جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

نظریه شناختی: سوگ و عدم کنترل آن

زمان مطالعه: 7 دقیقه

[Cognitive]

خاموشی به فرایندی اطلاق می شود که ارگانیزم در قبال واکنش های خود، پاداش مورد نظر را دریافت نمی کند. این نمونه ای از وضعیتی است که ویژگی آن، عدم وابستگی واکنش ها و پیامدها به یکدیگر است.

بنابر الگوی «درماندگی آموخته شده«(1) که توسط سلیگمن(2) و همکارانش ارائه شده است، حیوانات و انسان ها نسبت به عدم وابستگی، و واکنش ها و پیامدهای ناشی از آن، با کمبودهای عاطفی، شناختی و انگیزشی ای که به اختلالات قابل ملاحظه در اشخاص افسرده شباهت دارد، واکنش نشان می دهند.

الگوی «درماندگی آموخته شده» نخستین بار به وسیله آزمایش رفتار اجتنابی بر روی سگ هایی ارائه شد که در معرض شوک الکتریکی دردناک قرار داشتند. در آزمایش های گریز- اجتناب، حیوانات را در جعبه دو سره قرار داده بودند. این جعبه به صورت محفظه ای دوطرفه بود که حیوانات به هنگام وصل جریان برق به زمین، با پرش از مانع به سوی دیگر، امکان گریز از جریان الکتریسیته را داشتند. سگ های معمولی و همچنین سگ هایی که از قبل در معرض شوک قرار گرفته بودند و توانایی فرار را داشتند، طی چند آزمایش آموختند که چگونه از شوک بگریزند. اما سگ های دیگری که راه فراری نداشتند، به گونه ای متفاوت عمل می کردند. این حیوانات با ترس و وحشت دور محوطه الکتریکی می دویدند؛ سپس آرام به

گوشه ای خزیده و زوزه می کشیدند. ظاهرا آنها راه فرار از مانع را نیاموخته بودند.

سلیگمن، مایر و سولومان(3) (هزار و نهصد و هفتاد و یک) این رفتار را «درماندگی آموخته شده» نامیدند و چنین استدلال کردند. ناتوانی رفتاری سگ هایی که از پیش در معرض تهدید شوک الکتریکی قرار گرفته بودند و راه فراری نداشتند، بدان دلیل بود که آنها طی مجاروت با شوک غیرقابل اجتناب (گریز) یاد گرفته بودند تلاش بی فایده است و نمی توانند بگریزند. درواقع، شوک ها غیرقابل کنترل اند. انجام آزمایش های مشابه روی انسان ها به منظور بررسی این مسئله بود که آیا غیرقابل کنترل بودن عامل محرک در انسان ها نیز پیامدهای مشابهی را به دنبال دارد یا خیر.

طرح سه عنصری هیروتو(4) (هزار و نهصد و هفتاد و چهار) بعدها در اکثر آزمایش هایی که روی انسان ها انجام شد، مورد استفاده قرار گرفت. هیروتو در اولین مرحله آزمایش، اشخاص مورد آزمایش را از میان یکی از سه گروه تعیین کرد. در شرایط قابل کنترل (کنترل صدا) گروه اول را در اتاقی پر سروصدا قرار دادند که آنها باچهار بار فشار دادن یک دکمه می توانستند صدا را کم کنند. گروه دوم در شرایطی قرار داشتند که قادر به کم کردن صدا نبودند (شرایط غیر قابل کنترل(. در اتاق گروه سوم، هیچ سروصدایی نبود. درمرحله بعد، تمام آزمودنی ها را در وضعیتی قرار دارند که با حرکت دادن اهرم از سویی به سوی دیگر، می توانستند صدا را کنترل کنند. رفتار آزمودنی ها در این مراحل به طور

کامل شبیه رفتار حیواناتی بود که تحت شرایط مشابه با آنها قرار داشتند. آزمودنی هایی که طی مرحله 1 امکان کنترل صدا را داشتند یا اصلا در اتاق آنها سر و صدایی نبود، به راحتی یاد گرفته بودند که صدا را کم کنند و برعکس، آزمودنی هایی که در مرحله 1، در معرض سروصدای غیرقابل کنترل قرار داشتند، راه گریز از این وضعیت را نمی دانستند و به گونه ای انفعالی به صدا گوش می کردند.

سلیگمن (1975) الگوی درماندگی آموخته شده را در قالب نظریات یکپارچه، گسترش داد و داده های حاصل از آزمایش های حیوانات و پژوهش هایی را که در مورد انسان ها انجام شده بود، با یکدیگر تلفیق کرد. فرضیه اصلی الگو عبارت است از: حیوان یا انسان در صورت مواجهه با پیامدی که مستقل از واکنش های اوست، یاد می گیرد و نتیجه عمل به واکنش های او بستگی ندارد.

این یادگیری موجب اختلال یا کمبودهای «عاطفی«، «شناختی» و «انگیزشی» می شود. اگر انسان ها یا حیوانات آموخته اند که فرار از محرک آزارنده، مستقل از واکنش آنهاست، برای انجام واکنش انگیزه ای ندارند و در یادگیری این نکته که پاسخ به محرک، آرامش و راحتی آنان را سبب می شود، دچار مشکل خواهند شد. بنابراین، واکنش آنها در قبال تجربه ناخوشایند در وهله نخست، وحشت و سپس افسردگی است. سلیگمن بعدها بر اساس شباهت میان علائم درماندگی آموخته شده و افسردگی، درماندگی آموخته شده را به مثابه الگویی آزمایشگاهی برای بروز افسردگی های واکنشی پیشنهاد کرد. وی اظهار داشت که علائم بیماری، سبب شناسی، نحوه مداوا و پیشگیری درماندگی آموخته شده و افسردگی مشابه یکدیگرند.

تعمیم الگوی درماندگی آموخته شده به افسردگی، مشکلات فراوانی را ایجاد کرد. سلیگمن (1975) به طور اساسی بر این نکته تأکید داشت که کمبودهای عاطفی و انگیزشی بیش از آنکه به دلیل ناگوار بودن پیامدها باشند، به واسطه غیرقابل کنترل بودن آنها ایجاد می شوند. با این حال نمی توان پذیرفت که اشخاص به دلیل عدم کنترل بر حوادث خوشایند، دچار افسردگی می شوند. افزون بر آن، همان گونه که آبراموسون و ساخیم(5) (هزار و نهصد و هفتاد و چهار) خاطر نشان ساختند، اعتقاد به اینکه اشخاص افسرده، احساس درماندگی می کنند، با گرایش آنها به سوی خود ملامتگری ناسازگار است. اگر اشخاص بر این باور باشند که پیامدهای عمل، مستقل از واکنش آنهاست، پس اشخاص افسرده چگونه خود را مسئول این پیامدها می دانند؟ آبراموسون (1978) برای رفع این ابهامات و شماری از مسائل مربوط به آن، تدوین مجدد الگوی درماندگی آموخته را پیشنهاد کرد که جنبه یادگیری این الگو را به نظریه اسنادی بدل می ساخت. در این نظریه اصلاح شده، همانند الگوی اصلی، فرض می شود اشخاص افسرده آموخته اند که پیامدها غیرقابل کنترل اند. به هر حال، بنابر الگویی که به طور مجدد تدوین شده، صرفا درک حقیقت غیرقابل کنترل بودن برخی حوادث، کمبودهای عاطفی، شناختی و انگیزشی(6) را سبب نمی شوند، بلکه عوامل دیگری نیز مداخله گری دارند.

تلقین درماندگی در اشخاص، مستلزم انتظار آن از غیرقابل کنترل بودن پیامدهای آن است. انتظار شخص از عدم تسلط وی بر

پیش بینی آینده، در نتیجه غیرقابل کنترل بودن وقایع زمان حال، به دلایل وی از غیرقابل کنترل بودن حوادث بستگی دارد. در حقیقت می توان چنین استدلال کرد که زمانی که شخص خود را درمانده می یابد، از خود می پرسد: علت این امر چیست؟ این اسناد سببی،(7) عمومیت و مزمن بودن کمبودها و همچنین وضعیت عزت نفس او را در آینده تعیین می کند. آبراموسون اظهار داشت که این اسنادها را می توان به سه دسته تقسیم بندی کرد. یکی از ابعاد آنکه تناقض میان نظریه ساخیم و‌‌ آبراموسون را حل می کند، تفکیک میان درماندگی فردی و عمومی است. پدری که فرزندش دچار بیماری لوسمی است و درمی یابد که از دست او و دیگران کاری برنمی آید، درماندگی عمومی را تجربه می کند. از سوی دیگر، دانش آموزی که درمی یابد، به دلیل عدم توانایی و مهارت، در امتحان مردود شده است، دچار درماندگی فردی می شود.

پدر نباید خود را مسئول مرگ فرزندش بداند، اما دانش آموزی که درمی یابد مردودی او، به دلیل بی کفایتی اش بوده است خود را ملامت می کند. بنابراین، تمایز این دو نوع درماندگی، مبین جنبه مهمی از افسردگی است که با عزت نفس پایین در ارتباط است. با اینکه افسردگی به وسیله هر دو نوع درماندگی ایجاد می شود، ولی تنها احساس درماندگی فردی به عزت نفس پایین می انجامد.

مشکل نظریه ای که در اینجا مطرح شد این است که نارسایی آن در پیش بینی آینده بسیار دشوار است؛ چرا که شخص در اثر ناتوانی درک

آینده، احساس درماندگی می کند و مدت درماندگی آموخته شده او فزونی می یابد. آبراموسون برای حل این مشکل، دو بعد اسنادی دیگر را معرفی کرده است که عبارت اند از: ثبات (استواری) و جامعیت. عوامل تثبیت شده، کمابیش دائمی هستند، حال آنکه عوامل «متغیر» زودگذرند. عوامل «عام«، طی موقعیت های مختلف تعمیم می یابند، ولی عوامل «خاص» کمابیش منحصر به مواقعی هستند که در آن درماندگی به شخص تلقین می شود.

در اینجا با استفاده از یک نمونه پژوهشی مربوط به دانشجویان رشته روان شناسی که در دروس آمار مردود شده اند، به بررسی آن دو می پردازیم.

اگر این افراد مردود شدن خود را به کمبود هوش و استعداد (عامل شخصی ثابت) منسوب بدانند، انتظار مردود شدن در امتحان بعدی را نیز خواهند داشت. از سوی دیگر، اگر شکست را حمل بر بی کفایتی خود (عامل شخصی متغیر) بدانند، امید به قبولی در امتحان بعدی را دارند و خود را ‌آماده خواهند کرد. کمبود استعداد نه تنها عامل ثابتی است، بلکه عمومیت هم دارد و سبب خواهد شد تا فرد در بیشتر مواقع انتظار شکست را داشته باشد. همچنین عدم موفقیت در امتحان آمار را می توان به دلیل ضعف در ریاضیات دانست؛ عاملی که نمی توان آن را به همه موارد تعمیم داد. پس دانشجویان انتظار دارند در امتحانات دیگری که نیاز به معلومات ریاضی ندارند، موفق شوند. خلاصه اینکه بنابر الگوی تجدیدنظر شده، زمانی که اشخاص تصور می کنند نتایج مطلوب حاصل نخواهد شد و پیامدهای ناگوار غیرقابل اجتناب اند، همچنین توانایی تغییر

وضعیت را هم ندارند، افسرده می شوند. این گونه تصورات بسته به میزان خود ملامتگری شخص به وی ضربه روحی وارد می کند و از عزت نفس او خواهد کاست.

تعمیم یافتگی و مزمن بودن افسردگی این گونه اشخاص، و فقدان عزت نفس در آنها، بسته به ثبات و جامعیت عوامل و ویژگی های سبب شناختی آن است. شدت کمبودهای انگیزشی به میزان اطمینان شخص و انتظار وی از غیرقابل کنترل بودن حوادث بستگی دارد، حال آنکه کمبودهای عزت نفس و عاطفی بسته به اهمیت پیامدهاست.

نظریه فولکمن- لازاروس

»برانون«(8) و «فیست» (1992) با تأکید بر نقش «سلیه» در مفهوم ما از تنیدگی، دیدگاه «فولکمن- لازاروس» را واجد تأثیر عمیق تری بر روان شناسان می دانند. این نظریه شامل سه وهله برآورد، مقابله و پیامد است (بک و ویلیامز، 1988(. آنها برخلاف «سلیه» که به عوامل محیطی توجه می کند، بر عوامل «شناختی» تأکید دارد و اغلب پژوهش هایشان را روی آزمودنی های انسانی انجام داده اند؛ زیرا معتقدند مردم به دلیل توانایی بالای اندیشه ورزی و ارزیابی درباره رویدادهای آینده و برخورداری از توانایی های شناختی سطح بالاتر، منابع تنیدگی بیشتری دارند. لذا فرد را در مقابله با تنیدگی ها فعال می دانند و به جای پذیرفتن یک «دیدگاه رگه ای«، بر نقش «موقعیت» و

»تصمیم گیری» فرد تأکید می کنند. هر کس در برخورد با موقعیت تنیدگی زا به یک برآورد دست می زند تا به این پرسش پاسخ دهد که آیا موقعیت حاضر واقعا تنیدگی زاست یا خیر. سپس بر اساس یک برآورد ثانویه، منابع شخصی خود را مورد ارزیابی قرار می دهد و با اجرای آنها وارد وهله دوم- مقابله- می شود. «لازاروس» و «فولکمن» (1984) «سلامتی» و «انرژی» را منابع مهم مقابله خوانده اند، ‌ و معتقدند افراد تنومند و سالم بهتر از افراد نحیف، بیمار و خسته می توانند خواست های بیرونی یا درونی «اداره» کنند. دومین منبع، «عقیده مثبت» (اعتقاد به توانایی مقابله با تنیدگی) است. سومین منبع مقابله ای، مهارت های حل مسئله است که به عقیده مثبت مرتبط است. و بالاخره آخرین منبع مقابله ای امکانات مادی است. با این حال، در دیدگاه تبادلی آنها، منابع اجتماعی و مادی فی نفسه مهم نیستند؛ بلکه این عقیده شخص و برآوردهای اوست که بالاترین درجه اهمیت را دارد.

»رابینز» و «تانک» (1992) در پژوهشی روی دانشجویان کارشناسی دریافتند که تنیدگی با سه روش مقابله ای (فرار، رفتار نارساکنش ور و استفاده از بهداشت حرفه ای) از 7 روش، رابطه معناداری دارد، در حالی که راه های مقابله ای مبتنی بر بازخوردهای حفاظتی من (مثل: امیدوار ماندن و سر بر کار خویشتن داشتن) با نمرات پرسشنامه افسردگی یک ارتباط منفی دارند.

برخی مطالعات نشان داده اند، افرادی که راهبردهای مشکل مدار را فعالانه به کار می بندند، چه بلافاصله پس از رویداد تنیدگی زا و چه مدت ها پس از آن، سطوح کمتری از افسردگی و اضطراب را نشان

می دهند (بیلینگز و موس، 1981(. وقتی هیچ رویداد یا مشکل مشخصی در خلق بیمار افسرده وجود ندارد، رفتارهای مقابله ای مبتنی بر رهاسازی خلق افسرده کاملا مناسب جلوه گر می شوند (فولکمن 1984(.(9)

در حقیقت، هر قدر ظرفیت مقابله افراد با رویدادهای تنش زا بیشتر باشد، ‌ امکان سازگاری و تبدیل یک محرک ناخوشایند به محرکی قابل تحمل بیشتر می شود؛ در غیر این صورت، به سبب عدم تناسب میان انتظارات و توانایی ها از یک سو و فشارهای روانی از سوی دیگر، امکان به وجود ‌آمدن احساس ناتوانی و ناامیدی افزایش می یابد.


1) Learned helplessness.

2) Seligman.

3) Maier and Soloman.

4) Hiroto.

5) Abramoson and Saclceim.

6) Motivationl.

7) Causal Atribution.

8) Bronon.

9) مجله روان شناسی؛ نقش عوامل شخصیتی بر راهبردهای مقابله ای. . . ؛ دکتر علیرضا آقایوسفی، دکتر دادستان، دکتر جواد اژه ای و دکتر محمود منصور؛ ص 350- 351.