جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

همدلی: اساس آموزش هیجان

زمان مطالعه: 8 دقیقه

برای یک لحظه تصور کنید بزرگ شدن در خانه ای که همدلی در آن وجود ندارد چگونه خواهد بود. تصور کنید جو خانه شما به شیوه ای باشد که والدین از شما انتظار دارند همیشه سرحال، خوشحال و آرام باشید. در چنین خانه ای ناراحتی یا خشم به عنوان نشانه ای از ضعف یا فاجعه ای بالقوه تلقی می شود. بدخلقی شما مامان و بابا را مضطرب می کند. آنها به شما می گویند ترجیح می دهند قانع و خوشبین باشید، «به جنبه های روشن زندگی بنگرید«، هرگز شکایت نکنید، هیچگاه در مورد هیچ کس یا هیچ چیز بدگویی نکنید. و شما فقط و فقط کودکی هستید که باور دارید حق با والدین شماست. کج خلقی نشانه ای از بچه بد بودن است. بنابراین همه تلاش خود را بکار می گیرید تا مطابق با انتظارات آنها زندگی کنید.

مشکل این است که همیشه اتفاقاتی در زندگی رخ می دهند که حفظ این ظاهر خندان را تقریبا غیر ممکن می سازند. خواهر کوچک تان وارد اتاق شما می شود.

کلکسیون کتاب های فکاهی شما را پاره می کند، در مدرسه به خاطر کاری که انجام نداده اید به دردسر می افتید و دوست صمیمی تان تقصیر را به گردن شما می اندازد.

هر سال در مسابقات علمی مدرسه شرکت می کنید و هر سال، برنامه شما با شکست رو به رو می شود. سپس مسافرت خانوادگی بسیار ناخوشایندی را پیش رو دارید که مامان و بابا ماه ها در مورد آن بازار گرمی کرده اند. سفر زمینی شما با اتومبیل کمی بیش از آنچه انتظارش را داشته اید خسته کننده است، گوش دادن به صحبت های

مامان در مورد چشم اندازهای «شگفت انگیز» و در عین حال صحبت های بی وقفه بابا در مورد مناظر تاریخی «مجذوب کننده«.

اما همه اینها نباید برای شما آزار دهنده باشند. اگر خواهر کوچکتر خود را مزاحم بنامید، مامان به شما می گوید: «مطمئن هستم که چنین منظوری نداشتی.» اگر در مورد پیشامدهای ناگوار مدرسه صحبت کنید، بابا می گوید: «حتما باید کاری انجام داده باشی که معلمت رو عصبانی کرده.» پروژه مدرسه پذیرفته نشده است؟ «فراموشش کن، سال دیگه اون رو بهتر انجام خواهی داد.» و تعطیلات خانوادگی؟ اصلا در موردش صحبت نکن. (»بعد از اون همه پولی که من و پدرت خرج کردیم تا تو رو به بهترین دانشگاه بفرستیم. . .«)

بنابراین پس از مدتی یاد می گیرید دهان خود را بسته نگاه دارید. اگر با مشکلی از مدرسه به خانه بازگردید، تنها کاری که انجام می دهید این است که به اتاق خود بروید و ظاهر خود را همچنان شاد حفظ کنید. نیازی به ناراحت کردن مامان و بابا نیست. آنها از مشکلات بیزار هستند.

سر میز شام بابا می گوید: «امروز مدرسه چطور بود؟»

شما با لبخندی تردید آمیز پاسخ می دهید: «خوب بود«.

و او پاسخ می دهد: «خیلی خوبه. کره رو به من بده«.

و بزرگ شدن در خانه ای که باید در آن ظاهرسازی کرد چه چیزی را به شما می آموزد؟ نخست اینکه شما به هیچ وجه مثل والدین خود نیستید چون آنها احساس های خطرناک شما را ندارند. شما می آموزید به دلیل داشتن چنین احساساتی مشکل خود شما هستید. ناراحتی با یک پماد برطرف می شود. خشم شما موجب شرم خانواده است. ترس شما مانعی برای پیشرفت آنها است. شاید اگر به خاطر هیجان های شما نبود، دنیای آنها کامل و بی عیب و نقص می شد.

پس از مدتی، می آموزید در میان گذاشتن آنچه واقعا در درون تان می گذرد با اطرافیان بی معنی است و این مسأله موجب تنهایی شما می شود. و از سویی می آموزید تا وقتی وانمود کنید شاد هستید همه با هم به خوبی کنار می آیند.

البته چنین وضعیتی برای شما گیج کننده خواهد بود- به ویژه وقتی بزرگتر

می شوید و با مشاهده شواهد بسیاری در می یابید گاهی زندگی واقعا خسته کننده است. روز تولد شما فرا می رسد و اسباب بازی ای را که آرزویش را داشته اید به شما نمی دهند. دوست صمیمی شما دوست صمیمی دیگری پیدا می کند و شما تنها می مانید. موقع گذاشتن سیم های ارتودونسی به دندان های تان فرا می رسد. مادر بزرگ دوست داشتنی شما از دنیا می رود.

و با تمام این پیشامدها از شما انتظار نمی رود احساسات ناخوشایندی داشته باشید. بنابراین در پنهان کردن احساسات مهارت پیدا می کنید. حتی بهتر این است که تمام تلاش خود را برای نداشتن چنین احساساتی بکار گیرید. شیوه اجتناب از موقعیت هایی که منجر به ناسازگاری، خشم و رنج می شوند را می آموزید. به عبارتی از برقراری پیوند صمیمی با دیگران دوری می کنید.

انکار هیجان های خود همیشه هم ساده نیست، اما انجام پذیر است. شما سرگرم کردن، حواس خود را پرت کردن، و وانمودسازی را می آموزید. گاهی پرخوری شما را در سرکوب احساسات ناخوشایند یاری می کند. تلویزیون و بازی های ویدئویی بهترین شیوه برای پرت شدن حواس از مشکلات است. تنها چند سال صبر کنید، در آن زمان برای رفتن به سراغ سرگرمی های حقیقی سن شما خیلی زیاد خواهد بود.

در این مدت همه تلاش خود را بکار می گیرید تا ظاهری خوش نشان دهید، اطرافیان را راضی نگاه دارید و همه چیز را تحت کنترل قرار دهید.

اما اگر شرایط به این شکل نباشد چه اتفاقی رخ می دهد؟ اگر در خانه ای بزرگ می شدید که هدف اصلی خانواده به جای شاد بودن، درک همدلانه باشد چه اتفاقی رخ می داد؟ فرض کنید والدین تان از شما می پرسیدند: «چطوری؟» زیرا آنها واقعا می خواهند حقیقت را بدانند. در این شرایط شما مجبور نبودید هر بار که از شما چنین سؤالی پرسیده می شود بگویید: «خوب هستم» زیرا می دانستید اگر بگویید: «روز سختی داشتم.» آنها می دانند به این مسأله بپردازند. در این شرایط والدین شما نه به سرعت نتیجه گیری می کردند و نه باور می داشتند هر مشکل فاجعه ای است که باید به سرعت آن را برطرف کنند. آنها تنها به صحبت های شما گوش می دادند و تمام تلاش خود را برای درک و یاری شما به کار می گرفتند.

اگر می گفتید در مدرسه با دوست صمیمی تان بحث کرده اید، مامان از شما می پرسید چطور چنین اتفاقی افتاده است، در شما چه احساسی ایجاد کرده است و آیا می تواند شما را در یافتن راه حل یاری کند. اگر سوء تفاهمی بین شما و معلم تان پیش می آمد، والدین تان به طور خودکار از معلم طرفداری نمی کردند، آنان با دقت به صحبت های شما گوش می دادند و آنها را باور می کردند چون به شما اعتماد داشتند که حقیقت را می گویید. اگر پروژه علمی شما پذیرفته نمی شد، پدر به شما می گفت خودش هم در دوران تحصیل چنین تجربه ای داشته است و می داند ایستادن در مقابل کلاس در حالی که پیشامد ناخوشایندی رخ داده است چه حالی دارد. اگر خواهر کوچکترتان کلکسیون کتاب های فکاهی شما را پاره می کرد، مامان شما را در آغوش می گرفت و می گفت: «می فهمم چرا اینقدر عصبانی هستی. این کتاب ها خیلی برای تو با ارزش هستند، سال های زیادی طول کشید تا تونستی اونها رو جمع آوری کنی.»

در این شرایط احتمال بر این است که کمتر احساس تنهایی کنید. احساس می کردید پدر و مادرتان همیشه و در هر شرایطی در کنار شما هستند. می دانستید که می توانید روی حمایت آنها حساب کنید زیرا آنان آنچه درون شما می گذرد را درک می کنند.

همدلی در ابتدایی ترین شکل خود توانایی فرد در احساس کردن آنچه دیگری احساس می کند است. ما نیز در نقش والدین همدل، وقتی گریه فرزندان را می بینیم، خود را به جای آنان قرار می دهیم و رنجش آنان را احساس می کنیم. وقتی می بینیم فرزندمان پاهایش را با خشم به زمین می کوبد، می توانیم احساس شکست و ناتوانی و خشم شدید او را درک کنیم.

اگر بتوانیم با این شیوه از درک هیجانی صمیمانه با فرزندان مان ارتباط برقرار کنیم، می توانیم تجارب آنها را بپذیریم و آنها را در آرام ساختن خودشان یاری کنیم. بکارگیری این مهارت ها مانند قایق سواری در رودخانه است. مهم نیست چه موانعی بر سر راه روابط با فرزندان مان وجود داشته باشد، می توانیم در جهت جریان رودخانه حرکت کنیم و فرزندان مان را به سمت جلو هدایت کنیم. حتی اگر این مسیر گاهی

بسیار خطرناک باشد (مانند دوره نوجوانی که معمولا دوره ای خطرناک است) می توانیم آنها را یاری کنیم تا موانع و خطرات را پشت سر بگذارند و راه خود را پیدا کنند.

چطور همدلی می تواند اینگونه قدرتمند عمل کند؟ باور من این است که با همدلی کردن، فرزندان والدین را همراه خود می دانند نه در برابر خود.

برای یک لحظه شرایطی را تصور کنید که در آن ویلیام هشت ساله وارد خانه می شود، و به دلیل اینکه بچه های همسایه از بازی با او خودداری کرده اند ناراحت به نظر می رسد و پدر سرش را از روی روزنامه برمی دارد و به او می گوید: «دوباره شروع نکن! به من نگاه کن ویلیام، تو دیگه بزرگ شدی و هر بار که بچه ها به تو بی اعتنایی می کنند نباید ناراحت بشی. فقط فراموش کن. به یکی از دوستان مدرسه ات تلفن کن. کتاب بخون. تلویزیون تماشا کن.»

از آنجا که کودکان همیشه ارزیابی های والدین شان را باور دارند، احتمال دارد ویلیام اینطور فکر کند: «حق با باباست. من مثل بچه ها رفتار می کنم. به خاطر همینه که بچه های همسایه نمی خوان با من بازی کنن. نمی دونم چه ام شده. چرا نمی تونم همونطور که بابا گفت ماجرا رو فراموش کنم؟ من آدم بی عرضه ای هستم. هیچ کس نمی خواد با من دوست باشه.»

حال تصور کنید که اگر پدر ویلیام پس از وارد شدن او به خانه به شیوه ای متفاوت به او واکنش نشان می داد او چه احساسی می داشت. اگر پدر روزنامه اش را کنار می گذاشت، به پسرش نگاه می کرد و می گفت: «مثل اینکه ناراحت هستی. به من بگو چه اتفاقی افتاده.»

و اگر پدر واقعا با تمام وجود و پذیرش به او گوش می داد- شاید ارزیابی ویلیام از خودش به گونه دیگری می بود. گفتگو می توانست اینگونه ادامه یابد:

ویلیام: «تام و پاتریک اجازه نمی دن با اونها بسکتبال بازی کنم.»

پدر: «شرط می بندم این موضوع تو رو آزرده کرده.«

ویلیام: «بله، خیلی هم عصبانی شدم.»

پدر: «می فهمم.«

ویلیام: «دلیلی برای اینکه نتونم توپ رو تو حلقه بندازم وجود نداره.»

پدر: «در این مورد با اونها صحبت کردی؟»

ویلیام: «نه، نمی خوام این کار رو بکنم.»

پدر: «می خواهی چکار کنی؟«

ویلیام: «نمی دونم، شاید فقط در موردش صحبت کنم.»

پدر: «تو فکر می کنی اینطور بهتر باشه؟»

ویلیام: «بله، چون ممکنه فردا تصمیم اونها عوض بشه. فکر کنم به یکی از دوستان مدرسه ام تلفن کنم، یا کتاب بخونم. شاید هم تلویزیون تماشا کنم.»

البته تفاوت بین این دو شیوه همدلی است. در هر دو سناریو پدر نگران احساسات فرزند خود است. شاید او از خیلی پیشتر از این، نگران «احساسات بیش از حد» ویلیام نسبت به طرد شدن از سوی همبازی هایش بوده است، او می خواهد پسرش پر طاقت تر از این باشد. با این وجود، در نخستین سناریو پدر اشتباه همیشگی را تکرار کرد، راه حل را خودش به ویلیام ارائه داد. به جای همدلی از او انتقاد کرد، برای او نطق کرد و خودش راه حل داد. بنابراین، حسن نیت او پیامد معکوس داشت. ویلیام بیشتر از همیشه احساس آزردگی، درک نشدن و بی عرضه بودن کرد.

برعکس، پدر در سناریوی دوم برای گوش دادن به فرزندش وقت گذاشت و برای او روشن ساخت تجربه او را درک می کند. این شیوه برخورد پدر باعث شد ویلیام احساس راحتی و اعتماد به نفس بیشتری داشته باشد. در پایان ویلیام همان نتیجه ای را گرفت که ممکن بود پدر به او ارائه دهد (همبازی دیگری پیدا کند، کتاب بخواند و غیره(. اما ویلیام خودش نتیجه گیری کرد و احساس پرطاقت بودن داشت، افزون بر اینکه احترام به خود را کاملا تجربه کرد.

شیوه عملکرد همدلی بدین گونه است. وقتی تلاش می کنیم تجربه فرزندان مان را درک کنیم، آنان احساس می کنند حمایت شده اند و می دانند که در کنار آنها هستیم. وقتی آنها را سرزنش نکنیم، احساسات شان را کم اهمیت نشمریم و تلاش نکنیم حواس آنها را از اهداف شان منحرف کنیم، آنان ما را به دنیای خودشان راه

می دهند به ما می گویند چه احساسی دارند، نظرهایشان را به ما می گویند و مرموز بودن انگیزه های شان کمتر می شود. به این ترتیب، می توان آنها را بیشتر درک کرد. فرزندان مان شروع به اعتماد به ما می کنند. بنابراین وقتی مشکلی برای آنها به وجود می آید، انگیزه های مشترکی برای حل مسأله با یاری یکدیگر داریم. حتی گاهی نظر همه اعضای خانواده را می پرسند. در حقیقت، ممکن است روزی برسد که بخواهند پیشنهادهای ما را بشنوند!

اگر مفهوم همدلی را ساده بیان کرده ام بدین دلیل است که همینطور هم هست. همدلی تنها توانایی قرار دادن خود به جای فرزندتان و پاسخ بر همین اساس است. با این وجود، تنها به صرف اینکه همدلی مفهومی ساده دارد، بدین معنا نیست که بکارگیری آن نیز همیشه ساده است.

در صفحه های بعدی، پنج گام آموزش هیجان را مطالعه خواهید کرد، گام هایی که معمولا والدین برای ایجاد رابطه همدلانه با فرزندانشان بکار می گیرند تا هوش هیجانی فرزند خود را بالا ببرند. همانطور که در فصل یک اشاره شد این گام ها عبارتند از:

1. آگاه بودن از هیجان های کودک؛

2. شناخت هیجان به عنوان فرصتی برای گفتگو و آموزش؛

3. گوش دادن همدلانه و پذیرش احساسات کودک؛

4. یاری کودک برای نامیدن هیجان ها به شکل کلامی؛

5. تعیین چهارچوب در حین یاری کودک برای حل مسأله.

در فصل چهارم، با رویکردهای بیشتری برای آموزش هیجان، از جمله موقعیت هایی که آموزش هیجان در آنها به جا نیست آشنا خواهید شد. افزون بر این در صفحه های بعد، خودآزمایی هایی نیز آمده است. یکی در این فصل که آگاهی هیجانی شما را می سنجد و دیگری در فصل چهارم که مهارت های آموزشگری هیجان در شما را ارزیابی می کند.