[برگرفته از مقاله ی «ارتباط غیرکلامی در شعر فارسی«، غلامرضا بهنام. ]
در سرتاسر متون ادبی چه در قالب نظم و چه در قالب نثر ارتباط غیرکلامی از طریق زبان نمادین فراوان بکار رفته است:
در اغلب این آثار واژگان «نشان«، «راز» و «رمز» و الفاظ و عبارات «نمادین» بیان گر نگاه رازآلود شاعران و عارفان به جهان هستی و هستی جهان بوده است. در اینجا به نمونه هایی گزین شده از متون نثر و نظم اشاره می کنیم:
»و بر هستی او «نشان» آفرینش پیداست، آسمان و زمین و شب و روز و آنچه بدو اندرست. و چون به خرد نگاه کنی، «آفرینش» او بر هستی او گواه است«.
ابوجعفر محمد بن جریر طبری
»تاریخ بلعمی«
»معنی این قول آن است که شریعت های پیغمبران علیهم السلام، همه به «رمز و مثل» بسته باشد و رستگاری خلق اندر «گشادن» آن باشد.«
ناصر خسرو قبادیانی
—
هرچند ز سوختن ندارم باکی
»پروانه» کجا و «آتش طور» کجا!؟
ابوسعید ابوالخیر
—
پس حکیمان گفته اند این لحن ها
از دوار چرخ بگرفتیم ما
مؤمنان گویند آثار بهشت
نغز گردانید هر آواز زشت
ما همه اجزای آدم بوده ایم
در بهشت آن لحن ها بشنوده ایم
گرچه بر ما ریخت آب و گل شکی
یادمان آمد از آنها چیزکی
پس غذای عاشقان آمد سماع
که در او باشد خیال اجتماع
آتش عشق از نواها گشت تیز
آنچنان که آتش آن جوز ریز
جلال الدین رومی
»مثنوی – دفتر چهارم«
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جمله عالم تو، و کس ناپدید
جان نهان در جسم و تو در جان نهان
ای نهان اندر نهان ای جان جان
جمله عالم به تو بینم عیان
وز تو در عالم نمی بینم نشان
هرکسی از تو نشانی داد باز
خود نشان نیست از تو ای دانای راز
شیخ عطار نیشابوری
—
دل وقت سماع بوی دلدار برد
جان را به سراپرده ی اسرار برد
این زمزمه مرکبی است مر روح تو را
بردارد و خوش به عالم یار برد
سعدالدین حمویه
—
نگویم سماع ای برادر که چیست
مگر مستمع را بدانم که کیست
گر از برج معنی پرد طیر او
فرشته فرو ماند از سر او
وگر مرد سهو است و بازی و لاغ
قوی تر شود دیوش اندر دماغ
پریشان شود گل به باد سحر
نه هیزم که نشکافدش جز تبر
جهان بر سماع است و مستی و شور
ولیکن چه بیند در آینه کور
سعدی
زان می نگرم به چشم سر در صورت
زیرا که معناست اثر در صورت
این عالم صورت است و ما در صوریم
معنی نتوان دید مگر در صورت
اوحدی کرمانی
—
دارد «نشان» یارم، هر دلبر و یاری
بینم جمال رویش، از روی هر نگاری
جز «روی او» ندانم، هر روی ماهرویی
جز «خط او» نخواهم، از خط هر عذاری
»عکسی» از «آن جمالست» هر حسن و هر جمالی
»نقشی» از «آن نگارست«، هر «نقش» و هر نگاری
»او» در دیار جانم، بوده همیشه ساکن
من گشته در پی او، سرگشته هر دیاری
چون «یار» در دل من، دایم قرار دارد
پس از چه رو ندارد، «دل» یک زمان قراری
چون دست برفشاند، من جان برو فشانم
نبود ز بهر جانان، خوشتر ز جان نثاری. . .
ناکشته «مار هستی«، بر گنج ره نیابی
زان رو که هستی تو، بر «گنج» اوست ماری. . .
شمس مغربی
قال الله تعالی: «والذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا«. بدایت مجاهدت سالکان حضرت ربوبیت آنست که هفت «در دوزخ«، بر خود فراز کنند، که «ان جهنم لهاسبعه ابواب، لکل باب منهم جزء مقسوم«. هفت «در دوزخ» دانی کدامست؟ «هفت اعضای» تست که تو را به دوزخ برند: یکی «چشم«، دوم «گوش«، سوم «زبان«، چهارم «دست«، پنجم «پای«، ششم «شکم«، هفتم «فرج«. و همین «اعضاء» است که تو را به بهشت برد: و «درهای بهشت» هشت است. هفت این «اعضاء» و هشتم: «دل» بود، که از «دل» به «بهشت» توان رسیدن، اما به «دوزخ، نتوان رفت. «کافران» را «دل» نبود. . .
عین القضات همدانی
(نامه های «عین القضات همدانی«)
نقل است که درویشی در آن میان از او – منصور حلاج – پرسید: که «عشق» چیست؟ گفت: «امروز» بینی، و «فردا» بینی و «پس فردا» بینی: آن روزش بکشتند، دیگر روزش بسوختند، و سوم روزش به باد دادند، یعنی «عشق» این است. . .
عباسه ی طوسی گفته است: که فردای قیامت در عرصات، منصور حلاج را در «زنجیر» بسته می آرند که اگر «گشاده» بود، جمله ی قیامت را به هم زند!
(تذکرة الاولیاء: ذکر منصور حلاج)
آشکارا در «خرابی» وجود خود شدم
لاجرم در خویشتن صد «گنج» پنهان یافتم
غیر «تو» هرچه هست: «سراب» و «نمایش» است.
عارفان را «شمع» و «شاهد» نیست از بیرون خویش
»خون انگوری» نخورده، «باده شان» هم «خون» خویش!
ساعتی «میزان» آنی، ساعتی «موزون» این
بعد از این «میزان» خود شو، تا شوی «موزون» خویش
گر تو «فرعون» منی، از «مصر» تن بیرون کنی
در درون – حالی – ببینی: «موسی» و «هارون» خویش
لنگری از «گنج مادون» بسته ای بر پای جان
تا فروتر می روی هر روز با «قارون» خویش
»یونسی» دیدم نشسته بر لب دریای عشق
گفتمش: چونی؟ جوابم داد بر قانون خویش
گفت: «بودم اندرین دریا غذای ماهیی«
پس چو حرف «نون» خمیدم، تا شدم «ذوالنون» خویش!
زین سپس ما را مگو: چونی و از «چون» درگذر
چون ز «چونی» دم زند، آنکس که شد «بی چون» خویش!؟
باده غمگینان خورند و ما ز «می» خوشدل تریم
رو، به «محبوسان غم» ده «ساقیا» «افیون» خویش
»خون» ما بر غم حرام، و «خون غم» بر ما حلال
هر غمی کو گرد ما گردید، شد در خون خویش!
من نیم موقوف «نفخ صور» همچون مردگان
هر زمانم «عشق» جانی می دهد، ز «افسون» خویش
دی منجم گفت: «دیدم طالعی داری تو سعد«
گفتمش: «آری، ولیک از «ماه» روزافزون خویش!«
جلال الدین محمد مولوی
»کلیات شمس«
آن «زلیخا«، از سپندان تا به «عود«
نام جمله چیز «یوسف» کرده بود،
نام او در نام ها «مکتوم» کرد
محرمان را «سر» آن معلوم کرد
چون بگفتی «موم» ز «آتش» نرم شد
این بدی کان «یار» با ما «گرم» شد،
ور بگفتی «مه» برآمد، بنگرید
ور بگفتی «سبز» شد آن «شاخ بید«،
ور بگفتی «برگ ها» خویش می»تپند«
ور بگفتی خوش همی «سوزد» «سپند«. . .
گر «ستودی«: «اعتناق» او بدی
ور «نکوهیدی«: «فراق» او بدی
صد هزاران «نام» کز بر هم زدی
»قصد» او و «خواه» او «یوسف» بدی!
جلال الدین محمد مولوی
»مثنوی معنوی: دفتر ششم«