[Ethological]
نظریه دلبستگی که توسط «جان بالبی» (1960) ارائه شده است، رویکرد روان تحلیلگری و کردارشناختی را به هم پیوند می دهد. در این نظریه، تعبیر کارکردی سوگ به گونه ای دیگر ارائه گردیده است؛ اما برخلاف مفهوم روان تحلیلگرانه سوگواری، بیش از کنش «روان شناختی» بر اهمیت کارکرد «زیستی» تأکید شده است. بخش اصلی نظریه بالبی این فرضیه است که رفتار دلبستگی برای بسیاری از گونه ها (انسان ها) ارزش بقا را دارد و سوگ به عنوان جنبه منفی، واکنش عمومی نسبت به جدایی محسوب می شود. بالبی در اثر سه جلدی خود با عنوان «دلبستگی و فقدان» به منظور اثبات نظریه اش،
شواهدی را ارائه داده است که حاصل مطالعات خود او روی کودکان و نیز بررسی مقالات دیگر پژوهشگران در زمینه کردارشناسی است. بنابراین نظریه بالبی، توالی مراحل قابل رؤیت اعتراض- ناامیدی در داغ دیدگی، واکنش ویژه بسیاری از گونه ها در قبال گسستن پیوندهای قوی عاطفی است.
نخستین مطالعات تبیین واکنش دو مرحله ای نسبت به جدایی، به وسیله مطالعات وی و مشاهده رفتار کودکان سالم 2 تا 3 ساله بود؛ کودکانی که به طور موقت از مادر جدا شده و در مهدهای کودک محل اقامت خود یا بخش های بیمارستان نگهداری می شدند. اولین واکنش آنها پس از جدایی، اشک ریختن و ابراز خشم، و درخواست برای بازگشت مادر بود. این مرحله اعتراض که طی آن، کودکان هنوز امید بازگشت سریع مادرانشان را داشتند تا چندین روز به طول انجامید. سپس کودکان ساکت شدند و چنین به نظر می رسید که هنوز به مادر خود می اندیشند و مشتاق بازگشت او هستند؛ اما به ظاهر ناامید شده بودند. کودکان در مرحله ناامیدی قرار داشتند. این دو مرحله بیشتر اوقات به طور متناوب جایگزین یکدیگر می شد و امید آنان به ناامیدی، و ناامیدی به امید می گرایید و بالاخره تغییر مهمی رخ داد. ظاهرا آنها مادر خود را از یاد برده بودند. زمانی که بچه ها دوباره به مادر پیوستند، چنین به نظر می رسید که حتی او را نمی شناسند. اگر این جدایی هفته ها یا ماه ها به طول می انجامید، نسبت به والدین خود تا مدت ها واکنشی نشان نمی دادند و سپس این بی تفاوتی جای خود را به ابراز احساسات شدید می داد. کودکان بشتر به دامان مادر خود می آویختند و از سویی دیگر حتی اگر مادر لحظه ای آنها را تنها
می گذاشت، خشمگین و مضطرب می شدند.
این الگوی رفتاری میان کودکان نوپا، برای بسیاری از والدین چندان عجیب نیست. نمونه بارزی از این الگو در مورد مادری بود که هنگام مراجعت از سفر با شگفتی دریافت کودک سه ساله اش هیچ گونه ابراز احساساتی نمی کند و به طور ظاهری از بازگشت او خوشحال نیست.
در این مرحله، کودک اصلا به مادر توجهی نمی کرد. مادر با امید خاتمه دادن به این وضع، یک موش کوکی را به او نشان داد که به عنوان سوغات برایش آورده بود و محبوب ترین اسباب بازی اش بود. کودک بدون هیچ گونه اظهار علاقه ای، دم موش را در دست گرفت، آن را به طرف سطل آشغال برد و به دور انداخت. مادر این عمل را حمل بر نابخشودگی خود کرد؛ ولی چند روز بعد، زمانی که کودک موش اسباب بازی خود را نجات داد و با خوشحالی با آن بازی کرد، از نگرانی درآمد.
هاری هارلو(1) و همکارانش در آزمایشگاه روان شناسی دانشگاه ویسکانسین(2) در دهه های 1960 و 1970 مانند بالبی مشاهدات جالبی درباره دلبستگی و امنیت نوزاد داشتند و رفتار نخستین ها (انسان ها و میمون ها) را مورد بررسی قرار دادند. هانسن(3) و هارلو (1962) در یکی از نخستین مطالعات خود، رفتار میمون های 6 ماهه نوع رزوس را که به مدت سه هفته از مادر خود جدا شده بودند، بررسی کردند. طی این مدت، مادران و نوزادان همدیگر را فقط از
پشت شیشه می دیدند، اما نمی توانستند با هم تماسی داشته باشند. «سی«(4) گزارش کرد که نوزادان در وهله اول نشانه هایی از اعتراض را از خود بروز دادند و حتی سعی کردند تا مانع را بشکنند. اما چند روز بعد، رفتار آنان تغییر کرد؛ آنها سست، بی حال و منزوی شدند و به گوشه ای خزیدند.
بنابر نظریه بالبی، یکی از کارکردهای اساسی منشأ دلبستگی- به ویژه تعلق به مادر- تأمین امنیتی است که شخص در سایه آن به کاوش محیط اطراف خود می پردازد. نوزاد هنگام مواجهه با محرکی هراس آور، نه تنها از آن دور می شود، بلکه به دامان شخصی (یا شیئی) که به آن دل بسته است، پناه می برد. زمانی که «او» می رود، دیگر مأمنی ندارد تا هنگام ترس و وحشت بدان پناه ببرد و تحت این شرایط است که جدایی از منشأ دلبستگی عواقب وخیمی را دربر دارد. به اعتقاد بالبی، به همین دلیل است که پریشانی، واکنشی همگانی در قبال جدایی از موضوع دلبستگی است.
1) Harry Harlow.
2) Wisconsin.
3) Hansen.
4) Seay.