[نوشته ی سیدعباس ترین، با عنوان «تنها پرنده ی شهر«، کتاب ماه، کودک و نوجوان، شماره ی 7، اردیبهشت 80، (ص 23 تا 25(]
شل سیلوراستاین، نامی است که این روزها خیلی بر سر زبان ها افتاده است. ترجمه های متعددی از کارهای استاین می شود نیز شاهدی دیگر بر این مدعاست که آثار او مورد استقبال مخاطبان قرار گرفته است. اگر نگوییم استاین در تمامی نوشته هایش موفق بوده، به جرأت می توان گفت او در بسیاری از کارهایش موفقیتی چشمگیر داشته است. دلایل این موفقیت چیست؟ چه چیزی در نوشته های استاین می درخشد که کار او را از سایر کارها متمایز کرده است؟ چرا استاین، در این سال های کوتاه، به چنین شهرتی دست یافته است؟
برای چنین سؤال هایی، هنوز کسی پاسخ کامل و همه جانبه ای نیافته است. ما در این نوشته، می کوشیم در حد توان، به بررسی جنبه های مثبت کارهای استاین بپردازیم. حال ممکن است برخی خرده بگیرند: «چرا فقط جنبه های مثبت؟ مگر نقد شامل بررسی جنبه های منفی هم نمی شود؟» این سؤالات کاملا به جاست، ولی به عقیده ی نگارنده، هر فردی که بتواند قسمتی از این بار سنگین – نقد – را سالم به منزل برساند، کار بزرگی انجام داده است. هرچند باید بگوییم که نپرداختن به جنبه های منفی نوشته های استاین در این مطلب، دلیلی بر نبودن آنها نیست.
استاین در مورد نویسنده شدنش می گوید: «وقتی بچه بودم، دوازده یا چهارده ساله، همان حدودها. . . دلم می خواست بازیکن بیس بال باشم، اما خوشبختانه در بیس بال موفقیتی کسب نکردم. از روی ناچار، شروع به نقاشی و نوشتن کردم و باز هم خوشبختانه سبک مشخصی برای پیروی کردن نمی شناختم. . . پس سبک خودم را پایه نهادم.«
عمده شهرت استاین، به سبب شعرهایی است که برای کودکان سروده، ولی همان طور که می دانید، او فیلمنامه هم نوشته، کاریکاتور هم کشیده، آهنگسازی و نوازندگی هم کرده، ترانه سرا و خواننده ی فولکلور هم بوده و. . . ظاهرا هیچ وقت نمی خواسته برای کودکان بنویسد! در واقع، این دوستش «تامی آنگرر» بود که او را به دفتر «اورسولا نوردستروم» معرفی کرد و او را به خلق کتاب های کودکان برانگیخت.
شل سیلوراستاین، بزرگسالی است که برای کودکان می نویسد: با این حال، او نیز از روزهای کودکی اش، با حسرت یاد می کند؛ از روزهایی که به زبان گل ها سخن می گفت و هر کلمه ای را که کرم ابریشم می گفت می فهمید؛ از روزهایی که در رختخواب، با مگسی گپ می زد و به تمام سؤال های جیرجیرک ها جواب می داد و. . . . او حالا از خودش می پرسد: «چه شد که همه ی این ها از یادم رفت؟«(1) و به دنبال جواب این سؤال، آن خود گمشده اش را در کارهایش جست و جو می کند؛ در کارهایی که برای کودکان نوشته است.
استاین، به اندازه ی «هاناهاید«، مهربان است و حاضر است همه ی بچه ها را زیر سایه ی کلاهش نگه دارد؛ بچه هایی که همیشه فراموش می شوند، اما او با آغوش باز از همه شان استقبال می کند:
»بیا هر که هستی بیا/ رؤیاپروری بیا، دروغ پردازی بیا/ امیدواری، دعاخوانی، مهره های جادویی می خری بیا/ لاف زنی، آرزومندی بیا/ بیا کنار بخاری بنشین تا قصه های طلایی ببافیم با هم بیا! بیا!«(2)
نوشته های استاین، به یک گروه خاص تعلق ندارد. تنها شرطی که برای ورود به کارهای استاین وجود دارد، سادگی و عشق است. و این هر دو در وجود کودکان، بیش از دیگران، یافت می شود به همین دلیل است اگر بعضی بر سر در نوشته های استاین، این نوشته را می بینند: «ورود بزرگترها ممنوع«! تمام انسان ها باید برای خواندن آثار استاین، در مرحله ی اول، به کودکی خودشان باز گردند.
استاین نویسنده ای آگاه است. او به خوبی از شوخی ها، خوشی ها، مشکلات و به طور کلی احساسات بچه ها در مورد چیزهای مختلف، مطلع است و قبل از هر چیز بچه ها را می شناسد. او از زبان بچه ای بهانه ها می آورد و کلی بیماری در خودش کشف می کند؛ اما وقتی که می فهمد مدرسه تعطیل است، یکهو انگار همه چیز یادش می رود و می گوید: «گفتی امروز. . . تعطیل است؟ خداحافظ! من رفتم بازی.«(3) یا در نوشته ای مشابه، داستانی تعریف می کند از دزدیده شدنش توسط سه مرد نقابدار و در پایان، می گوید: «برای همین دیر به مدرسه رسیدم!«(4)
نکته ای که در اغلب آثار استاین دیده می شود، طنز ظریف و شیطنت کودکانه ای است که گاه و بی گاه خودنمایی می کند و تصویر کردن چنین خصوصیاتی، حکایت از توانایی او دارد. استاین می داند که بچه ها حاضرند
همه چیزشان را بدهند و یک «کنترل از راه دور باباها» بگیرند. او هم چنین می داند که هیچ چیز مثل عوض شدن جای شاگردها و معلم ها، و لودر خواب، دل بچه ها را خنک نمی کند. او تمام اینها را می داند و بر خلاف خیلی از بزرگترها که دوست ندارند خیلی از چیزها را ببینند، چشمانش را باز می گذارد و به هر چیزی که وجود دارد، نعمت دیده شدن را عطا می کند.
استاین در واقع، وکیل مدافع بچه هاست و نمی گذارد کسی حقوق آنها را زیر پا بگذارد. او داستان «ابیگل کوچولو و کره الاغ زیبا» را به بچه ها یاد می دهد تا هر وقت پدر و مادرشان چیزی را که می خواستند، برایشان نخریدند، آن را برایشان تعریف کنند. با این حال، او معمولا «به طور مستقیم به چیزی اشاره نمی کند. استاین فقط جرقه ای ایجاد می کند و می گوید: این جوری هم می شود؛ این راه هم وجود دارد؛ از این طرف هم می شود رفت. . . ؛ ولی روشن شدن یا نشدن آتش، بستگی به خود ما دارد. او چیزی را به کسی تحمیل نمی کند و به خواننده اجازه می دهد که خودش تصمیم بگیرد.
»اگر مجبوری هر روز ظرف ها رو خشک کنی/ وای چه کار بی مزه و مزخرفی/ اگه مجبوری هر روز ظرف ها را خشک کنی/ (عوض این که سری به کوچه بزنی(/ اگه مجبوری هر روز ظرف ها رو خشک کنی/ و یک روز یکی از اون ها رو بندازی و بشکنی/ دیگه کسی اجازه ی این کارو بهت نمی ده/ و دیگه مجبور نیستی هر روز ظرف ها رو خشک کنی. . .«(5)
»به نبایدها گوش کن بچه جان/ به نکن ها گوش کن/ به اجازه نداری ها، نمی توانی ها و نمی شودها گوش کن/ به دیگر هیچ وقت نکن ها گوش کن/ اما
به من هم خوب گوش کن/ هر کاری شدنی است بچه جان/ هیچ چیزی محال نیست. . .«(6)
استاین، هیچ گاه برای خواننده تعیین تکلیف نمی کند. او همیشه مخاطب را به یاد دارد و علاوه بر این که جای خالی او را تصاحب نمی کند، این ارزش را برای او قایل می شود که مختار به انتخاب کردن باشد. او حتی بیش از هر چیز، از خواننده اش سؤال می کند و اجازه می گیرد.
»دلت می خواهد/ برایت از نبرد عجیبم تعریف کنم/ که دیشب به چه شجاعتی. . . . / نه؟ / باشد.«(7)
استاین از راه های مختلفی با مخاطب ارتباط برقرار می کند. او خواننده را به داخل نوشته می کشد و نمی گذارد که احساس بیگانگی با متن به او دست دهد:
»شاه میداس به هر چیزی که دست می زد/ آن چیز تبدیل به طلا می شد (یاروشانس داشت!(/ اما هر چیزی که من دست می زنم/ تبدیل به مربای تمشک میشه/ امروز به دیوار آشپزخانه دست زدم: (پلاش(/ به شوخی مشتی به برادرم زدم: (پلیش(/ هفته ی قبل می خواستم دوچرخه ام را درست کنم: (پلوش(/ روی صندلی ننویی نشستم: (لاش(/ خواستم موهای فرفریمو شانه بزنم: (ماش(/ توی دریا شیرجه رفتم: (گلاش(/ میتونم باهاتون دست بدم؟ (کلاش(«(8)
استاین نویسنده ای خلاق است؛ نویسنده ای که بی هیچ ترسی، قوانین معمول را می شکند و آنها را به بازی می گیرد. او دوست دارد به دنیا از
زاویه ی دیگری، حتی وارونه، نگاه کند؛ از زاویه ای که به آن چه قبلا بوده، متفاوت است:
»چراغ سبز یعنی حق عبور با ماست/ اما چراغ قرمز یعنی این که باید صبر کنیم/ اینها رو خوب بلدم، ولی یک سؤال دارم/ اگر چراغ آبی باشد با دانه های خردلی چکار کنیم؟«(9)
استاین خواننده ی خود را به خلاقیت دعوت می کند و بیش از هر چیز، بارها و بارها، بر امتحان کردن راه های نو و تازه تأکید می کند. استاین عقیده دارد که باید به عاقبت کارها فکر کرد و نباید از پا گذاشتن در راه های ناشناخته ترسید. او می داند که اگر صدای جادویی غریبه ی غمگینی را که فلوت می نوازد، نشنیده بگیرد و بترسد که دنبالش برود، شهر گرداگردش پیر خواهد شد. او از «هایدی«، اسب آبی ای می گوید که رؤیای پرواز دارد و حالا می خواهد از بالای کوه بپرد. استاین سه پایان برای هایدی در نظر می گیرد: پایان خوش، ناخوش و احتیاط آمیز. در دو صورت اول که عاقبت هایدی مشخص است، یا موفق می شود یا نمی شود، ولی در پایان سوم که هایدی از پریدن از بالای کوه و امتحان کردن می ترسد، چنین می نویسد:
»هایدی به آسمان نگاه کرد و بعد به دریا نگاهی انداخت/ دریا هایدی! آزاد هایدی! خطرناکه هایدی! نه؟/ بعد به خانه برگشت و چای گرم و کیک خورد/ اینم از هایدی. هایدی چی بگم؟«(10)
می بینید که استاین، در این جا هم بر امتحان کردن، حتی در صورت موفق نشدن، تأکید می کند و آن را ارزشمندتر از زندگی یکنواختی می داند که برای از دست ندادن آن، هایدی پرواز را از دست می دهد.
استاین عقیده دارد که برای تغییر کردن، باید جرأت داشت و امتحان کرد؛ حتی امتحان های عجیب و غریب تا دست کم چیزی تازه به جای گذاشته شود. او می داند که اگر از شیشه ی «مرا بنوش» نخورد، هیچ تغییری نخواهد کرد:
»یک نقاشی احمقانه بکش/ یک شعر لی لی لولو بگو/ یک آواز لالا لی لی بخون/ توی آشپزخانه دیرام درامی برقص!/ چیز جدیدی به جا بگذار/ که قبلا توی دنیا نبوده.«(11)
»از کجا بفهمیم پنجره ای باز است یا نه؟/ کافی است سنگی به طرفش پرتاب کنیم/ صدایی ازش درآمد؟ در نیامد؟/ خب، پنجره باز بود/ حالا بگذار یکی دیگر را امتحان کنیم. . . / ترق!/ این یکی بسته بود.«(12)
سیلوراستاین، خود نیز در امتحان کردن راه های نو، بسیار جسور است. او می کوشد با تمام امکاناتی که در اختیار دارد، خواننده را شگفت زده کند. او «رجینالد کلارک» را در پایان کتاب قرار می دهد و از زبان او می گوید: «من رجینالد کلارکم، از تاریکی می ترسم/ پس لطفا کتاب را نبندید!«(13) او حتی سعی می کند شعرهایش را روی گردن یک زرافه بنویسد.
استاین، بیشتر اوقات، از مستقیم گویی دوری می کند. او همیشه می خواهد از راه تازه تری حرف هایش را به خواننده برساند. او از تام قلقلکی می گوید که هر کسی به او رسید قلقلکش داد و هیچ جوری خنده اش تمام نشد. او مرتب قل خورد و رفت تا این که:
»تام خندید و روی راه آهن لغزید/ چی چی هوهو چی چی هو!/ تام دیگر قلقلکی نیست.«(14)
یا در نوشته ی «مارماهی» این طور هنرنمایی می کند:
»یک مارماهی بردار/ و با آن یک حلقه بساز/ بعد بذار که دور بدنت بپیچه!/ تنگ تر و تنگ تر و تنگ تر/ به نظرت مارماهی/ خیلی حیوان دوست داشتنی ای نیست؟/ هی! جواب منو بده/ چرا وایسادی اون جا و آبی میشی؟«(15)
از دیگر خصوصیات نوشته های استاین، شگفت زده کردن خواننده است. سیلوراستاین، خواننده را غافلگیر می کند و درست از همان جایی که هیچ کس فکرش را نمی کند، بیرون می پرد و خواننده را قلقلک می دهد. او درباره ی استفاده هایی که یک کرگردن می تواند داشته باشد، چنین می گوید:
»میتونین به جای چوب رختی ازش استفاده کنین/ جون میده برای خاروندن پشت/ میشه باهاش یک آباژور خوشگل درست کرد/ میتونه کارنامه های بدتون رو قبل از این که مامان و بابا ببینن بخوره/ قوطی نوشابه ی عموتون رو هم باز میکنه. . .«(16)
پیش از این هم گفته شد که استاین نویسنده ای دانا و تواناست. شاید یکی از مهترین دلایل موفقیت استاین، این باشد که او چشمش را به روی واقعیت ها نمی بندد:
الف) واقعیت هایی که جزء وجود بچه هاست.
ب) واقعیت هایی که در جامعه ای که در آینده بچه ها پا به آن خواهند گذاشت، وجود دارد. سیلوراستاین، به خوبی می داند که یکی از رسالت های نویسنده ی کودک و نوجوان، ارائه دادن تصویری صحیح از جامعه و مشکلات آن است؛ تصویری که در عین ناامید نکردن بچه ها به آنها هشدار می دهد؛
هشداری برای آماده شدن! استاین در نهایت سادگی و با زبانی زیبا این کار را انجام می دهد.
او از موتور کوچک آبی رنگی می گوید که تصمیم گرفت از تپه ی بلند بالا برود، ولی سر خورد و افتاد میان سنگ ها و خرد و خاکشیر شد. . . او به بچه ها یاد می دهد وقتی راه سخت باشد و تپه پر سنگلاخ، خواستن همیشه توانستن نیست. او نشان می دهد که صاف نبودن موها همیشه به دلیل موج دار بودن موها نیست، بلکه ممکن است سر آدم موج داشته باشد! او یادآوری می کند که بعضی وقت ها آینه ها هم مجبور می شوند دروغ بگویند تا شکسته نشوند! او می گوید که خوبی و بدی و سپیدی و سیاهی همیشه با هم هستند. و «سؤال راه راه» را می نویسد تا ما دیگر از هیچ گورخری نپرسیم که «تو سیاهی با راه راه سفید؟ یا سفیدی با راه راه سیاه؟«(17)
گذشته از تمام اینها، استاین نویسنده ای است که به صلح، دوستی و انسانیت پایبند است و این به خوبی در نوشته هایش نمود پیدا کرده است. در قلب «شل» رنگ هایی است که تاکنون هیچ کس نشناخته است. او می داند که آدم ها جعبه اند و مقوایشان نازک است و باید مواظب باشند کاری نکنند که مقواها پاره شوند. او می داند که هر کس به خورشید پشت کند، در مقابل سایه ها بازنده است. او می داند که همه چیز بستگی به خودمان دارد؛ این که یک نان بین چند نفر قسمت شود، این که در یک روز چقدر خوبی وجود داشته باشد، این که از یک دوست خوب چقدر محبت ببینیم و. . . .
او به ما نشان می دهد که عقاب ها و سارها و پرستوها از این که ستاره ها گرد گرفته اند، ناراحت هستند: «خواهش می کنم دستمال های گردگیری رو بردارید/ سطل ها رو پر آب کنید/ یک نفر باید بره ستاره ها رو پاک کنه.«(18)
استاین به ما توصیه می کند که به حرف های دیگران کاری نداشته باشیم؛ تنها توصیه ی او این است: «تنها به صدای درونت گوش کن«.(19)
نکته ی دیگری که شاید بتوان گفت از جمله خصوصیات کارهای استاین به شمار می رود، وابستگی متن و تصویر است. متن و تصویر در کارهای استاین، مکمل یکدیگرند و نقش تصویر در بعضی قسمت ها به حدی ارزشمند می شود که هویتی مستل می یابد. مثلا در کتاب «کسی یک کرگدن ارزون نمی خواد«، درباره ی کرگدن می گوید: «و حواسش هست که دور خونه جا پای کرگدن نذاره«(20) و در کنار این مطلب، رد پای یک لنگه کفش دیده می شود. در صفحه بعدی، کرگدنی دیده می شود که با شاخش داخل کفش رفته و هیکلش آن بالا روی هوا مانده است. یا آن جا که می گوید: «اما خوب بلد نیست که در رو باز کنه«(21)، تصویر دری را می بینید که از جا درآمده و شاخ کرگدن از وسط آن بیرون زده است. و یا وقتی که می گوید: «عاشق اینه که هر چند وقت یک بار غافلگیرتون کنه«(21)، سر کرگدنی دیده می شود که از توالت فرنگی بیرون آمده و. . . یا آن جا که استاین در مورد آلیسون بیلز و 25 مارماهی اش و کارهای مختلفی که انجام می دهند صحبت می کند، در پایان نوشته می گوید: «یکی از مارها هم یک کار تازه در صفحه ی 52 پیدا کرده«(22) و وقتی به صفحه ی گفته شده مراجعه می کنیم، به «انتظار نویسنده» می رسیم و تصویر ماری را می بینیم که خودش را به جای سیم برق جا زده است؛ ماری که شاید قبل از این، همه او را به عنوان سیم برق دیده بودند!
»سلام آدم ها/ من تنها آمده ام بگویم/ که نمی خواهم بمانم/ فقط آمده ام تا کمی بازی کنم/ و بعد بروم. . .«(23)
شل سیلوراستاین، نویسنده ای است که هیچ چیز دور و برش جمع نمی کند؛ نه یک کلاه که موشی در آن زندگی می کند، نه یک کت و شلوار، نه فلوت، نه صندلی و نه هیچ چیز دیگر!
او به خوبی می داند تا چشم به هم بزند، تابستان تمام خواهد شد.
»آخ جون تابستون میاد/ تابستون میاد/ سینه سرخ آواز خوان میاد/ تابستون میاد/ تابستون با لباس های تابستونی/ تابستون میاد/ تابستون میاد/ ورش! چقدر زود گذشت!«(24)
استاین اعتقاد دارد ارزش اشیاء واقعا همیشه آن طوری نیست که ما خیال می کنیم. ممکن است آن چیزهایی که ما به آن ها «آشغال» می گوییم، گنج های هکتور کلکسیونر به حساب بیایند!
استاین می گوید آن چیزی که برای همه مهم است، این است که مطمئن شوند دیگران برایشان ارزش قائل اند. او می داند که گوزن ناراضی و خسته، از بابانوئل چیز زیادی نمی خواهد. او تنها می خواهد مطمئن شود بابانوئل او را هم به خاطر دارد؛ حتی اگر این با دادن یک کیک به عنوان هدیه باشد!
»پسر کوچولو گفت: گاهی وقت ها قاشق از دستم می افتد/ پیرمرد بیچاره گفت: از دست من هم می افتد/ پسر کوچولو آهسته گفت:» من گاهی شلوارم را خیس می کنم/ پیرمرد خندید و گفت من هم همینطور/ پسر کوچولو گفت: من اغلب گریه می کنم/ پیرمرد سر تکان داد: من هم همینطور/ پسر کوچولو
گفت: از همه بدتر، بزرگترها به من توجهی ندارند/ و گرمای دستی چروکیده را احساس کرد:/ می فهمم چه می گویی کوچولو، می فهمم.«(25)
استاین راه سختی را انتخاب کرده است. او خوب می داند لب های کسی را به خنده باز کردن، همان قدر سخت است که دو تا آدم استخدام شوند تا لب و لوچه آویزان یک غول اخموی بداخلاق غرغرو را بالا بدهند. او این را هم می داند که حتی اگر موفق هم بشود، همیشه آدم هایی مثل «مری هیوم» وجود دارند که هیچ وقت رضایت کامل نداشته باشند و بگویند: «تقریبا خوبه، اما نه کاملا!«(26)
استاین نویسنده ی بزرگی است؛ ولی کسی چه می داند؟ شاید قصه ی زندگی استاین هم مثل قصه ی زندگی «کلونی» دلقک غمگین باشد که منظورش واقعا خنداندن دیگران نبود و اتفاقی خنده دار شد. شاید هم الان کنار کلونی نشسته و مشغول گریه کردن با او باشد. . .
با همه ی این حرف ها، یک چیز کاملا مشخص است. استاین پرنده ی عجیبی است؛ پرنده ای که در زمستان هم به شمال پرواز می کند. او بسیار سردش است، ولی خب. . . اصلا بگذارید از زبان خودش بشنویم:
»نه خیال کنید/ برف و سرما و باد و بوران را دوست دارم/ نه، اما بعضی وقت ها هم بد نیست/ تنها پرنده ی شهر باشی!(27)
شل سیلوراستاین، دوست خوبی برای خوانندگان خود است. او پلی ساخته که به سرزمین های اسرار آمیز منتهی می شود؛ سرزمین هایی که
عاشق دیدارشان هستیم. اما این پل، فقط ما را تا وسط راه می رساند. چند قدم آخر را باید به تنهایی طی کنیم.(28)
با مطالعه ی آثار سیلوراستاین می توان گفت؛ او پلی ساخته است که عبور از دنیای بزرگسالی به دنیای کودکی را بسیار آسان و روان کرده است. او دریچه ای از جنس ناب کودکی در برابر بزرگسالی که کودکی خود را به فراموشی سپرده اند باز کرده است. او به ما نشان می دهد که چگونه با بی اعتنایی «گنجینه ی کودکی» را در لایه های تیره و تار زندگی زمخت و سرد و بی روح خود زندانی کرده ایم. آثار استاین بازخوانی حروف گم شده ی انسان کودک و کودکی انسان است.
اما این حروف را کسی می تواند بازخوانی کند که به سواد فطری و فضیلت کودک بودن دست یافته باشد. سواد فطری چیزی جز خوانش غیر کلامی حروف نانوشته ی کودکی نیست. این زبان با نمادهای موسیقیایی خود تنها با کسانی ارتباط برقرار می کند که قبل از هر چیز شهامت خروج از دنیای ریا و تظاهر را در خود داشته باشند و کسانی که با فروتنی و تواضع به ریشه های فرادست خویش فرو رفته باشند و اساس بلندی و بلندای قامت خویش را در عمق وجود و در پنهان ترین لایه های کودکی خویش بازیافته باشند.
1) من و دوست غولم. ترجمه ی منیژه گازرانی (زبان از یاد رفته(.
2) تور ماهی گیری، ترجمه ی رضی خدادادی. (دعوت(.
3) آقای باکلاه و آقای بی کلاه، ترجمه ی رضی خدادادی. (بیمار(.
4) چراغی در زیر شیروانی، ترجمه ی طوبی یکتایی. (بچه دزد(.
5) چراغی در زیر شیروانی. ترجمه ی طوبی یکتایی. (چگونه مجبور نباشیم ظرف ها را خشک کنیم؟(.
6) من و دوست غولم. ترجمه ی منیژه گازرانی (به نبایدها گوش کن(.
7) تور ماهی گیری. ترجمه ی رضی خدادادی (نبرد(.
8) چراغی در زیر شیروانی. ترجمه ی طوبی یکتایی (لامسه مربایی(.
9) چراغی در زیر شیروانی، ترجمه ی طوبی یکتایی (چراغ راهنمایی(.
10) همان. (رؤیای اسب آبی(.
11) همان. (چیزی به جای بگذار(.
12) من و دوست غولم، ترجمه ی منیژه گازرانی (سنگ سخن گو(.
13) همان. (ترس از تاریکی(.
14) چراغی در زیر شیروانی. ترجمه ی طوبی یکتایی (تام قلقلکی(.
15) همان. (مارماهی(.
16) کسی یک کرگدن ارزون نمیخواد؟ ترجمه ی ساغر پژمان.
17) تور ماهی گیری. ترجمه ی رضی خدادادی (سؤال راه راه(.
18) چراغی در زیر شیروانی. ترجمه ی طوبی یکتایی (یک نفر باید بره. . .(.
19) من و دوست غولم. ترجمه ی منیژه گازرانی (صدا(.
20) کسی یک کرگدن ارزون نمی خواد؟ ترجمه ی ساغر پژمان.
21) همان.
22) بالا افتادن، ترجمه ی حمید خادمی (آلیسون بیلز و 25 مار ماهی اش(.
23) ترانه ی «دیوانه ناهشیار«.
24) چراغی در زیر شیروانی، طوبی یکتایی (تابستون میاد(.
25) همان. (پسر کوچولو و پیرمرد(.
26) همان. (تقریبا خوبه(.
27) تور ماهی گیری، ترجمه ی رضی خدادادی (پرنده عجیب(.
28) مطالب این بخش به طور کامل از مقاله ی تنها پرنده ی شهر، سید عباس تربن، کتاب ماه، کودک و نوجوان، شماره ی 7 نقل شده است.