زمان مطالعه: < 1 دقیقه
رفته بودم سر حوض
تا ببینم شاید، عکس تنهایی خود را در آب.
آب در حوض نبود.
ماهیان می گفتند:
»هیچ تقصییر درختان نیست.
ظهر دم کرده ی تابستان بود،
پسر روشن آب، لب پاشویه نشست
و عقاب خورشید، آمد او را به هوا برد که برد.
به درک راه نبردیم به اکسیژن آب.
برق از پولک ما رفت که رفت.
ولی آن نور درشت،
عکس آن میخک قرمز در آب
که اگر باد می آمد دل او، پشت چین های تغافل می زد،
چشم ما بود،
روزنی بود به اقرار بهشت.
تو اگر در تپش باغ، خدا را دیدی، همت کن
و بگو ماهی ها، حوضشان بی آب است«.
باد می رفت؛ سر وقت چهار
من به سر وقت خدا می رفتم.