته های اندک او حاکی از آن است که مواد و مطالب آموزشی باید متناسب با شیوه ی یادگیری خود کودکان تنظیم و ارائه شود. از دیدگاه ورنر، این بدان معناست که باید به کودکان مجال داد تا از طریق فعالیت های حسی – حرکتی(1) و درونی کردن تکالیف معنادار عاطفی (هیجانی(، موفق به فراگیری شوند. از طرف دیگر، می توان حدس زد که ورنر به کاربرد حروف حک شده بر روی کاغذهای سمباده، علاقه داشت، چون کودکان می توانستند هنگام کار با آن ها ضمن فعالیت های حرکتی با حروف الفبا آشنا شوند. در حقیقت، ورنر، بیشتر به شیوه ی یادگیری، عملی جان دیویی علاقه مند بود.
در این روش، کودکان نه با خواندن کتاب، که با درست کردن ابزار، وسائل آموزشی، آدمک ها و باز آفرینی فعالیت های روزمره ی پیشینیان، به مطالعه ی تاریخ می پرداختند. ورنر درباره ی خواندن مطالب، بی شک با «بتلهایم وزلاین» موافق بود. به اعتقاد آنها، کودکان نیاز به خواندن مطالبی دارند که به
لحاظ شخصیتی و عاطفی برای آنان سودمند باشد. در نظریه ی ورنر، اهمیت فعالیت های هنری قید شده بود؛ چرا که این فعالیت ها زمینه های بیان عاطفی و فیزیکی را فراهم می سازند. نظریه ی ورنر تلویحا حاکی از آن است که آموزش نباید فقط به پرورش قوای عقلانی کودک محدود شود، بلکه باید کودک را به عنوان موجودی یکپارچه و فعال، در ابعاد جسمانی، عاطفی، اجتماعی، اخلاقی و. . . پرورش دهد. به عبارتی دیگر در کنار هوش فنی – هندسی باید به هوش شهودی که پایگاه آن در قلب است نیز پرداخته شود.
از آنجا که ورنر مطالب کمی درباره ی آموزش نوشته است، جای شگفتی است که یکی از معدود مفاهیم تحول را که با موضوع آموزش بزرگسالان ارتباط مستقیم دارد، بیان کرده است؛ تحرک میکروژنتیک که ورنر از آن نام برده، خلاق ترین نوع تفکر را بیان می کند. او خود را به تحلیل عقلانی و پیشرفته محدود نمی کند، بلکه با کاربرد تمام و کمال فرایندهای پیش مفهومی و برداشت کلی توأم با احساسات جسمانی، به درک شهودی آموزش کودکان توجه کرده است. در این صورت، پژوهش گران حوزه های گوناگون از جمله هنر، علوم پزشکی و مهندسی، خواهان گسترش طرز تفکری هستند که در راستای تحول و پرورش این نوع هوش باشد.
از جمله ی این موارد، آموزش فیزیکدان هاست. آنها تلاش می کنند مهارت های عقلانی مسأله گشایی را دقیقا بیاموزند. پزشکان جوان تشویق می شوند تا به سبک قدم به قدم و کاملا منطقی به ارزش یابی و تشخیص شرایط بپردازند. و اغلب برای آموزش آنها، از نمودارهای درختی تصمیم گیری، نمودار گردش کار و تمهیدات دیگر ناشی از نظریه های رایانه ای بنیاد شناخت، استفاده می شود. به هر حال، نظریه ی تحرک میکروژنتیک ورنر، حاکی از آن است که قضاوت بالینی پزشکان در آغاز، کامل تر از زمانی است
که در مراحل پیش پنداری، سرشار از احساسات و عواطفی می شوند که بیماران در آنها بر می انگیزند.
ورنر به تبعیت از نظریه ی «لید» در یکی از بیمارستان های بزرگ شهر، از چندین پزشک اطفال با سوابق کاری گوناگون خواست تا افکار و احساسات خود را هنگام معاینه ی کودکانی که به علت تب شدید به بخش فوریت های پزشکی مراجعه کرده بودند، گزارش کنند. تحلیل صدای ضبط شده ی آنها، حاکی از آن بود که پزشکان تازه کار، در تمام مدت معاینه سعی داشتند درباره ی بیماران به گونه ای صرفا عینی و منطقی بیندیشند، اما مجرب ترین پزشکان، نخست با کودکان بیمار برخوردی غیر رسمی داشتند و سعی می کردند از طریق احساساتی که بیمار در آنها بر می انگیخت، برداشتی کلی از وضع بیمار داشته باشند. شیوه ی آنها به مفهوم مورد نظر ورنر، نزدیک تر بود. آنها پیش از برخورد منطقی، از درک شهودی و ابتدایی خود استفاده می کردند. بنابراین، کسانی که بر شیوه ی عقلایی در تصمیم گیری پزشکی تأکید می ورزند، شاید از زمینه ی پیش پندارانه ای که برای بهترین قضاوت های بالینی فراهم می شود، غفلت می ورزند(2)
در واقع، می توان گفت: کاربرد نظریه ی ورنر در درمان بیماری های روانی بزرگسالان، ضرورت بازگشت به دوران کودکی برای پالایش عقده های
سرکوب شده؛ و تخلیه ی مخازن ذهنی و روانی افراد بسیار مفید است. زیرا ریشه ی اغلب بیماری های روانی ارتباط مستقیمی با جدایی انسان از کودک درونی خود که کودک شفابخش است دارد.
انسانی که کودکی خود را فراموش کرده است، انسانی است که از ریشه های اولیه و بن مایه های نخستین وجود خویش جدا شده است. اغلب اضطراب ها، افسردگی ها، و احساس گم گشتگی و از هم پاشیدگی وجودی به نوع ارتباط آدمی با کودک درونی خود بستگی دارد. در بخش های بعدی مطالب مستقلی با عنوان «شفای کودک درون» نقل خواهد شد که نشان دهنده ی نوعی راهبرد درمانگری برای پالایش اختلالات و درمان بیماری های روانی با تأکید بر رویکرد «کودکی بازیافته» و بازگشت به دوران کودکی و «کودک درون» می باشد.
1) Sensory motor.
2) برای مطالعه ی بیش تر درباره ی ویژگی های قضاوت های بالینی، بنگرید به کتاب «مراحل شکل گیری اخلاق در کودک» (با تأکید بر رویکرد تحولی) تألیف نگارنده، انتشارات تربیت، چاپ دوم، سال 1378. در این کتاب، به خصوص در بخش های نخست، تمایز یافتگی روش مصاحبه ی بالینی با روش های تجربی و آزمون گری، مورد بررسی قرار گرفته است. هم چنین نشان داده ایم که پاسخ های حقیقی کودکان، در طبیعی ترین و ارتجالی ترین موقعیت های خودانگیخته کشف می شود؛ حال آن که در روش های دیگر، اغلب کودکان همان چیزی را پاسخ می دهند که بزرگسال انتظار دارد و این مسأله باعث می شود تفکر کودک از حالت طبیعی و خود به خودی خارج شود.