جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

والدین به حال خود رها کننده

زمان مطالعه: 4 دقیقه

برخی از آزمودنی های پژوهش ما، برخلاف والدین کوچک انگار و محکوم کننده ثابت کرده اند که پذیرای هیجان های فرزندان خود هستند و مشتاق پذیرش بدون قید و شرط هرگونه احساسی هستند که فرزندشان ابراز می کند. من این شیوه ی فرزند پروری را «به حال خود رها کننده» می نامم. این والدین مملو از احساس همدلی برای فرزندان خود هستند و به آنها می گویند احساس هرچه که باشد برای مامان و بابا پذیرفتنی است.

مشکل این است که والدین به حال خود رها کننده آمادگی یا اشتیاق لازم برای راهنمایی فرزندان خود برای پرداختن به هیجان های منفی را ندارند. این والدین نگرشی بدون درگیری نسبت به احساسات فرزندان خود دارند. آنان خشم و ناراحتی را سوپاپی برای خارج شدن بخار می پندارند: به فرزند خود اجازه بدهید

هیجان هایش را ابراز کند تا وظیفه پدری و مادری شما انجام شده باشد.

به نظر می رسد والدین به حال خود رها کننده در مورد چگونگی یاری فرزندان خود در درس گرفتن از تجربه های هیجانی آگاهی کمی دارند. آنان شیوه حل مسأله را به فرزندان خود نمی آموزند و به سختی برای رفتار آنها چهارچوب و محدودیت تعیین می کنند. گروهی این والدین را «بیش از حد آسان گیر» می نامند زیرا این والدین به نام پذیرش بدون قید و شرط، به فرزندان خود اجازه می دهند از ابراز ناشایست هیجان های خود جان سالم به در برند. کودک خشمگینی پرخاشگر می شود، با رفتار و گفتارش دیگران را آزرده می کند. کودک غمگینی به شیوه ای تسلی ناپذیر بدون آگاهی از اینکه چگونه خودش را آرام و ساکت کند، گریه می کند. گرچه چنین هیجان های منفی برای والدین پذیرفتی هستند، اما برای کودکی کم سن که تجربه ی کافی ندارد، می توانند ترسناک باشد، انگار که در گودال سیاهی هیجان های دردناک رها شده بدون آنکه بداند چگونه خلاص شود.

پژوهش ما نشان می دهد بسیاری از والدین به حال خود رها کننده نمی دانند در مورد هیجان ها چه چیزی را به فرزندان خود بیاموزند. برخی می گویند هرگز در این مورد فکر زیادی نکرده اند. گروه دیگری نیز احساس مبهمی در مورد اینکه می خواهند «چیزی بیشتر» به فرزندان خود بدهند، ابراز می کنند. اما به نظر می رسد این والدین واقعا در مورد اینکه پدر و مادر چه چیزی فراتر از دوست داشتن بدون قید و شرط می توانند به فرزندان خود ارائه دهند، سردرگم هستند.

برای مثال، لوان، برای پسرش تو بی وقتی که کودک دیگری به او بد جنسی می کند، بسیار نگران است. او می گوید: «این مسأله تو بی و من را آزرده می کند.» اما وقتی از لوان سؤال می شود چه واکنشی نسبت به آزردگی فرزندش نشان می دهد، فقط می گوید: «تلاش می کنم به او بگویم در هر شرایطی او را دوست دارم و او یک دنیا برای ما ارزش دارد.» گر چه دانستن این نکته برای تو بی سودمند است، اما دوست داشته شدن به تنهایی کمکی به او در صلاح رابطه با همبازی اش نمی کند.

واکنش والدین به حال خود رها کننده مانند والدین کوچک انگار و محکوم کننده می تواند ناشی از کودکی خودشان باشد. سالی که پدرش او را تنبیه بدنی می کرده، در

کودکی اجازه نداشته خشم و درماندگی خودش را ابراز کند. او می گوید: «می خواهم فرزندانم بدانند هر چقدر که بخواهند می توانند فریاد بکشند، می خواهم بدانند فریاد کشیدن و بیان احساس اشکالی ندارد، من خود در این مورد تحت فشار بودم و این شیوه را نمی پسندم.»

اما سالی اعتراف می کند گاهی وظایف والدینی او را کلافه می کند و تحملش کم شده است. «وقتی ریچل کار اشتباهی انجام می دهد، دلم می خواهد می توانستم به او بگویم «کار خوبی نکرده است، شاید بتوانیم شیوه متفاوتی را امتحان کنیم.» اما بیشتر وقت ها بر سر ریچل «داد و فریاد می کند«- حتی گاهی به او سیلی می زند. او با گریه می گوید: «احساس می کنم کارد به استخوانم رسیده و این تنها کاری است که می تواند کارساز باشد.»

امی، مادری دیگر به یاد می آورد در کودکی بسیار افسرده بوده- و اکنون فکر می کند بر اثر تجربه کودکی اش دچار افسردگی بالینی شده است. او می گوید: «فکر می کنم همه اینها ناشی از ترس است، شاید ترس از هیجان زده شدن باشد.» ریشه مشکل هرچه که باشد امی هیچ بزرگسالی را در زندگی اش به یاد نمی آورد که میل به گفتگو در مورد احساساتش با او داشته باشد. و در عوض او فقط تقاضای عوض کردن روحیه اش را می شنیده. «همیشه دیگران به من می گفتند، لبخند بزن، چیزی که من از آن نفرت داشتم.» در نتیجه او پنهان کردن ناراحتی و گوشه گیری را آموخت. و وقتی بزرگتر شد به دوندگی علاقه پیدا کرد و تسکین افسردگی اش را در ورزش انفرادی یافت.

اکنون که امی خود صاحب دو فرزند است می داند یکی از پسرانش دچار افسردگی تناوبی از نوع مشکل خودش شده است و با او به شدت همدلی می کند. «آلکس احساسش را احساسی مسخره می نامد که درست شبیه احساس کودکی من است.» وقتی آلکس ناراحت است امی از او نمی خواهد لبخند بزند، به او می گوید: «احساساتت را درک می کنم چون خودم هم همین احساس را داشته ام.»

اما هنوز امی نمی تواند هنگام افسردگی آلکس در کنارش بماند. از او سؤال شد واکنش او نسبت به افسردگی آلکس چیست، او گفت: «از خانه برای دویدن بیرون

می روم.» در حقیقت امی گوشه گیری می کند و پسرش را در همان مخمصه ای که خودش در کودکی قرار داشت تنها می گذارد. آلکس با اضطراب و ترس تنها به حال خود رها می شود، مادر او در کنارش نیست تا تکیه گاهی از حمایت روحی و عاطفی برای او باشد.

چنین پذیرش احساسی بدون هدایت هیجانی فرزندان از سوی والدین به حال خود رها کننده، چه تأثیری بر فرزندان دارد؟ متأسفانه تأثیر این شیوه مثبت نیست. این کودکان با چنین راهنمایی ناچیزی از سوی بزرگسالان شیوه مدیریت هیجان های خود را نمی آموزند. معمولا این کودکان نمی توانند هنگام خشم، غم و ناراحتی خود را آرام سازند و این امر موجب دشواری در تمرکز و یادگیری مهارت های جدید در آنان می شود. در نتیجه، این کودکان در مدرسه عملکرد خوبی ندارند. همچنین درک نشانه های اجتماعی برای آنها دشوار است بدین معنا که دوست یابی و حفظ دوستی برای آنان دشوار است.

یک بار دیگر باید گفت که نتیجه معکوس این شیوه فرزند پروری روشن است. والدین به حال خود رها کننده، با وجود نگرش کاملا پذیرنده نسبت به احساسات و هیجان ها، تلاش می کنند همه ی فرصت های شاد بودن برای فرزندانشان را فراهم کنند. اما از آنجا که نمی توانند شیوه رویارویی با هیجان های منفی را به فرزندان خود بیاموزند، در نهایت فرزندان آنها وضعیتی شبیه به کودکان والدین کوچک انگار و محکوم کننده را خواهند داشت- نداشتن هوش هیجانی و آمادگی نداشتن برای آینده.