یکی از عواملی که به احساس بیگانگی ما با جهان دوست داشتنی می انجامد، اختلالی است که در نگرش ما نسبت به مرگ به وجود می آید. این موضوع تا به حال کمتر مورد بررسی روان شناسان قرار گرفته است. نگرش افراد نسبت به مرگ، موضوع چالش برانگیزی است. هر چند که مرگ، در آغاز نتیجه ضروری زندگی تلقی می شود -به این معنی که هر کس به نسبت باورهایی که دارد باید بهای آن را در مواجهه با مرگ بپردازد و از این رو، مرگ طبیعی غیرقابل انکار و اجتناب ناپذیر است- ولی نگرش افراد نسبت به مرگ خودشان به گونه ای دیگر است. افراد غالبا مرگ را انکار او تصور آن را از زندگی خود حذف می کنند؛ یا در فرایند زندگی، آگاهانه یا ناآگاهانه آن را
مسکوت می گذارند. بنابراین، مرگ برای خود آدمی غیرقابل تصور است و هرگاه درصدد تصور آن بر می آید، همچنان به صورت ناظر زنده ای آن را درک می کند. به عنوان مثال، مکتب روان تحلیلگری مدعی است که هیچ کس مرگ خود را باور ندارد یا به بیان دیگر، هر یک از ما، در ناخودآگاه، خود را جاودانه تصور می کنیم.
وقتی صحبت از مرگ دیگران می شود، معمولا از اندیشه درباره مرگ افراد مورد نظر خود اجتناب می کنیم. اما به نظر می رسد این فقط کودکان هستند که به گونه ای دیگر می اندیشند و در اندیشه خود، محدودیتی برای مرگ دیگران قائل نمی شوند. آنها بدون احساس ترس، یکدیگر را به مرگ تهدید می کنند، و حتی از این نیز فراتر می روند و در برابر فرد مورد علاقه خود از مرگش سخن می گویند. برای نمونه می گویند: «حیف است که تو بمیری. ولی اگر بمیری، من چنین و چنان می کنم.» یک فرد بالغ اگر فکر مرگ فرد دیگری را به ذهن خود راه دهد و با آن سرگرم شود، خود را موجودی پست و بداندیش می یابد و به همین دلیل به سرزنش خود می پردازد. البته پزشکان، قضات و افرادی از این دست در این مورد مستثنی هستند؛ زیرا با توجه به حرفه خود، به طور طبیعی درباره این مسائل می اندیشند. افراد حداقل در صورتی به خود اجازه می دهند در مورد مرگ دیگران بیندیشند که مرگ آنها برایشان نفعی در پی داشته باشد. به طور مثال، آن مرگ به آزادی، امکانات و کسب موقعیتی تازه برای دیگری منجر شود. البته این گونه طرز تفکر در مورد مرگ، وقوع مرگ را نفی نمی کند؛ اما وقتی فرا رسد، ما را تحت تأثیر عمیق خود قرار می دهد، گویی این همان خواست و انتظار ماست که عملی شده است. ما
بر حسب عادت، مرگ را به دلایلی نظیر حادثه، بیماری، عفونت و کهولت توجیه می کنیم و با این توجیه می کوشیم که مرگ را از یک ضرورت به صورت حادثه تبدیل کنیم.
مرگ های ناگهانی بسیار وحشتناک و شوک آور به نظر می رسند. در این گونه موارد، ما نگرش خاصی نیز نسبت به شخص مرده داریم. مثلا اگر شخص مرحوم زندگی سختی را پشت سر گذاشته باشد، معمولا او را تحسین می کنیم؛ از او انتقاد نمی کنیم؛ اشتباهاتش را نادیده می گیریم؛ و به این ترتیب در مجلس ترحیم و بر سر آرامگاه او، فقط از خاطره های مثبت او یاد می کنیم. در نظر ما، حسن توجه به مرده -که نیازی هم بدان ندارد- هم از واقعیت و هم از حسن توجه به زنده ها گرامی تر است.
وقتی افراد یکی از عزیزان خود، مانند پدر، مادر، همسر، برادر، خواهر، فرزند یا دوستی را از دست می دهند، این نگرش به طور کامل تغییر می کند، به گونه ای که در اثر فقدان فرد مورد علاقه، آنها امید، غرور و خوشبختی خود را از دست می دهند و نمی توانند جای خالی آن عزیز را پر کنند. درواقع، رفتاری شبیه به افراد قبیله(1) دارند که با عزیز خود دفن می شدند.
بسیاری از فرهنگ ها نسبت به پدیده مرگ دارای نگرش انکارکننده هستند. خاستگاه این نگرش در عوامل اقتصادی، فرهنگی و تاریخی ریشه دارد.
برای پاره ای از اقوام و ملل، به خصوص قبال آفریقایی، مرگ
نوعی میلاد تلقی می شود. از این منظر، میلاد و مرگ دو واژه در هم تنبیده هستند که نگرش انسان را نسبت به خود و جهان تعیین می کنند. اما در مقابل، نگرش منفی و انکارکننده در جوامع گوناگون به اندازه ای است که پیامد آن سرمنشأ اضطراب ودلهره می شود.
بر اساس دیدگاه روان تحلیلگری فروید، منشأ انکار مرگ را باید در ضمیر ناهشیار انسان جست و جو کرد؛ زیرا آدمی در ذهن ناهوشیار خود قادر به درک مرگ نیست و به نامیرایی و جاودانگی خویش باور دارد. به هر حال، «مرگ پایان غیرقابل اجتناب یک دوره از زندگی است و همان طور که اریکسون گفته است، مرگ میوه ی عمری است که به پایان رسیده است. مرگ را باید جزئی طبیعی از دوره زندگی شمرد، نه یک منبع ترس و پریشانی. چنین برخورد با متانتی با مرگ امکان پذیر نیست مگر اینکه شخص به خوبی از دوره های صمیمیت، مولد بودن و کمال گذشته باشد.«(2)
در روان شناسی ژنتیک، درباره بازخوردهای پیران در برابر مرگ فصلی آمده است که در بخش هایی از آن مفهوم مرگ و نگرش انسان نسبت به چگونگی مواجهه با آن از منظری دیگر بیان شده است: «مرگ دو هدف نشان می دهد، اول آنکه نشان دهنده پیوستگی پدیده هاست؛ یعنی فرایندی که به فعالیت بدنی و روانی قابل ادراک پایان می بخشد. . . اما معنای دوم: مرگ برای موجود متفکری که سرانجام شوم خود را می داند به منزله فکری است که درباره کنش
مرگ در سرنوشت خویش، در خود می پروراند. بنابراین، می توان درنتیجه به دو نوع مشاهده دست یافت: اولا مشاهده رفتار انسانی که شاهد مرگ یا بازیگر مرگ است. ثانیا مشاهده بازخوردی که انسان برای اطمینان به وقوع مرگ به خود می گیرد. یعنی فعالیت درباره اطمینان، توسط ذهنی که نمی تواند از تفهم و در ضبط آوردن سرنوشت خویش صرف نظر کند.«(3)
پس آنچه مرگ را برای انسان پدیده ای زشت یا زیبا تصویر می کند، نحوه برداشت ذهنی و باورهایی است که انسان نسبت به سرانجام خود دارد. همان گونه که اریک اریکسون در تحقیقات خود نشان داده است، کسانی که از زندگی خود احساس رضامندانه ای داشته اند، یعنی مراحل هشت گانه(4) رشد خود را با موفقیت پشت سر گذاشته اند، هنگام مواجهه با مرگ- لحظه احتضار و جان کندن- نه تنها هراسی به خود راه نمی دهند، بلکه مرگ را میلادی تازه برای برون رفت از زندگی محدود قبلی می دانند.
پس اصل مهم در مواجهه مثبت با مرگ، کوشش روانی هر فرد برای آمادگی و پذیرش «مردن«، مبتنی بر احساس رضامندی از خود و دیگران است که احساس آرامش و اطمینان قلبی را در پی دارد. این کوشش حیات بخش، منجر به حذف ترس و دلهره از مرگ می شود. آن
کس که در فرایند پذیرش مرگ به چنین احساس والایی دست یافته است می تواند کیفیت زیستی خود را به بهترین شکل ارتقا دهد.
گستره مرگ را از نظر ابعاد روانی، اجتماعی و زیستی می توان دارای سه وجه دانست که بر مبنای ویژگی هر یک از آنها نامگذاری متفاوتی می یابد:
اول مرگ جامعه شناختی که منظور از آن جدایی میان بیمار و اشخاص مهم زندگی اوست. از این بعد، هرگاه بیمار برای مردن در تنهایی رها شود، این مرگ روزها و هفته ها پیش از پایان واقعی زندگی رخ می دهد و ممکن است به صورت روندی کاهنده، تدریجی و گاه غیرمحسوس، مقدم بر خاتمه نهایی حیات باشد. مرگ جامعه شناختی را شاید بتوان شکل نهایی یا تکامل یافته مرگ روانی دانست. از آنجا که سالمندان فاقد نقشی فعال در جامعه هستند و از پوشش ساخت های حمایتی برخوردار نیستند، این نوع مرگ موجب تقویت احساس های بیمارگونه در آنان می شود.
دوم مرگ روانی است و آن هنگامی رخ می دهد که بیمار مرگ خود را می پذیرد و به ژرفای وجود خویش بازگشت می کند. وقوع مرگ روانی ممکن است با کاهش واقعی عملکردهای روانی همزمان باشد. از سوی دیگر، مرگ روانی می تواند زودتر از خاتمه واقعی حیات رخ دهد؛ همان گونه که در مرگ وودو(5) یا بیمارانی که مرگ خود را پیش بینی و از ادامه زیستن امتناع می کنند، دیده می شود. مرگ وودو در میان برخی قبایل بدوی که به جادو اعتقاد دارند مشاهده می گردد.
فردی که توسط جادوگر قبیله، جادوی مرگ شده است و به آن باور دارد، بر اثر این جادو می میرد.
سوم مرگ جسمی است که دو جزء زیستی و فیزیولوژیک دارد. در مرگ زیستی ارگانیسم، هستی خود را به عنوان یک وجود انسانی از دست می دهد؛ مانند اغمای برگشت ناپذیر فردی که قلب یا ریه های او به کمک دستگاه های مصنوعی به کار خود ادامه می دهند. در مرگ فیزیولوژیک، عملکرد نظام اندام ها متوقف می شود. در مورد معیارهای لازم برای شناخت مرگ جسمی، نظرات و عقاید متفاوتی وجود دارد که اغلب با گذشت زمان نیز تغییر می کنند. در اینجا، معیارهای مرگ مغز را که در کتاب اصول عصب شناسی بالینی اثر آدامز ارائه شده است، ذکر می کنیم:
1. EEG (منحنی الکتروانسفالوگرافی) ایزوالکتریک به فواصل 6 ساعت که هر کدام 30 دقیقه طول کشیده باشد. یعنی منحنی نوار مغزی روی خط صفر قرار گرفته باشد که نشان دهنده عدم وجود جریان های الکتریکی در مغز است.
2. از بین رفتن بازتاب های ساقه مغزی، شامل بازتاب به نور و بازتاب های مژگانی- نخاعی، چشمی- سری و چشمی- دهلیزی.
3. فقدان تنفس خود به خود.
4. توقف گردش خون مغزی با استناد به آنژیوگرافی مغزی.
5. از بین رفتن امواج ساقه مغزی یا قشری در نمونه منحنی های پتانسیل فراخوانده.
سه وجه مرگ لزوما از ارتباط زمانی نزدیکی برخوردار نیستند. لذا اغلب در مراقبت از بیماران در حال مرگ و اتخاذ تصمیم در مورد آنان
مشکلات زیادی به وجود می آید. رضایت بخش ترین شیوه مراقبت و پرستاری از بیماران در حال مرگ آن است که کمک های پزشکی و روحی را طوری هماهنگ کنیم که وجوه سه گانه مرگ در جوار یکدیگر سپری شود.(6)
از سوی دیگر، نگرش ما نسبت به مرگ تأثیر زیادی بر زندگی ما می گذارد. اگر نتوان بزرگ ترین ذخیره زندگی یعنی «معنای زندگی» را به مخاطره انداخت، آنگاه زندگی؛ تهی، سطحی و بی لطف می شود و پیوندهای عاطفی، ما را به آنجا می کشند که دیگر قدرت مواجهه با مسائل زندگی خود و دیگران را از دست می دهیم؛ یعنی جرأت نمی کنیم به کارهای خطرناک و غیرقابل اجتناب مبادرت کنیم. این فکر که در صورت بروز حادثه چه کسی جای آن «پسرک» را برای مادرش، آن شوهر را برای زنش و آن پدر را برای فرزندش خواهد گرفت، زندگی ما را فلج می سازد. تمایل به کنار گذاشتن مرگ از محاسبات، موجب کنار گذاشتن موارد دیگری نیز می شود.
نتیجه عمده یافته های ذکر شده این است که ما در دنیای افسانه، ادبیات و هنر، در جست و جوی جبران خلأ زندگی هستیم. با وجود این، بعضی از افراد می دانند چگونه بمیرند و حتی قادرند که دیگری را بکشند. ولی ما فقط می توانیم تحت شرایطی با مسئله مرگ کنار بیاییم؛ یعنی می خواهیم زندگی ما دستخوش تحولات نشود. زیرا متأسفانه، زندگی مانند بازی شطرنج است که یک حرکت خطا سبب باخت می شود؛ با این تفاوت که در باخت زندگی مجال بازی دوباره
نیست. ما در قلمرو افسانه زندگی، آنچه را در آرزوی آن هستیم، کشف می کنیم. ما در آن شخص (در وجود عزیزان) می میریم، با این حال او را زنده نگه می داریم و آماده ایم که با قهرمان بعدی نیز بمیریم.
نگرش بشر بدوی نسبت به مرگ بر ما معلوم است. البته آگاهی نسبت به این مسئله فقط از راه استبناط و بازسازی شرایط حاصل می شود. ولی به نظر می رسد که این مراحل ما را به اطلاعات نسبتا موثقی مجهز کرده است. بشر اولیه نسبت به مرگ، نگرشی بی ثبات و درواقع متناقض داشت. از یک طرف، او مرگ را جدی تلقی می کرد و آن را خاتمه زندگی می دانست و این مسئله را سرانجام عادی می انگاشت. از طرف دیگر، او منکر مرگ می شد و آن را «نیستی» و «نابودی» تلقی می کرد، اما در مقابل، مرگ دیگری را طبیعی می دانست؛ بدین معنا که یکی از انسان های منفور را نابود شده می دید و از این احساس باکی نداشت. درواقع، انسان بدوی موجودی خشن و موذی تر از حیوانات دیگر بود. او دوست داشت که بکشد و آن را طبیعی می دانست. اینکه می گویند، حیوانات همنوع خود را نمی کشند و نمی خورند، در مورد انسان صادق نیست. بنابراین، تاریخ انسان بدوی آکنده از کشت و کشتار است.
احساس گناه مبهمی که از دوره ماقبل تاریخ در بشر بوده و در بسیاری از مذاهب متبلور شده است، احتمالا ناشی از احساس گناه در مورد خونریزی است که در مذاهب به صورت گناه اولیه(7) وجود داشته است.
از نظر بشر اولیه، مرگ هر کس برای او غیرقابل تصور و غیرواقعی بود، همچنان که امروزه برای همه ما چنین است. ولی دو نوع نگرش متضادی که او نسبت به مرگ داشت، با هم در تعارض بودند و این معارضه با نتایج پربار همراه بود. البته این امر، وقتی رخ می داد که یکی از بستگان خود بشر اولیه مثل زن، فرزند، دوست و سایر افراد مورد علاقه او، از بین می رفتند. در خلال غم و اندوهی که از مرگ نزدیکان به او دست می داد، درمی یافت که خودش نیز روزی خواهد مرد؛ یعنی قبول امری که با تمام وجود از آن تنفر داشت؛ زیرا او با مرگ هر یک از عزیزان، قسمتی از «من«(8) مورد علاقه خود را از دست می داد. از طرف دیگر، مرگ عزیزان نیز برایش حقانیت داشت؛ زیرا در هر یک از آنها خصوصیات خصمانه و بیگانه ای وجود داشت که در طول زندگیش با رفتارهای خود آنها را بروز داده و موجب شده بود که پیوند خانوادگی یا دوستی بسیار شدید آنها دچار خصومت، نفرت و بیگانگی شود. احساس دوگانه ای که ما نیز نسبت به افراد مورد علاقه خود داریم در ادوار اولیه مصداق بیشتری داشته است. بنابراین، فرد مورد علاقه ای که از بین رفته، روزگاری دشمن و بیگانه ای بوده است که احساسات خصمانه را در او برمی انگیخته است.
با مطالعه تاریخ گذشتگان آشکار می شود که نه تنها علاقه به جسد فرد مورد علاقه، باعث اعتقاد به وجود روح شده بود، بلکه عقیده به جاودانگی و تا حد زیادی احساس گناه و قوانین اولیه اخلاقی نیز در
پیدایی این اعتقاد سهمی اساسی داشته است. اولین بازدارنده های اخلاقی و هشداردهنده از این قرار بوده است که «تو نباید بکشی.»
احساس غم و اندوهی که بر اثر از دست دادن عزیزان به وجود می آمد کم کم شامل حال بیگانگان نامحبوب و بالاخره دشمنان نیز می شد. این مطلب در مورد انسان معاصر صادق نیست. آنگاه که تعارض جنون آسا را در جنگ مورد توجه قرار می دهیم و هنگامی را در نظر می گیریم که هر یک از جنگجویان پیروز، با مسرت به آغوش خانواده خود بازمی گردند -آن هم بدون فکر کردن به دشمنی که در نبرد کشته اند- بیشتر به مصداق این سخن پی می بریم.
کوتاه سخن آنکه ناخودگاه ما، پدیده مرگ ما را انکار می کند، همچنان که ذهن جنایتکاران نسبت به دشمنان و عشق پاره پاره یا دوگانه نسبت به محبوب چنین است، و همچنان که بشر عهد عتیق از این حالات خود بی خبر بود. حال ببینیم که بشر متمدن تا چه حد در این نگرش از بشر اولیه فاصله گرفته است.
تأثیر جنگ بر این دوگانگی باور مرگ دیگران و انکار مرگ خود، به آسانی قابل مشاهده است و پرده از رخسار تمدن کنونی برمی گیرد و نیز حضور بشر نخستین را در وجود ما نشان می دهد. بدین گونه ما وادار می شویم بار دیگر قهرمانی باشیم که نمی تواند مرگ خود را باور کند؛ قهرمانی که بیگانه را دشمن تلقی می کند و مرگ او را آرزو می کند، ولی مرگ عزیزان خود را تحمل نمی کند. بنابراین، تا وقتی که شرایط موجود میان ملت ها متفاوت، و بین افراد، بیگانگی و نفرت حاکم باشد، خواه ناخواه جنگ و خشونت هست. حال سؤال این است: آیا نباید خود را با مرگ سازش دهیم؟ آیا نباید اعتراف کنیم که
نگرش متمدنانه ما نسبت به مرگ، دور از تمدن است و باید اصلاح و تصحیح شود؟ آیا بهتر نیست که واقعیت مرگ را بپذیریم و به نگرش ناخودآگاهانه خود نسبت به مرگ، که تاکنون دچار سکوت و فراموشی بوده است، بیشتر اهمیت دهیم؟ این موضع گیری گامی بلند به عقب است و در مسیری تازه یعنی «واپس روی» است، ولی ارزش آن را دارد که تسلیم واقعیت شویم و زندگی را تحمل پذیرتر کنیم. این وظیفه همه ماست. اگر تو هم واقعیت، مطلب را بری ما دشوارتر کند، چه ارزشی دارد که این گفته گذشتگان را به یاد آوریم: «اگر صلح می خواهی، آماده جنگ باش«؟ امروز ما باید بگوییم: «اگر می خواهی زندگی تحمل پذیر باشد، آماده باور واقعیت مرگ باش.«
به همین سبب است که در عرفان و فرهنگ دینی، پذیرش مرگ یکی از راهبردهای حیات ورزی و جاودانگی تلقی شده است و عارفان زنده دل راه بقا و ماندگاری ابدی انسان را فناجویی دانسته اند.
از سوی دیگر، میرایی انسان به خاطر آنکه سودای جاودانگی را از میان می برد، حیات او را لذت بخش می کند و با پذیرش مرگ است که می توان به عمق حیات ناب دست یافت. به بیانی دیگر، در مجاورت مرگ همه چیز جایگاه اصلی خود را بازمی یابد.
1) Azra.
2) ر. ک: خلاصه روان پزشکی؛ کاپلان و سادوک؛ ترجمه دکتر نصرت الله پورافکاری؛ جلد اول؛ ص 125؛ 126.
3) ر. ک: روان شناسی ژنتیک، تحول روانی از کودکی تا پیری؛ دکتر محمود منصور؛ ص 215.
4) اریکسون چرخه تحول روانی انسان را از تولد تا آستانه مرگ به هشت مرحله تقسیم کرده است که در هر یک از مراحل، بحران و تعارض های اجتناب ناپذیری وجود دارد که آدمی را به چالش وارد می سازد تا بر آنها غلبه کند. برای مطالعه بیشتر بنگرید به کتاب «مراحل شکل گیری اخلاق در کودک» تألیف نگارنده، انتشارات تربیت.
5) Voodoo.
6) به نقل از کتاب انسان و مرگ؛ نوشته دکتر غلامحسین معتمدی؛ ص 21 و 22.
7) Original sin.
8) Ego.