جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

پنج گام کلیدی برای آموزش هیجان

زمان مطالعه: 3 دقیقه

روزی را به یاد می آورم که برای اولین مرتبه به اثربخشی آموزش هیجان بر دخترم موریا پی بردم. در آن زمان او دو ساله بود و ما در پرواز بازگشت از دیدار خویشاوندان بودیم. خسته، بی حوصله و بداخلاق بودم، موریا عروسک مورد علاقه اش که به او آرامش می بخشید را از من خواست. متأسفانه ما این مسأله را فراموش کرده بودیم و عروسک فرسوده او را داخل چمدان گذاشته و آن را به مسئول بار تحویل داده بودیم.

به او گفتم: «متأسفم عزیزم، ما نمی تونیم همین الان عروسک رو بگیریم. اون داخل چمدون بزرگ در قسمت دیگری از هواپیماست.»

او با ناله ترحم آمیزی گفت: «من عروسکم رو می خوام.»

»می دونم عزیزم. اما عروسکت اینجا نیست. اون در قسمت بار، زیر هواپیماست و تا وقتی از هواپیما پیاده نشیم بابا نمی تونه اون رو به تو بده، متأسفم.»

او دوباره با ناله گفت: «من عروسکم رو می خوام، من عروسکم رومی خوام.» سپس او شروع به گریه کرد، در صندلی به خودش می پیچید، و به سمت کیفی که روی زمین قرار داشت جایی که دیده بود من برای او تنقلات می آورم، خم شد.

من به او گفتم: «می دونم عروسکت رو می خوای.» احساس می کردم فشار خونم بالا رفته. سپس ادامه دادم: «اما اون توی این کیف نیست. اون اینجا نیست. من هم نمی تونم کاری بکنم. ببین، بیا با هم کتابی رو که دوستش داری بخونیم.»

او با خشم گفت: «کتاب نه، من عروسکم رو همین الان می خوام.»

مسافران، مهمانداران و همسرم با نگاه شان به من می گفتند: «کاری بکن.» من به چهره سرخ و خشمگین موریا نگاه کردم و تصور کردم که باید چقدر احساس خشم و ناتوانی داشته باشد. مگر من آن کسی نبودم که در یک چشم به هم زدن ساندویچ او را حاضر می کردم؟ برنامه تلویزیونی مورد علاقه اش را با فشار دادن دکمه تلویزیون برای او مهیا می کردم؟ چرا عروسک مورد علاقه اش را از او دور کردم؟ مگر نمی دانستم که او چقدر آن عروسک را دوست دارد؟ احساس بدی داشتم. سپس این فکر به ذهنم رسید: من نمی توانم عروسکش را به او بدهم، اما می توانم بهترین چیزی که پس از عروسک نیاز دارد را برایش فراهم کنم- آرامشی از سوی پدر.

به او گفتم: «دلت می خواست الان عروسکت پیشت بود؟»

او با ناراحتی گفت: «بله«.

»و چون نمی تونم اون رو برات بیارم عصبانی هستی.»

»بله.»

همانطور که او به من خیره شده بود و با کنجکاوی و شگفت زدگی به من نگاه می کرد، تکرار کردم: «دلت می خواست عروسکت همین الان پیشت بود؟»

او با ناراحتی زیر لب گفت: «بله، من اون رو همین الان می خواهم.»

»تو الآن خسته هستی، و بو کردن عروسکت و در آغوش گرفتن اون احساس خوبی به تو می ده. ای کاش عروسکت اینجا بود تا می تونستی بغلش کنی. ای کاش می تونستیم از این صندلی ها خلاص بشیم و رختخواب بزرگ و نرمی پر از عروسک ها و بالشت ها پیدا می کردیم تا بتونیم اونجا فقط دراز بکشیم.»

او به حالت تأیید گفت: «بله«

من گفتم: «نمی تونیم عروسکت رو برات بیاریم چون او در قسمت دیگری از هواپیماست و این موضوع تو رو ناراحت و عصبانی کرده.»

او با آهی پاسخ داد: «بله.»

من گفتم: «خیلی متأسفم.» دیدم که اضطراب از چهره اش خارج شده است.

او سرش را به صندلی اش تکیه داد، چند مرتبه دیگر هم به آرامی شکوه کرد، اما

آرام تر شده بود و چند دقیقه بعد به خواب رفت.

گرچه موریا تنها دو سال داشت اما به روشنی می دانست چه می خواهد- عروسکش را. وقتی دانست داشتن آن امکانپذیر نیست، علی رغم دلیل تراشی ها، بحث ها، و حواس پرت کردن های من که برای او جالب نبود، پذیرش احساسات او موضوعی دیگر بود که به نظر می رسید وقتی من احساسات او را درک کردم، احساس بهتری پیدا کرد. این پیشامد برای من گواهی به یادماندنی از قدرت همدلی بود.