جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

نمونه ای از یک درس دینی (برای پرورش حس مذهبی به سبک تربیت نمادین ویژه ی کودکان)

زمان مطالعه: 6 دقیقه

عنوان درس: «من همیشه اینجا نبوده ام«

»روز یکشنبه خاله زهرا(1) اینجا بود. عموعلی هم بود. شیرینی و چای داشتیم. مادر و خاله زهرا همیشه خاطرات گذشته را نقل می کنند. آنها همیشه می گویند: «یادت هست که؟«. هنگام نقل این خاطرات همیشه می خندند.

یک روز مادر برخاست و آلبوم بزرگ عکس را آورد. در این آلبوم عکسهای زیادی از گذشته بود.

در یک تصویر، پدربزرگ و مادربزرگ پیاده روی می کنند، با دو دختر بچّه ی کوچک.

مادر می گوید: این خاله زهراست و این منم.

در عکس دیگری پدر و مادر با هم کنار یک اتومبیل ایستاده اند. پدر می گوید: این اولین ماشین من بود.

من می پرسم: آن وقت من کجا بودم؟

مادر با خنده می گوید تو آن وقت هنوز اینجا نبودی؛ هنوز به ما داده نشده بودی.

من همیشه اینجا نبوده ام

زمانی بود که من داده نشده بودم.

اما من اکنون اینجا هستم.

من زندگی می کنم.

زندگی من از کجا می آید؟

چه کسی آن را به من داده است؟

چه کسی آن را به من هدیه کرده است؟«

تکالیف:

1. آیا تو عکسی از زمانی که خیلی کوچک بوده ای داری؟

2. عکسی از والدین و پدربزرگ و مادربزرگ خودت را در دفتر بچسبان و در زیر آن اسمهای هر یک را بنویس.

3. والدین تو از زمانی که تو به دنیا نیامده بودی چه چیزهایی نقل می کنند؟

4. آیا والدین تو خاطراتی از تولّدت دارند؟

توضیح و تفسیر:

در این درس به شیوه ای غیرمستقیم و با کمک نمادها و واقعه های سمبلیک و به دور از تکلّف، لفّاظی و عبارت پردازیهای صوری، با ساده ترین، طبیعی ترین و ارتجالی ترین موقعیتهای زندگی، ذهن کودک را به فلسفه ی زندگی و مبدأ و معاد نزدیک می کنند. درس از موقعیتی ساده و در حدّ یک سرگرمی و تفریح خانوادگی آغاز می شود.(2) و در پایان به جدّی ترین سؤال آدمی، که همان کجایی و چراییِ خلقت اوست، می رسد. از یک واقعه ی روزمرّه ی پیش پا افتاده در حدّ تماشای آلبوم و تعریف خاطرات گذشته شروع می شود (نمادها) و در لابلای این بازیها و تفریحات، گذشته ی کودک (اینکه از کجا آمده و چه کسی او را خلق کرده است) مطرح می گردد. ظاهر درس نمایی از گفتگوی معمولی اعضای خانواده را نشان می دهد اما آنچه در باطن مفاهیم و تعالیم نهفته است بیان کننده ی عمیق ترین فلسفه ی هستی است.

درس با عنوان «من همیشه اینجا نبوده ام» شروع می شود. عبارتی به ظاهر ساده اما در واقع تفکّربرانگیز که ذهن را رها نمی کند. «من همیشه اینجا نبوده ام» به طور ناخودآگاه کودک را به گذشته برمی گرداند. خود به خود سؤالاتی در ذهن کودک ایجاد می شود.

سپس از خاله زهرا و عموعلی، چهره های محبوب کودک، و محیط طبیعی خانه با محرّکهای فیزیکی و دلچسب در حدّ شیرینی و چای سخن به میان می آید.

بعد نوبت خاطرات یعنی قصّه ها و داستانها از گذشته می رسد و به دنبال آن خنده، خوشحالی، سرور و نشاط.

بعد آلبوم بزرگ: تصویری از گذشته، سفری به گذشته، بازگشت به گذشته، مرور کردن ریشه ها، یادی از روزهای قبل، خاطرات، ریشه های هستی، احساس بودن، احساس هویّت، احساس ریشه داشتن و. . . .

بعد تصویر پدربزرگ، تصویر مادربزرگ با دختربچّه: نوعی همانندسازی و همسان اندیشی با تصوّر دختر بچّه. . . .

بعد کنار اتومبیل: نمودی از واقعیّت روزمرّه زندگی کودک؛ ماشینی که هر روز سوارش می شود.

بعد این جمله که: «این اولین ماشین من بود«. اولین ماشین باز هم بازگشت به گذشته، مرور ایّام، احساس هستی.

بعد این سؤال فی البداهه، طبیعی و ساده از زبان کودک و نه از زبان بزرگسال؛ از زبان ساده و دلنشین خود کودک:

من می پرسم: آن وقت من کجا بودم؟

از اینجا پرورش حسّ دینی، پرورش حسّ خداجویی آغاز می شود ــ خیلی ساده، آرام، طبیعی، اما ریشه ای و بنیادین: «آن وقت من کجا بودم؟«

مادر با خنده می گوید: تو، تو آن وقت هنوز اینجا نبودی؛ هنوز به ما داده نشده بودی.

در عبارت «هنوز به ما داده نشده بودی» از فعل مجهول استفاده

شده است. یعنی کودک باید در پس پرده و در حاشیه ی ذهن و پشت صحنه به دنبال فاعل بگردد؛ به دنبال هسته ی اصلی بگردد که: چه کسی مرا به خانواده ام داده است؟ او کیست؟

باز از زبان خودش؛ تکرار و تأیید از جانب خودش. هیچ کس به او درس نمی دهد؛ هیچ کس به او القا نمی کند. او خود کشف می کند:

من همیشه اینجا نبوده ام.

زمانی بود که من داده نشده بودم.

این تکرار نوعی بازآفرینی اندیشه است؛ نوعی خلق جدید است؛ نوعی تولید مجدد از فرایند خلقت در ذهن کودک است به زبان خودش.

اما من اکنون اینجا هستم.

بازگشت به حال، سیر و سفر از گذشته به حال و از حال به گذشته ذهن کودک را به جستجوی دائم وامی دارد. او را راحت نمی گذارد؛ تعادلها را برهم می زند؛ او را راهیِ تعادل جویی متزاید می کند تا از هستیِ خویش عشق به خدا را حس کند، عشق به خالقش را در دلش پرورش دهد. با زبان و بیان خودش، با سؤالات خودانگیخته، با آموزش خود به خودی، با روش سقراطی و با روش مامایی او را آماده ی زایش حقیقت می کند، اما حقیقتی که از قبل آن را پرورانده و در حدّ زدایش و تولّد آماده ساخته است.

اما من اکنون اینجا هستم.

من زندگی می کنم.

در این عبارت، زندگی او را به او بازمی نمایاند؛ او را نسبت به هستی اش هوشیار می کند؛ او را از آنچه در آن غرق است بیرون می کشد

تا از بیرون به درون خویش بنگرد و از درون به بیرون زندگی بیندیشد: «اما من اکنون اینجا هستم«.

اکنون و اینجا: زمان و مکان، و بودن.

ببینید با یک عبارت کوتاه ساده، طبیعی، خبری، بدون هیچ گونه آموزش و یادگیریهای صوری و استدلالهای فلسفی و. . . زندگی را به او یادآور می شود: «من زندگی می کنم«.

انسان هر قدر به چیزی نزدیکتر باشد فهمش از آن دورتر است؛ هر چه در آن غرق تر می شود کمتر احساسش می کند.

می گویند اگر انسان مانند ماهی در دریا می زیست و هرگز از آب بیرون نمی آمد، با همین عقل و شعور در وجود آب تردید می کرد و یا منکر وجود آن می شد.

عموماً تشخیص خوبیها و بدیها، خوشیها و ناخوشیها، زشتیها و زیباییها از روی همین قاعده است.

سیری را انسان پس از گرسنگی می فهمد، و سلامتی را پس از ناخوشی، و عزّت را پس از ذلّت، و معنای جود و شجاعت و خوی ملایم را پس از مقایسه با بخل و جبن و درشتی، و زیبایی را پس از زشتی. به این جهت، در سراسر جهان و در تمامی شئون انسانی مقایسه و تغییر و ضدّ و مقابل و بلندی و پستی وجود دارد تا عقلها و همّتها به فعالیت درآیند و انسان معنای زندگی را دریابد.

من در بهار غرقم و بهار در من نیست، در دامنم گل و در دلم جز خار نیست.

انسان چون در زندگی خویش غرق است آن را درک نمی کند؛ چون بیش از حد به زندگی نزدیک است و اصلاً خودش در زندگی معنا

می شود، به همان میزان با آن فاصله دارد و از معنا زندگی خارج است. لذا عبارت «من زندگی می کنم» در واقع بازآفرینی ذهنی واقعیتی است که کودک در آن غرق است و سپس این سؤال مطرح می شود: «زندگی من از کجا می آید؟«

سؤالی که ذهن کودک را در عرصه های هستی جولان می دهد؛ او را به تداعی های آزاد می کشاند، در فطرت خویش رها می سازد، و راهیِ ناکجاآبادهایی می کند تا کجاآباد را از ندای درون کشف کند.

پاسخی نمی دهد، جوابی وجود ندارد، هیچ چیزی را به کودک القا نمی کند. او باید خود را در خویشتن بطلبد؛ او باید علم سرشته در فطرتش را بازشکافد؛ او باید به منزله ی «من عرف ربّه فقد عرف ربّه» آیینه ی جهان هستی را در مرآت خویش جستجو کند (از درون خویش جو چشمه را(.

و سپس پرسش بعدی مطرح می شود. پرسش در پیِ پرسش اما بدون پاسخ؛ عطش در پی عطش؛ تشنگی در پی تشنگی(3):

چه کسی آن را به من هدیه کرده است؟

چه کسی؟ هدیه؟

چقدر زیبا، چقدر ایجازگونه، عشق را حس می کند: هدیه، محبت، دوست داشتن. کسی هست که او را دوست دارد و کسی هست که به او زندگی را هدیه کرده است.

او کیست؟

پاسخی از بیرون وجود ندارد؛ آموزشی در بیرون نیست. زیرا اگر

پاسخ و آموزش بیرونی ارائه شود پاسخ و آموزش درونی تعطیل می شود؛ اگر یاد دادن شروع شود یاد گرفتن تعطیل می شود؛ اگر القای مفاهیم و پاسخهای آماده صورت گیرد «کشف» درونی خاتمه می یابد. به قول پیاژه: «هر گاه چیزی را به کودک بیاموزیم مانع شده ایم تا خود آن را کشف کند!«.

و این گونه، درس خداشناسی و خدادوستی، بدون پاسخ، بدون تمام کردن، بدون تعادل بخشیدن ذهن، بدون تعیین تکلیف و بدون قانع کردن پایان می گیرد.

این پایانی است که خود آغازی بی پایان را در بر دارد، ولی اگر پاسخها و آموزشها و تعادلها برقرار می شد خود همه ی آغاز ها بود؛ سیراب کردن همه ی تشنگی ها بود؛ خاموش کردن همه ی طلبها بود که فرمود: «اللّهمّ لا تخرجنی من التّقصیر«(4) یعنی خدایا مرا از مدار تقصیر (احساس نیاز و کاستی) خارج مکن. و نفرمود: «من الکمال» بلکه فرمود: «من التّقصیر«. زیرا این منبع نیاز، این معدن تشنگی، این احساس خلأ و عدم تعادل است که انسان را کمال می بخشد؛ این تقصیر است که آغاز بی پایان کمال است ولی خود کمال توقف است.


1) جملات از متن کتاب درسی دینی پایه ی دوم یکی از کشورها نقل شده و اسامی به فارسی تبدیل شده است.

2) کودک از چیزی پیروی می کند که در تراز رغبت اوست. در آموزشها باید مطالب، مثالها و وقایع به گونه ای انتخاب شود که با زندگی واقعی کودک مرتبط باشد و موجب برانگیختگی رغبت او گردد.

3) آب کم جو تشنگی آور به دست تا بجوشد آبت از بالا و پست.

4) از امام موسی کاظم علیه السلام به نقل از اصول کافی، ج 4، ص 370.