جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

والد کوچک انگار (2)

زمان مطالعه: 8 دقیقه

احتمالا رابرت با شنیدن اینکه والدی کوچک انگار، شناخته شده است شگفت زده خواهد شد. با همه ی اینها، در مصاحبه هایی که گروه پژوهش با او انجام دادند روشن بود او دخترش هیتر را عاشقانه دوست دارد و وقت زیادی را با او می گذراند. رابرت می گوید وقتی دخترش ناراحت است او تمام تلاش خود را برای «برآوردن خواسته هایش» بکار می برد. «من او را در آغوش می گیرم و از او می پرسم به چه چیزی نیازدارد. می خواهی تلویزیون تماشا کنی؟ می خواهی برات فیلم بگذارم؟ می خواهی بری بیرون بازی کنی؟ تلاش می کنم شرایط را آنطور که او می خواهد فراهم کنم.»

با این وجود، تنها کاری که رابرت انجام نمی دهد روبه رو شدن با ناراحتی فرزندش است. او از دخترش نمی پرسد: «دخترم چه احساسی داری؟ امروز ناراحت هستی؟» به این دلیل که او باور دارد توجه بر احساسات ناخوشایند مانند آبیاری علف های هرز است. پرداختن به این احساسات تنها آنها را بزرگتر و ناخوشایندتر می کند. او نیز مانند بسیاری از والدین می ترسد احساساتی چون خشم و ناراحتی بر زندگی اش غالب شوند، این چیزی است که او برای خودش نمی خواهد، و به طور حتم برای دختر نازنین خود نیز نمی خواهد.

والدین کوچک انگار بسیاری را مانند رابرت در زندگی روزمره و پژوهش خود دیده ام. شناخته شده ترین نمونه این چنینی مادر جسیکا دوبروف هفت ساله است که هواپیمای تک موتوره اش در ماه آپریل سال 1996 تصادف کرد، او می خواست جوان ترین خلبانی باشد که سرتاسر آمریکا را پیموده است. بنابر گزارش روزنامه نیویورک تایمز مادر جسیکا به او اجازه نمی داد واژه های منفی چون «ترسیدن«،

»وحشت زده شدن» و «ناراحتی» را بکار ببرد. او به خبرنگاران گفت: «کودکان نترس هستند، این حالت در کودکان ذاتی است مگر اینکه بزرگترها ترس را به آنان القا کنند.» پس از حادثه مرگبار دخترش او به خبرنگاران روزنامه تایم گفت: «می دانم مردم از من چه می خواهند؟ اشک. اما من گریه نمی کنم. هیجان چیزی غیر طبیعی است. چیزی غیر واقعی درمورد آن وجود دارد.»

هیچگاه معلوم نشد جسیکا و مربی پروازش پس از اوج گرفتن، کنترل هواپیما را در طوفان ایالت وایومینگ(1) در اختیار داشتند یا نه، اما شاید اگر این کودک اجازه می داشت ترس خود را ابراز کند- هیجانی که مانع از پرواز خلبانان فصلی در طوفانی مشابه می شود- بزرگسالان اطراف جسیکا می توانستند مانع از این پرواز شوند و حکمت این رفتار را از او می پرسیدند. به این ترتیب شاید می شد از چنین فاجعه ای اجتناب کرد.

سرکوب و نادیده گرفتن احساسات منفی الگوی رفتاری بسیاری از والدین کوچک انگار است که آن را در کودکی آموخته اند. برخی افراد مانند جیم در خانواده های پرخشونت بزرگ شده اند. جیم بحث و جدل والدین خود را در 30 سال پیش به یاد می آورد، جیم به یاد می آورد چگونه او و خواهر و برادرانش به اتاق های جدای از هم پراکنده می شدند و هر یک بی سر و صدا تلاش می کردند این وضعیت را تحمل کنند. آنها هرگز اجازه نداشتند در مورد مشکلات والدین شان یا اینکه چه احساسی دارند صحبت کنند زیرا چنین کاری خطر خشمگین تر شدن پدرش را به دنبال داشت. و اکنون که جیم ازدواج کرده و صاحب فرزند است هرگاه نشانه ای از ناسازگاری یا درد هیجانی در او وجود داشته باشد پس می کشد و احساسش را پنهان می کند. او حتی نمی تواند با پسر شش ساله اش در مورد مشکلی که پسرش با زورگویان مدرسه دارد گفتگو کند. جیم می خواهد به پسرش نزدیک تر باشد، به مشکلات او گوش بدهد و او را در یافتن راه حل یاری کند، اما توانایی کمی در گفتگو در مورد آنچه از دل بر می آید دارد. بنابراین او به ندرت در چنین مواردی سر صحبت را باز می کند، پسرش نیز ناراحتی پدر را احساس می کند و می داند پدرش اهل مطرح

کردن چنین موضوعاتی نیست. در بزرگسالانی که والدین نیازمند به توجه یا کم توجه داشته اند، رویارویی با هیجان های فرزندشان برای آنها دشوار است. آنها از کودکی آموخته اند نقش ناجی را ایفا کنند، چنین والدینی از میان بردن همه آسیب ها و گرفتن حق فرزندانشان را مسئولیت شخصی خود می دانند. چنین عملکردی نیازمند توانایی مافوق بشری است و به زودی فرد را از پای در می آورد. این افراد نیازهای حقیقی فرزندان خود را از یاد می برند. برای مثال، یکی از مادران مورد پژوهش ما پس از اینکه پسر پیش دبستانی اش تراکتور اسباب بازی مورد علاقه اش را شکسته بود مبهوت و آشفته شده بود، چون نمی توانست فرزندش را آرام کند. او تنها کاری را که می دانست درست کردن اسباب بازی و مطلوب کردن دوباره شرایط برای پسرش بود و غیر از این نمی دانست چگونه باید فرزندش را در ناراحتی اش یاری کند. تنها چیزی که از فرزندش می شنید خواهش برای تغییر شرایط به مطلوب ترین شکل بود. اما او نیاز به آرامش و درک شدن را از فرزندش نمی شنید.

چنین والدینی با گذشت زمان ابراز احساساتی چون ناراحتی و خشم از سوی فرزندان شان را در خواست های امکان ناپذیر می یابند. واکنش این والدین با احساس ناتوانی و شکست و فریب خوردن، بی اعتنایی و کوچک شمردن آشفتگی فرزندان است. آنان تلاش می کنند مشکل را کوچک کنند، روی آن سرپوش بگذارند و آن را کنار بگذارند تا به دست فراموشی سپرده شود.

تام، یکی از آزمودنی ها می گوید: «اگر جریمی بگوید یکی از دوستانش اسباب بازی اش را از او گرفته فقط به او می گویم: خوب نگران نباش اون رو بر می گردونه، و یا اگر بگوید: فلانی من رو کتک زد، من می گویم: احتمالا این کار رو تصادفی انجام داده، . . . می خواهم به او سازگاری با شرایط را بیاموزم تا بتواند به زندگی ادامه دهد.»

ماریان، مادر جریمی می گوید نسبت به ناراحتی پسرش همین باور را دارد. او می گوید: «به او بستنی می دهم تا خوشحالش کنم و موضوع را فراموش کند.» گفته های ماریان در میان والدین کوچک انگار رایج است: «کودکان نباید ناراحت باشند، و اگر هم ناراحت باشند، کودک یا والدین مشکلی روان شناختی دارند.» او

می گوید: «ناراحتی جریمی من را نیز ناراحت می کند. می خواهم فکر کنم فرزندم خوشحال و سازگار است. نمی خواهم او را ناراحت ببینم، می خواهم همیشه شاد باشد.«

از آنجا که والدین کوچک انگار لبخند و شادی فرزندان خود را بیش از ناراحتی و خشم در آنها می پذیرند، بسیاری از آنان در ناچیز شمردن هیجان های منفی فرزندان خود مهارت دارند. برای مثال، آنان تلاش می کنند کودکی ناراحت را قلقلک دهند، یا احساس های منفی کودک خشمگین خود را مسخره کنند. گاهی واژه های آنها با مهربانی (اون خنده قشنگ کجا رفته؟) و گاهی با تحقیر همراه است (اوه! عزیزم اینقدر بچه نباش!(. شیوه والدین هرچه که باشد کودک یک پیام از آنان دریافت می کند: «ارزیابی تو از موقعیت کاملا اشتباه است. قضاوت تو بی اساس است. تو نمی توانی به ندای درونی ات اطمینان کنی.»

بسیاری از والدینی که هیجان های فرزندشان را کم اهمیت می پندارند احساس می کنند حق چنین کاری را دارند، زیرا هر چه که باشد این فرزندان «فقط بچه» هستند. والدین کوچک انگار چنین بی توجهی را اینگونه توجیه می کنند که نگرانی های کودکان برای اسباب بازی شکسته یا قوانین زمین بازی، «کم اهمیت» است به ویژه وقتی این پریشانی ها با نگرانی های بزرگسالان در مورد از دست دادن کار، پرداخت مهریه یا چاره اندیشی برای بدهی های ملی، مقایسه شوند. افزون بر این، از دیگر دلایل آنان، غیر منطقی بودن کودکان است. وقتی از پدری گیج و سردرگم پرسیده شد چگونه به ناراحتی دخترش واکنش نشان می دهد، پاسخ داد که هرگز واکنشی نشان نمی دهد. او گفت: «شما در مورد دختر بچه ای چهارساله صحبت می کنید و معمولا احساس ناراحتی او بر اساس نداشتن درک کافی از عملکرد دنیای پیرامون است. واکنش دخترم مثل واکنش بزرگترها نیست.» و بنابراین به حساب او ناراحتی دخترش ارزش زیادی ندارد.

آنچه تا به حال گفته شد به معنای این نیست که همه والدین کوچک انگار نسبت به هیجان های فرزندانشان حساس نیستند. در حقیقت بسیاری از آنان احساس ژرفی نسبت به فرزندان خود دارند، و چنین شیوه رفتاری در آنان تنها از روی

خواسته های ذاتی والدین برای حمایت از فرزندانشان است. آنان باور دارند هیجان منفی به گونه ای «زهرآگین» هستند و نمی خواهند فرزندان خود را «در معرض» آسیب قرار دهند. آنان باور دارند «انگشت گذاشتن» بر روی هیجان ها به مدت طولانی نادرست است. چنین والدینی اگر خود را درگیر حل مسأله برای مشکل فرزندشان کنند، بر شیوه ی «خلاص شدن» از هیجان منفی توجه می کنند تا خود هیجان. برای مثال، سارا نگران واکنش دختر چهار ساله اش نسبت به مرگ خوکچه هندی اش بود. او می گفت: «می ترسیدم در کنار بکی بنشینم و با او همدردی کنم، چون فکر می کردم اینطور تنها او را بیشتر ناراحت می کنم.» بنابراین سارا تلاش کرد موضوع را کم اهمیت جلوه دهد. به او گفتم: «اشکالی نداره، این اتفاق ها همیشه رخ می دهند. اصلا می دونی چیه؟ خوکچه هندی تو پیر شده بود. یکی دیگه برات می خریم.» گرچه پاسخ بی تفاوت سارا مانع از مضطرب شدن او برای روبه رو شدن با اندوه بکی بود، اما چنین پاسخی احساس درک شدن و تسلی را در بکی به وجود نیاورد. در حقیقت، برای بکی این سؤال مطرح می شود، «اگر چنین رویدادی مهم نیست، پس چرا اینقدر احساس بدی دارم؟ فکر کنم من هیچی نیستم مگر بچه ای که فقط جسمش بزرگ شد.»

و بالاخره اینکه برخی والدین کوچک انگار به دلیل ترس از اینکه هیجان زده شدن به شیوه ای غیر قابل اجتناب منجر به «از دست دادن کنترل» می شود، هیجان های کودک خود را انکار می کنند یا آنها را نادیده می گیرند. گاهی چنین والدینی برای توصیف هیجان های منفی، عناصری چون آتش، انفجار، یا توفان را به شکل استعاره ای بکار می گیرند. «فیوزش پرید«، «یک مرتبه منفجر شد«، «او مثل توفان غرید.»

اینان والدینی هستند که در کودکی شیوه های مدیریت هیجان های خودشان را نیاموخته اند. و اکنون این والدین در نقش بزرگسال وقتی احساس ناراحتی می کنند ترس از لغزیدن به سوی افسردگی بی پایان دارند. یا، وقتی خشمگین می شوند ترس از ناتوانی در کنترل آن و آسیب رساندن به دیگران را دارند. برای مثال، باربارا برای عصبانی شدن و رفتار زننده اش در برابر همسر و فرزندانش احساس گناه می کند. به

نظر او ابراز خشم به معنای یا «خودخواه بودن» یا «خطر» است. افزون بر این او می گوید خشمش «هیچ کاری را از پیش نمی برد. . . صدایم را بلند می کنم و. . . آنها را از خودم بیزار می کنم.»

باربارا با این تصویر ناپسند از خشم خودش به عنوان پس زمینه، برای تغییر جهت دادن خشم دخترش از شوخی استفاده می کند. او می گوید: «وقتی نیکول خشمگین می شود، من فقط لبخند می زنم، زمان هایی که نیکول بسیار خنده دار می شود این نکته را به او گوشزد می کنم و به او می گویم: اینقدر سخت نگیر.» در هر حال نیکول فکر می کند این موقعیت خنده آور و برای باربارا بی اهمیت است، و نیکول عصبانی تنها موجب خنده او می شود. باربارا می گوید: «او جثه بسیار کوچکی دارد و همه صورتش قرمز می شود. در نظر من شبیه به این عروسک کوچک است و به فکر فرو می روم. به نظر شما خنده دار نیست؟«

همچنین باربارا تمام تلاش خود را برای منحرف کردن توجه نیکول از احساسات منفی اش انجام می دهد. او رویدادی را به یاد می آورد که نیکول از دست برادرش و دوستان او به دلیل راه ندادن نیکول در بازی بسیار خشمگین بود، باربارا با افتخار می گفت: «من او را روی پاهایم نشاندم و با او بازی کردم.» او به جوراب قرمز زمستانی نیکول اشاره کرد و پرسید: «پاهات چی شده اند؟ کاملا قرمز و نامرئی شده ای!» این مرتبه سر به سر گذاشتن نیکول او را به خنده انداخت. نیکول محبت و توجه مادرش که موجب می شد خشمش را فراموش کند و او را به سوی سرگرمی دیگری هدایت کند را احساس کرد. باربارا احساس می کند توانسته است با موفقیت از عهده این کار برآید: «با آگاهی چنین کارهایی را انجام می دهم زیرا آن را آموخته ام. . . این بهترین شیوه برای از عهده او برآمدن است.» با این وجود، آنچه باربارا از دست داده فرصتی برای گفتگو با نیکول در مورد احساس هایی چون حسادت و طرد شدن است. چنین رویدادی می توانست فرصتی برای همدلی با نیکول و یاری او برای شناخت هیجان هایش باشد. او حتی می توانست به نکاتی در مورد حل مشکل نیکول و برادرش اشاره کند. به جای اینها، نیکول این پیام را دریافت کرد که خشم او خیلی هم مهم نیست و بهترین شیوه سرکوب کردن آن، به دنبال راه حل های دیگر رفتن است.


1) Wyoming.