ریشهى واژهى پذیرش «به خود نزدیک کردن» – قبول کردن – است. وقتى ما کسى را مىپذیریم، به دفعات او را «در آغوش مىگیریم» یا «مىبوسیم«، از
این راه ما به کودکانمان مىگوییم آنان را مىخواهیم و دوست داریم. ما عشق خود را با لبخند، در آغوش کشیدن، بوسیدن و نوازش و ابراز محبت، هر روز و هر روز در طى سالهاى کودکى و رسیدن به نوجوانى به آنان نشان مىدهیم. وقتى ما فرزندانمان را بىقید و شرط مىپذیریم، هر گونه تمایلى را براى تغییر ویژگىهاى آنان، آنچه هستند، کنار مىگذاریم. براى چنین کارى ممکن است مجبور باشیم بعضى از مهمترین و قدیمىترین رؤیاهاى خود را نادیده بگیریم. مادرى که دخترش خواندن را به باله ترجیح مىدهد و پدرى که پسرش سرانجام مىفهمد شیمى را بیش از بسکتبال دوست دارد، با این انتخاب رو به رو هستند که کدام مهمتر است؟ فرزندانشان را با رؤیاهاى خود بزرگ کنند یا براى آنان حمایت عاطفى و پذیرش را که براى یافتن و دنبال کردن رؤیاهاى خود بدان نیاز دارند، فراهم سازند. از این دیدگاه، انتخاب روشن خواهد بود. و وقتى ما فضا را براى امیدهاى کودکانمان گسترده مىسازیم، دنیاى خود را نیز بزرگتر و غنىتر مىکنیم.
ما همچنین باید اجازه دهیم فرزندانمان بدانند که موفقیتها یا سازگارى با خواستههاى ما پیش نیازهاى مورد محبت واقع شدن براى آنان نیست. محبت همیشه باید بىدریغ داده شود، نه به عنوان پاداشى براى رفتار خوب آنان. ما هرگز نباید با گفتن «دیگه دوستت ندارم، اگر. . .» یا: «من وقتى تو را دوست دارم که. . .» تهدید کنیم، یا براى دوست داشتن
آنان شرط قایل شویم. بعضى از پدر و مادرها نگران هستند که اگر آنان کودکانشان را بدون قید و شرط بپذیرند، «آنان انگیزهاى براى تلاش نخواهند داشت.» ولى بچهها، به تلاش براى رسیدن به هدفها و دستاوردها نیاز دارند، نه حقوق اولیه و اساسى خود که همان پذیرفته شدن و عشق و محبت پدر و مادر است.
با این همه، پذیرفتن بدون قید و شرط کودکان به معناى تحمل کردن رفتار نادرست و غیر مسئولانه آنان نیست. ما مىتوانیم کودکانمان را بپذیریم، در حالى که رفتارهاى نپذیرفتنى آنان را رد و قوانین و محدودیتهایى براى آنان تعیین مىکنیم.
جیسون، شش ساله، بار دیگر دوچرخهى خود را سر راه ورودى خانه رها کرده است. پدر بارها از او خواسته است آن را در ایوان قرار دهد و توضیح داده است که مىترسد روزى هنگام عبور متوجه نشود و با دوچرخهى او تصادم کند. ولى جیسون همچنان فراموش مىکند. سرانجام یک شب آنچه نباید اتفاق مىافتاد، و پدر احساس مىکند چیزى در زیر چرخهاى خودروى او خرد مىشود.
پدر وقتى وارد خانه مىشود خشمگین است؛ ولى مىکوشد خود را تسکین دهد. جیسون، بدون آگاهى از آنچه اتفاق افتاده است، به سوى پدر مىدود که او را ببوسد.
پدر خم مىشود، پسرش را بلند مىکند و با لحنى جدى مىگوید:
»مىخوام یه چیزى رو نشونت بدم.» و جیسون را به سوى پنجره مىبرد تا بتواند دوچرخهى صدمه دیدهاش را ببیند.
جیسون همین که مىفهمد چه اتفاقى افتاده است، از ناراحتى جیغ مىکشد. «واى. . . نه!» او محکم به گردن پدر مىچسبد و صورتش را در شانههاى او پنهان مىسازد.
پدر به آرامى مىگوید: «تو دوچرخهات را در راه ورودى ول کرده بودى.» و جیسون سرش را به نشانهى تأیید تکان مىدهد. پدر همچنان او را در آغوش نگه مىدارد و اضافه مىکند: «این همون چیزیه که ازش مىترسیدم.» پدر جیسون را زمین مىگذارد و مستقیم در چشمهایش نگاه مىکند و مىگوید: «تو مىدونى که ممکنه به طور کامل خراب شده باشه؟«
جیسون اشک ریزان تأیید مىکند و پدر مىگوید: «حالا بیا بریم از نزدیک اونو ببینیم شاید بتونیم درستش کنیم.» پیام پدر این است: «حتى اگر همیشه کارهایى را که تو مىکنى دوست نداشته باشم، باز هم تو را دوست دارم و کمک و حمایتت خواهم کرد.«