[نوشته ی رامین مولایی]
در تمامی آثار آناماریا ماتوته، کودکان و موضوعات پیرامونی آن ها برجسته هستند. آن ها اغلب کودکانی هستند که ظلم نهان و آشکار جامعه آن ها را احاطه کرده است. داستان «گناهکار بی گناه» نیز از این قاعده مستثنی نیست. داستان حول زندگی کودکی یتیم دور می زند که به خاطر امر و نهی پسر عموی ظالم پدرش، جوانی اش تقریبا در انزوای کامل سپری می شود، بدون آن که امکان رشد استعداد و نیروهای بالقوه ی خود را پیدا کند.
در زندگی غمبار «لوپه» شاهدیم که جامعه نه تنها اجازه نمی دهد که آینده و استعداد درونی کودک شکوفا شود، بلکه آن را سرکوب نیز می کند. «امتریو روئیس ئردیا» سمبل برخورد ناعادلانه ی اجتماعی با کودکانی است که به نحوی محتاج یاری و کمک هستند. امتریو، کدخدای دهکده و صاحب مکنت و ثروتی بسیار است. او مالک «خانه ای دو طبقه» و «دویست رأس گاو» است؛ اما مایل نیست خودش را گرفتار نگهداری از یک پسر یتیم کند. امتریو تنها وظیفه ی خود می داند که از باب خویشاوندی به او نان بخور و نمیری برساند و به او دستور دهد، چرا که او پسر «پسر عموی دورش» است و اکنون تنها یک پسرک یتیم بی چیز بیشتر نیست و به همین خاطر روی خوشی به او نشان نمی دهد. عنوان داستان نیز نظر به گناهی ناشی از عدم وجود عشق و محبت در زندگی جوان گناهکار دارد.
در بیان اهمیت عنصر عشق و عشق ورزی، ماتوته در داستان «آتش«(1) با نقل مکرر این جمله: «آب میخوان، نون میخوان، اما بهشون نمیدن. . .» خواننده را متوجه زندگی کودکانی می سازد که از دستیابی به اساسی ترین
نیازهای زندگی بشری محروم هستند و از آن جمله ی محبت و عشق. لوپه نیز همچون «بچه معلم» در داستان «آتش«، از نبود عشق و مهر در زندگی اش رنج می برد. ماتوته با توصیف لوپه در این جمله: «لوپه چشمانی سیاه، گرد و درخشان داشت.» و ذکر صفت «بزرگ» برای سر او به خواننده می فهماند که او دارای هوش و ذکاوتی است. هم چنین از زبان معلم دهکده، هنگامی که لوپه عازم ساگرادواست می گوید: «. . . حیف از این پسر.» و یا «بدی اش این است که او پسر باهوش و زرنگی است.» این آغاز راه بی سرانجامی است که به زایل کردن تمامی استعدادهای پسرک باهوش در میان صخره های سنگی و کنج اتاقکی گلی و روزهای طولانی سر کردن با گاوها به دور از اجتماع انسان ها می انجامد. لوپه حتی توانایی برقراری ارتباط و بیان اندیشه و احساساتش را از دست می دهد. در تمام این پنج سال فریادهای درون او بی جواب می مانند و «در آسمان گم می شوند» و تنها «خدا می دانست که کجا چون سنگی بی ارزش فرو می افتند.» که البته خواننده ی آگاه می داند که تمامی این فریادها در کنجی از جان او خزیده و لانه می کند، تا چون ماری در فصل مناسب از لانه ی خود بیرون آمده، زهر خود را بریزند و تخلیه شوند.
پس از پنج سال، لوپه با دیدن مانوئل، هم کلاسی سابقش که همواره در درس از او عقب بود، تنها کلمه ای که از دهانش بیرون می آید، صدایی شبیه «اه» است.
ماتوته(2) با هنرمندی و امساک همیشگی اش در مصرف کلمات، به
توصیف تفاوت دست های دو دوست قدیمی پرداخته و به سرانجام شوم. داستان خود و نبود عدالت در اجتماعی نزدیک می شود. لوپه قلوه سنگی قرمز رنگ را از زمین بر می دارد؛ یکی از همان سنگ هایی که قبلا چون دیواری زمخت روی هم چیده شده بودند. آیا این سنگ یکی از همان شهاب های سرخ فرو افتده در جایی که تنها خدا می دانست کجاست، نیست؟!
اما لوپه ناگهان پس از کشتن امتریو در می یابد که بیش از پیش اسیر و دربند شده است و تنها چیزی که می تواند در جواب ناله و نفرین زنان بگوید فقط: «آره، آره، آره» است و نه بیشتر.
اما خواننده با این که خود شاهد به قتل رسیدن امتریو توسط لوپه بوده، ولی او را به تمامی گناهکار نمی داند و شاید خود را – اگر منصفانه نگاه کند – در ماجراهایی این چنین شریک در گناه ببیند! به راستی آیا بزه کاران کودک و نوجوان که به چنگ عدالت نه چندان عادلانه ی جوامع بشری گرفتار می شوند، تنها «گناهکاران واقعی» حوادث ریز و درشت جهان امروز هستند؟
در اینجا نقل سروده ای از جبران خلیل جبران ما را به فضای دیگر از مفهوم گناه و بی گناهی رهنمون می سازد، آنجا که می گوید:
»و همچنان که یک برگ زرد نمی شود مگر با دانش خاموش تمام درخت، خطاکار هم خطایی نمی تواند کرد مگر با اراده ی پنهان همه ی شما.
شما با هم صف بسته اید و به سوی خویشتن خدایی خود گام بر می دارید.
راه شمایید و رونده شما.
و آن گاه که یکی از شما از پای می افتد، افتادنش زنهاری ست از برای آن ها که از پشت سر می آیند تا پایشان به سنگ نگیرد.
آری، و نیز زنهاری ست از برای آن ها که از پیش رفته اند و یا آن که تیزروتر و استوارتر بوده اند سنگ را از سر راه برنداشته اند.
و این را هم بدانید، هرچند این سخن بر دل تان گرانی کند:
»کشته هم از برای کشته شدن خود پاسخ گوست، و دزد زده هم از برای دزد زدگی خود بی تقصیر نیست.«
راستکاران از خطای نابکاران بری نیستند.
و پاک دستان دستشان به گناه ناپاکان آلوده است.
آری ای بسا آسیب رسان که از آسیب دیده ستم کشده است.
و ای بسا که بیشتر محکومان بار گناه بی گناهان و آسودگان را بر گردن گرفته اند(3)
حکایت داستان «گناهکار بی گناه» حکایت ماجراهای پارادوکسیکال و قضایای ناهمسازگون در تحولات روحی بشر است؛ اما چگونه می توان از درون این تضادها و تناقض های ظاهری به وحدت و یکپارچگی معنای زندگی دست یافت؟ چگونه می توان از دل گناه و آلودگی، پاکی و بی گناهی را کشف کرد؟ چگونه می توان از دنیای زمخت و پیچیده ی بزرگسالی به دنیای روان و ساده ی کودکی به رغم تضادهای متکثر آن راه یافت؟
همراهی با پیام پارادوکسیکال جبران خلیل جبران در سروده ی بالا ما را در فهم این جهان متناقض و زندگی رازآلود آشنا می سازد.
1) این داستان در شماره ی 32 گلستانه به چاپ رسیده است.
2) آناماریا ماتوته امسال به پاس یک عمر پایداری در دفاع از حقوق کودکان و تلاش مستمر در به تصویر کشیدن ناملایمات زندگی کودکان به خصوص در طول جنگ ها و بعد از آن در عرصه ی ادبیات جهانی، کاندیدای دریافت جایزه ی پرنس آستوریاس سال 2001 بود تا آن را نیز به جوایز بسیار دیگرش در این عرصه بیفزاید، اما هیأت داوران، ضمن قدردانی از تلاش های، او جایزه را به «دوریس لسینگ» دیگر نویسنده ی شهیر عرصه ی ادبیات کودکان اعطا کرد.
3) پیامبر و دیوانه، جبران خلیل جبران، ترجمه ی نجف دریابندری، نشر کارنامه.