این نوع انضباط محصول زورگویی و خودمداری است. در اینجا سخن پدر یا مادر به منزله یک قانون است. هیچ پرسشی نمی توان درباره ی آن مطرح کرد و یا هیچ نیازی به قضاوت و یا ارزیابی درباره ی آن نیست. پدری که به فرزندش می گوید: «چون من می گویم باید این کار را انجام دهی.» و یا «تو باید از من فرمانبرداری کنی؛ چون من پدرت هستم.» ممکن است بتواند بچه را کنترل کند اما دستورات اکید اوهیچ گونه پشتوانه ی منطقی ندارد. در چنین شرایطی رفتار «خوب» بچه
متأثر از ترس و فرمانبرداری محض است که در آن از منطق و اندیشه کمترین نشانی نیست و در واقع بچه به جای این که راه و روش تصمیم گیری منطقی و ارزیابی شده را بیاموزد، چگونگی پیروی بی قید و شرط از دستورات مقام بالاتر را یاد می گیرد.
این شیوه منضبط ساختن رشد طبیعی و بلوغ را به تأخیر می اندازد. فرزند والدین دیکتاتور صرفا رفتارش را با مقیاس خشمگین کردن و یا حفظ آرامش والدینش می سنجد و ابدا درصدد نیست که کردارش را با میزان های درست یا غلط ارزیابی کند. ابتکار، خلاقیت و اعتماد به نفس بچه در این فضای مسموم سرکوب می شود و از رشد باز می ماند. فرزندان والدین دیکتاتور در بزرگسالی افرادی دنباله رو و فاقد انگیزش می شوند و نگون بختی شان را به تقدیر و قضا و قدر و ماه و ستاره نسبت می دهند؛ چرا که والدین شان از نیازمندی های واقعی و اساسی روح فرزندان شان ابدا اطلاعی نداشته و آنان را برای استقلال رأی و پرورش قضاوتها و ارزیابی ها تربیت نکرده اند.