جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

قصه مادر بزرگ

زمان مطالعه: 4 دقیقه

[گفتن قصه هایی مشابه این قصه، می تواند کودکان را با پدیده مرگ و زندگی به شکل بسیار ساده و عینی آشنا و آنها را نسبت به پذیرش واقعیت ها و رخدادهای تلخ و شیرین زندگی آماده کند. ]

قصه ای برای آموزش مفهوم مرگ و زندگی برای کودکان

نویسنده: فرانس هانبر- کریستین هوکر

مادربزرگ بودن، موقعیت بسیار خوبی است. شما می توانید نوه هایتان را ببینید و با آنها بازی کنید و آن وقت می توانید از کارهایی که حتی در زمان بچگی نکرده بودید لذت ببرید!

مادر بزرگ «مری» با اینکه بیش از 70 سال داشت، اما خیلی شاداب و

سر حال بود. برای نوه اش، تامی، مثل یک همبازی بزرگ تر بود.

مادربزرگ برای «تامی» واقعا بی نظیر و دوست داشتنی بود.

مادربزرگ یک آشپز واقعی بود.

او همیشه برای تامی غذای دلخواهش، یعنی پوره ذرت درست می کرد.

تامی که یک خیالپرداز بزرگ بود، از پوره اش یک کوه با یک قلعه و گودال بزرگ درست می کرد و بعد آن را با کره آب شده پر می کرد.

حدس بزنید، بهترین همبازی فوتبال تامی چه کسی بود؟

بله! درست است، مادربزرگ مری.

البته او به اندازه تامی سریع و چالاک نبود، اما همیشه وقت داشت تا بازی تامی را ببیند و برای هر گلی که او می زد، هورا می کشید؛ درست مثل هورایی که برای قهرمان واقعی می کشند.

مادربزرگ در شوخی کردن و سر به سر گذاشتن دیگران نظیر نداشت!

مانند زمانی که خرگوش های پدر را از قفس آزاد می کرد. آن وقت چقدر تامی و بقیه افراد خانواده برای گرفتن این خرگوش ها سرگرم می شدند!

یکی از آنها زیر اتومبیل پنهان می شد و پدر به دنبال او می رفت؛ از زیر اتومبیل به انباری توی حیاط و از آنجا به طرف باغچه سبزیجات می رفت. بالاخره در حالی که هنوز پدر به دنبال خرگوش می دوید، خرگوش به آغوش تامی پناه می برد و اجازه می داد که تامی او را به قفس ببرد.

اما چشمتان روز بد نبیند که یک روز، ‌ تمام دنیای زیبای تامی تیره و تار شد.

آن روز مادربزرگ، مادربزرگ عزیزش، با مهربانی تمام یک رازی را با تامی در میان گذاشت. او گفت که دیگر مدت زیادی زنده نخواهد بود. او در حالی که با ملایمت موهای تامی را نوازش می کرد گفت: «چیزی را که الان به تو می گویم بعدا خودت آن را درک خواهی کرد. عزیزم هر اتفاقی که پیش بیاید، این را بدان که زندگی همچنان ادامه خواهد داشت و وقتی که گل تو در باغچه پژمرده شد، من هم از پیش تو خواهم رفت.«

تامی با خود فکر کرد: گل من! گل من! پس باید از امروز بیشتر مراقب گلم باشم تا آن را زنده نگه دارم. به همین خاطر، تامی با مقواهای کهنه یک دیوار دور گل محبوبش کشید تا خرگوش ها نتوانند آن را بخورند. اما

یک روز که هوا بارانی شد، مقواهای خیس شده روی مزین پخش شدند.

تامی به تمام راه ها برای زنده نگه داشتن گل زیبایش فکر می کرد.

وقتی که شب ها آسمان رعد و برق می زد، او دوان دوان به باغچه می رفت و چتری بزرگ را بالای گلش باز می کرد تا آن را از آسیب رعد و برق حفظ کند! اما بعدا پدر برایش توضیح داد که گل ها دوست دارند شب ها در هوای آزاد باشند و هوای توفانی را احساس کنند. و حتی برایش گفت که رعد و برق نیز قسمتی از زندگی یک گل است.

و گل تامی از توفان جان سالم به در برد.

وقتی که پدر ماشین چمن زنی را از گاراژ بیرون آورد، تامی برای محافظت از گل خود، چند صندلی دور آن گذاشت. پدر که فهمیده بود این گل چقدر برای تامی ارزش دارد، به او قول داد که مواظب باشد تا آن را زیر نکند.

تامی از دیدن زیبایی های گل خود لذت می برد. این خوش بوترین گلی بود که تامی تا آن موقع دیده بود.

اما وقتی که اولین برف زمستان بارید، گل تامی پژمرده شد و مادربزرگ

مری نیز همان طور که خودش گفته بود، از دنیا رفت.

تامی خیلی غصه دار بود و احتیاج داشت با کسی صحبت کند. برای همین، به قفس خرگوش ها رفت و ماجرای مادربزرگ و گل باغچه را برای خرگوش محبوبش تعریف کرد. تامی گریه می کرد، اما احساس می کرد که خرگوش حرف هایش را می فهمد. همین که خرگوش با شنیدن حرف های تامی گوش هایش را تیز می کرد، برای او کافی بود. تامی به خرگوش کوچولو گفت: «می دونی! مادربزرگ حالا از دنیا رفته، اما زندگی همچنان ادامه دارد. همان طور که خورشید هر روز دوباره طلوع می کند و همان طور که من فردا هم تو را دوست خواهم داشت. . .» بعد تامی خرگوش را در بغل فشرد و با این کار احساس آرامش به او دست داد.

بعد از مدتی، تامی متوجه شد که غم و غصه هایش کمتر شده اند و فهمید که هر یک از اتفاقات زندگی دارای معنی خاصی هستند.

اولین روزهای بهار با تمامی زیبایی هایش از راه رسید. تامی به حیاط رفت تا سری به خرگوش کوچولو بزند. اما ناگهان ایستاد و فریادی از شادی کشید. روی چمن های حیاط، درست همان جایی که قبلا گل او روییده بود، گل های کوچک تازه ای درآمده بودند!

تامی از خوشحالی دور خودش می چرخید و به هوا می پرید او آن قدر خوشحال بود که می توانست تمام دنیا را در آغوش بگیرد.

تامی این خبرهای جدید را برای خرگوش تعریف کرد.

آیا تا به حال خنده یک خرگوش را دیده اید؟ خرگوش کوچک تامی از شنیدن خبرها و شادی تامی، آن قدر خوشحال شد که خندید!

آنها هر دو آن قدر خوشحال بودند که دور باغچه شروع به چرخیدن کردند.

پس بچه های عزیز! اگر یک روز برای شما نیز اتفاقی مانند آنچه برای تامی رخ داد، ‌ به وجود آمد، غصه دار و غمگین نشوید. فقط به یاد بیاورید که هر اتفاقی رخ بدهد، زندگی همچنان ادامه خواهد داشت و خورشید هر روز صبح با طلوع دوباره خود شما را گرم خواهد کرد. چون شما را دوست دارد.(1)


1) در ادبیات فرهنگ دینی و عرفانی ما نیز از این نمونه قصه ها فراوان است که می توان به حسب شرایط سنی کودک، با زبان و الفاظ کودکانه، آنها را برای کودک تعریف کرد تا او بتواند به تدریج با واقعیت مرگ آشنا شود.