قول بی آواز را چون بشنوی
چون ندیدی رفتن بی پای و گام
ناصر خسرو
—-
سخن در کرشمه می نهفتند
به نوک غمزه گفتند آنچه گفتند
از این سو حلقه ی لب کرده خاموش
ز دیگر سو نهاده حلقه در گوش
نظامی
—-
چون سوسن ده زبان درین سر
می دار زبان و بی سخن باش
نظامی
—-
شرح این در آینه ی اعمال جو
که نیابی فهم آن از گفتگو
می زنم من نعره ها در خاموشی
آمدم خاموش گویان ای پسر
خمش کن خمش کن که در خامشیت
هزاران زیان و هزاران بیان
گرچه تفسیر زبان روشنگر است
لیک عشق بی زبان روشنتر است
حرف و صوت و گفت را بر هم زنم
تا که بی این هرسه با تو دم زنم
خامش که تا بگویم بی حرف و بی زبان او
خود چیست این زبان ها گر آن زبان زبانست
گویم سخن و زبان نجنبانم
چون گوش حسود در کمین باشد
خمش کن زانکه بی گفت زبانی
جهان بر بانگ و غفلت می توان کرد
تو سخن گفتن بی لب هله خو کن چون ترازو
که نماند لب و دندان چو ز دنیا گذر آید
خامش اگر توانی بی حرف گو معانی
تا بر بساط گفتن حاکم ضمیر باشد
چو سوسن صد زبان داری زبان درکش از این رازی
ز غنچه بسته لب بشنو ز خاموشان خبر باری
بی حرف سخن گوی که تا خصم نگوید
کین گفت کانست و سخن های کتابی
من با تو حدیث بی زبان گویم
وز جمله حاضران نهان گویم
جز گوش تو نشنود حدیث من
هرچند میان مردمان گویم
با تو سخنان بیزبان خواهم گفت
از جمله گوش ها نهان خواهم گفت
آنچه یک دیدن کند ادراک آن
سال ها نتوان نمودن با بیان
مولوی
دهان بی زبان پند می گفت و راز
که ای خواجه با بی نوایی بساز
گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم
باز گویم که عیانست، چه حاجت به بیانم
سعدی
—-
نامه سربسته را چون آب خواندن حق ماست
کز سخن فهمان آن لب های خامشیم ما
چو نای لب بسته سراپای زبانیم
در ظاهر اگر نیست زبان در دهن ما
هزار نکته سربسته بی میانجی حرف
ز غنچه دهن تنگ بار می شنوم
می توان از نقطه ای دریافت صد طومار حرف
تار و پود دام را از دانه می یابیم ما
موشکافان را نمی گردد صف مژگان حجاب
پیچ و تاب زلف را از شانه می یابیم ما
صائب
—-
روان، جان، دل، حال، جسم سخن می گوید
—
بگوید روان گر زبان بسته شد
بنالید جان گر تنت خسته شد
گنگ از دل درج سر به مسمار
چون شرح دهد زبان گنگم
فردوسی
پس زبان محرمی خود دیگر است
همدلی از همزبانی است
دل با دل دوست این چنین باشد
گویای خموش همچنین باشد
من خمش کردم به ظاهر لیک دانی کز درون
گفت خون آلود دارم در دل خون خوار خود
چون لب خموش باشد دل صد زبان شود
خاموش چند چند بخواهیمش آزمود
جسم ها چون کوزه های بسته سر
تا که در هر کوزه چه بود؟ آن نگر
گر به مظروفش نظر داری، شهی
ورنه ظرفش بنگری تو گمرهی
غیر نطق و غیر ایماء و سجل
صد هزاران ترجمان خیزد ز دل
مولوی
—-
حال گویاست اگر تیغ زبان گویا نیست
شکوه و شکر به فرمان زبان تنها نیست
همیشه روی به دیوار چشم نتوان کرد
صفای طلعت جان نگار را دریاب
ما نه آنیم که ما را به زبان باید جست
دوستداران زبان را به زبان باید جست
به روشنایی دل می توان جهان را دید
وگرنه سهل بود دیدن و ندیدن چشم
چون شمع من چند به زبان گفتگو کنم
روشن دلی کجاست به جان گفتگو کنم
راز دل عشاق چو خورشید عیانست
یک نامه پیچیده به محشر نتوان یافت
ما گرچه بسته ایم لب از گفتگوی دوست
آینه دار راز نهانست روی دوست
مهر خاموشی حجاب چهره مطلب نبود
نور رویش پرده از راز نهان افکنده بود
چهره راز نهان پیداست از سیمای من
مهره ی گل را محبت گوهر رخشان کند
رویی که در آن راز نهان را نتوان دید
روشنگر آن آینه تار شمارند
ما که از پشت ورق روی ورق را خوانیم
به که قانع به نقاب از رخ دلدار شویم
صائب
—-
سخن رنگ
رنگ رویم را نمی بینی چو زر
ز اندرون خود دهد رنگم خبر
رنگ رو از حال دل دارد نشان
رحمتم کن، مهر من در دل نشان
از درد مپرس و رنگ رخ بین
تا رنگ بگویدت جوابی
مولوی
گر بگویم که مرا حال پریشانی نیست
رنگ رخساره خبر می دهد از سر ضمیر
رنگ رویم غم دل پیش کسان می گوید
فاش کرد آنکه ز بیگانه همی بنهفتم
نخواستم که بگویم حدیث عشق چه حاجت
که آب دیده ی سرخم بگفت و چهره زردم
سخن عشق تو بی آنکه برآید به زبانم
رنگ رخساره خبر می دهد از حال عیانم
غم دل به کس نگویم که بگفت رنگ رویم
تو به صورتم نگه کن که سرایرم بدانی
سعدی
—-
نمی گردد به خامشی نهان درد
زرنگ چهره من ترجمان درد
چگونه درد خود از مردمان نهان دارم
که از شکستگی رنگ ترجمان دارم
برگ خزان رسیده بود ترجمان باغ
از رنگ چهره حال مرا می توان شنید
صائب
—-
سخن زبان
هم از راه اشارت های فرخ
حدیث خویشتن را یافت پاسخ
نظامی
اگر فقیری و ناگفته رازی شنوی
بگو اشارت آن ناطق خموش چه بود
قصه دراز است و اشارت بس
دیده فزون دار و سخن مختصر
خموش باش سخن شرط نیست طالب را
که او از اشارت رسد به دنباله
مولوی
—-
سخن آه
چو افراسیاب این سخن ها شنید
یکی آه سرد از جگر برکشید
فردوسی
—-
غنچه راز مرا آه به ناخن وا کرد
خنده چاک گریبان مرا رسوا کرد
صائب
—-
سخن سینه
راز دل عاشقان ز سینه عیان است
عرصه محشر گریز گاه ندارد
فردوسی
—-
سخن چهره
رازی که دلم نهفته می داشت
بر چهره من به خون رقم شد
چون بدیدم آشکارا روی دوست
صد هزاران راز پنهان یافتم
عطار
—-
حق چو سیما را معرف خوانده است
چشم عارف سوی سیما مانده است
در نگر در حال خاموشی به رویم نیک نیک
تا ببینی بر رخ من صد هزار آثار خود
مولوی
—-
نخواستم که بگویم حدیث عشق چه حاجت
که آب دیده سرخم بگفت و چهره زردم
سعدی
—
در قیامت هم نخواهم از عتابش شکوه کرد
زین زبان بندی که کرد آن چین پیشانی مرا
در حریم دل چو افروزد چراغ حدس را
راز دل ها را بیان از خط پیشانی کند
صائب
سخن لب
بگیریم ادب را ببندم دو لب را
که تا راز گوید لب دلگشایش
مولوی
—-
لب خموش سخن های دلنشین دارد
ضمیر نامه ما می توان ز عنوان یافت
لب خاموش نمودار دل پر خونست
جبهه پیکر آینه ز خلق حسن است
صائب
—-
سخن خال
ز نقطه حرف شناسان کتابدان شده اند
ز خط بپوش نظر خال یار را دریاب
صائب
—-
سخن مو
اگر هر موی من گردد زبانی
شود هریک ترا تسبیح خوانی
نظامی
—-
خامش از سر هر مویی صد گونه سخن گفته
لیکن همه از گنگی بی کام و دهان مانده
خاموش زبان ولی بهر موی
بی صوت و حروف واقعه گوی
عطار
مشمع چون بافت همچون مصطفی
هر سر مویش زبانی شد جدا
مولوی
—-
سخن اشک
راز تو نهان چگون دارم
کاشکم همه آشکار دارد
به زمانی که اشک خونینست
قصه خود یکان یکان گفتن
عطار
—-
ترسم که اشک بر غم ما پرده درشود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود
ز چشم لعل زمانی چو می خندند می بارند
ز رویم راز پنهانی چو می بینند می خوانند
حافظ
—-
سخن چشم
به چشمی ناز بی اندازه می کرد
به دیگر چشم عذری تازه می کرد
به چشمی طیرگی کرده که برخیز
به دیگر چشم دل داده که مگریز
نظامی
راه هایی که در دل پرخونست
جمله از چشم خون فشان گفتن
کمر بسته، کلاه کج نهاده
گره بر ابرو و بر خشم و سرمست
عطار
—-
بس خمش کردم و با چشم به ابرو گفتم
سخنانی که نیامد به زبان و به سجل
مرا آن صورت غیبی به ابرو نکته می گوید
که غمزه چشم و ابرو را نمی دانم نمی دانم
چون نکته ز راه چشم گویی
ما را همه مهر بر دهان نه
ببستی چشم را یعنی که خوابست
نه خواب است این حریفان را جواب است
مولوی
—-
نوک مژگانم به سرخی بر بیاض روی زرد
قصه دل می نویسد حاجت گفتار نیست
چشمم به زبان حال گوید
نی آنکه به اختیار گوید
غمت چگونه بپوشم که دیده بر رویت
همی گواهی بر من دهد به کذابی
سعدی
عمری گذشت تا بامید اشارتی
چشمی بدان دو گوشه ابرو نهاده ایم
تا سحر چشم یار چه بازی کند که کار
بنیاد بر کرشمه جادو نهاده ایم
حافظ
—-
زبان و گوش چه حاجت چو هست بنیانی
که با نگاه بود گفتن و شنیدن چشم
کسی زبان چشم خوبان را نمی داند چو ما
روزگاری اذن غزالان را شبانی کرده ام
باور که می کند که از چشم سرمه دار
آواز دورواش حیات می توان شنید
از نظر بازی به مژگان سخن پرداز او
آنچنان گشتم که می فهمم زبان یار را
رازی که بود پرده نشین همچو اشک من
مژگان شوخ چشم به مردم نشسته است
صائب
—-
تو مو می بینی و من پیچش مو
تو ابرو من اشارت های ابرو
وحشی بافقی
—-
سخن نگاه
بیش مگو راز که دلبر بخشم
جانب من کز نگریستن گرفت
مولوی
بر گرانجانان دم تیغ است چون پشت کمان
بر سبکروحان نگاه کج کم از شمشیر نیست
صائب
—-
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارت نظر نامه رسان من و توست
گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
سایه
—-
من ندانم به نگاه تو چه رازیست پنهان؟
که من آن راز توان دیدن و گفتن نتوان
رعدی آذرخشی
—-
سخن انگشت
اشاره گر چه زبانست بهر بسته زبانان
نمی توان به ده انگشت کرد کار زبان را
ده در شود گشاده اگر بسته شد دری
انگشت ترجمان زبانست لال را
از لال هر انگشت زبانی است سخنگو
یک در چو شود بسته گشایند دری چند(1)
صائب
—-
بکارگیری زبان اشاره، ایهام و ابهام در آثار فوق نشان از عظمت و ایجاز هنر شاعران و نویسندگانی دارد که مخاطب خود را فرصت بازکاوی، بازپدیدآوری و تأویل و تفسیر آزاد می دهد تا در مواجهه با این ابهامات و ایهامات قدرت پردازش گری خود را در درک معانی پنهان آشکار سازد. و مگر نه این است که هنر معلم زمینه سازی و فرصت سازی برای آفرینش چنین صحنه هایی است؟ و مگر نه این است که هدف تربیت توسعه ذهن ها، گسترش ظرفیت ها و ژرفا بخشیدن اندیشه هاست؟ پس آشنایی و بکارگیری این زبان در هنر تعلیم و تربیت و تدریس فعال و خلاق می تواند الگوی بارز و نمایانی برای تحقق چنین هدف هایی باشد.
1) به نقل از مقاله ی «ارتباط غیر کلامی در شعر فارسی«، نوشته ی غلام رضا بهنام، اطلاعات، اسفند 1374.