»مادر بزرگ بودن، یک موقعیت بسیار خوبی است. شما می توانید نوه هایتان را ببینید و با آن ها بازی کنید و آن وقت می توانید از کارهایی که حتی در زمان بچگی نکرده بودید لذت ببرید!
مادر بزرگ «مری» با این که بیش از 70 سال داشت اما خیلی شاداب و سرحال بود. برای نوه اش تامی مثل یک هم بازی بزرگ تر بود.
مادر بزرگ برای «تامی» واقعاً بی نظیر و دوست داشتنی بود.
مادر بزرگ یک آشپز واقعی بود.
او همیشه برای تامی غذای دل خواهش یعنی پوره ی ذرت درست می کرد.
تامی یک خیال پرداز بزرگ بود، از پوره اش یک کوه با یک قلعه و گودال بزرگ درست می کرد و بعد آن را با کره آب شده پر می کرد.
حدس بزنید بهترین هم بازی فوتبال تامی چه کسی بود؟
بله! درست است مادر بزرگ مری.
البته او به اندازه ی تامی سریع و چالاک نبود، اما همیشه وقت داشت تا بازی تامی را ببیند و برای هر گلی که او می زد هورا می کشید. درست مثل هورایی که برای یک قهرمان واقعی می کشند.
مادر بزرگ در شوخی کردن و سر به سر گذاشتن دیگران نظیر نداشت! مانند زمانی که خرگوش های پدر را از قفس آزاد می کرد. آن وقت چه قدر تامی و بقیه ی افراد خانواده برای گرفتن این خرگوش ها سرگرم می شدند!
یکی از آن ها زیر اتومبیل پنهان می شد و پدر به دنبال او، و بعد از زیر اتومبیل به انباری توی حیاط و از آنجا به طرف باغچه ی سبزیجات می رفت. بالاخره در حالی که هنوز پدر به دنبال خرگوش می دوید به آغوش تامی پناه می برد و اجازه می داد که تامی او را به قفس ببرد.
اما چشمتان روز بد نبیند که یک روز، تمام دنیای زیبای تامی تیره و تار شد.
آن روز مادر بزرگ، مادر بزرگ عزیزش با مهربانی تمام یک رازی را با تامی در میان گذاشت: او گفت که دیگر مدت زیادی زنده نخواهد بود. او در حالی که با ملایمت موهای تامی را نوازش می کرد گفت: «چیزی را که الآن به تو می گویم بعداً خودت آن را درک خواهی کرد. عزیزم هر اتفاقی که پیش بیاید این را بدان که زندگی هم چنان ادامه خواهد داشت و وقتی که گل تو در باغچه پژمرده شد من هم از پیش تو خواهم رفت«.
تامی با خود فکر کرد: گل من! گل من! پس باید امروز مراقبت بیشتری از آن بکنم تا آن را زنده نگه دارم. به همین خاطر تامی با مقواهای کهنه یک دیوار دور گل محبوبش کشید تا خرگوش ها نتوانند آن را بخورند. اما یک روز که هوا بارانی شد مقواهای خیس شده روی زمین پخش شدند.
تامی به تمام راه ها برای زنده نگه داشتن گل زیبایش فکر می کرد.
وقتی که شب ها آسمان رعد و برق می زد، او دوان دوان به باغچه می رفت و چتری بزرگ را بالای گلش باز می کرد تا آن را از آسیب رعد و برق حفظ کند! اما بعداً پدر برایش توضیح داد که گل ها دوست دارند شب ها در هوای آزاد باشند و هوای طوفانی را احساس کنند. و حتی برایش گفت که رعد و بر نیز قسمتی از زندگی یک گل است.
وگل تامی از طوفان جان سالم به در برد.
وقتی که پدر ماشین چمن زنی را از گاراژ بیرون آورد، تامی برای محافظت از گل خود، چند صندلی دور آن می گذاشت. پدر که فهمیده بود این گل چه قدر برای تامی ارزش دارد به او قول داد که مواظب باشد تا آن را زیر نکند.
تامی از دیدن زیبایی های گل خود لذت می برد. این خوش بوترین گلی بود که تامی تا به حال دیده بود.
اما وقتی که اولین برف زمستانی بارید، گل تامی پژمرده شد و مادر بزرگ مری نیز همان طور که خودش گفته بود از دنیا رفت.
تامی خیلی غصه دار بود و احتیاج داشت تا با کسی صحبت کند. برای همین به قفس خرگوش ها رفت و ماجرای مادر بزرگ و گل باغچه را برای خرگوش محبوبش تعریف کرد. تامی گریه می کرد اما احساس
می کرد که خرگوش حرف هایش را می فهمد. همین که خرگوش با شنیدن حرف های تامی گوش هایش را تیز می کرد برای او کافی بود. تامی به خرگوش کوچولو گفت:
»میدونی! مادر بزرگ حالا از دنیا رفته اما زندگی هم چنان ادامه دارد. همان طور که خورشید هر روز دوباره طلوع می کند و همانطور که من فردا هم تو را دوست خواهم داشت…. بعد تامی خرگوش را در بغل می فشرد و با این کار احساس آرامش به او دست می داد.
بعد از مدتی تامی متوجه شد که غم و غصه هایش کم تر شده اند و فهمید که هر یک از اتفاقات زندگی دارای معنی خاصی هستند.
اولین روزهای بهار با تمام زیبایی هایش از راه رسید. تامی به حیاط رفت تا سری به خرگوش کوچولو بزند. اما ناگهان ایستاد و فریادی از شادی کشید. روی چمن های حیاط، درست همان جایی که قبلاً گل او روییده بود گل های کوچک تازه ای در آمده بودند!
تامی از خوش حالی دور خودش می چرخید و به هوا می پرید. او آن قدر خوشحال بود که می توانست تمام دنیا را در آغوش بگیرد.
تامی این خبرهای جدید را برای خرگوش تعریف کرد. آیا تا به حال خنده ی یک خرگوش را دیده اید؟ خرگوش کوچک تامی از شنیدن خبرها و شادی تامی، آن قدر خوشحال شد که خندید!
آن ها هر دو آن قدر خوشحال بودند که دور باغچه شروع به چرخیدن کردند.
پس بچه های عزیز! اگر یک روز برای شما نیز اتفاقی مانند آن چه که برای تامی رخ داد، به وجود آید، غصه دار و غمگین نشوید. فقط به یاد بیاورید که هر اتفاقی رخ بدهد. زندگی هم چنان ادامه خواهد داشت و خورشید هر روز صبح با طلوع دوباره ی خود شما را گرم خواهد کرد. چون شما را دوست دارد.
آن چه که دراین قصه اجمالی به قصد آموزش مرگ و زندگی به زبان نمادین بیان شد ناظر بر ارائه یک الگوی آموزشی غیرمستقیم و بهره گیری هنرمندانه از مظاهر و نمادهای طبیعت است که با جاذبه های زبان داستانی نیز همراه است.
ساختار کلامی و سلسله حوادث داستانی در این الگو به گونه ای است که کودکان از طریق تصویر ذهنی و تخیلات باز تولید شده می توانند جلوه ها و صحنه های واقعی محیط زندگی را در دامن طبیعت مشاهده کنند و به طور غیر مستقیم و ناهشیار از آن تأثیر بپذیرند. تصور کودکان از نمادهای انضمامی طبیعت بجای آموزش های انتزاعی می تواند ذهن کودکان را نسبت به تحولات طبیعی جهان هستی روشن تر سازد. کودکان با مشاهده گل و برگ و درخت و پدیده های زمینی و آسمانی در فصول مختلف به طبیعت زندگی و فراز و فرود آن پی می برند. حضور دائمی و خودانگیخته کودکان در طبیعت و مشاهده ی عینی آنها از مرگ و میر برگ ها و گل ها
از یک سو، و نوزایی و نوپایی نهال ها و شکوفایی غنچه ها از سوی دیگر، نگاه آنها را نسبت به مفهوم مرگ و زندگی به منزله رخدادهای اجتناب ناپذیر واقعی تر می سازد. این نگاه و این برداشت می تواند به ترکیب جادویی «میلاد» و «مرگ» و درک همزیستی این دو رویداد به ظاهر متضاد کمک نماید.