[گزیده هایی از کتاب زندگی از نو؛ کریستیان بوین، ترجمه ی ساسان تبسمی.]
کریستیان بوبن از چهره های سرشناس ادبیات معاصر فرانسه است. وی در سال 1951 در یکی از شهرهای کوچک فرانسه به نام کروزو به دنیا آمد و هیچ گاه این شهر را ترک نکرد. او پس از اتمام تحصیلات خود در رشته ی فلسفه، به کار نویسندگی روی آورد و تا کنون حدود بیست اثر از او منتشر شده است که برخی از آن ها برنده ی جوایز بزرگ ادبی شده اند که از آن جمله کتاب «رفیق اعلاءی وی [گزیده های استفاده شده در این بخش نیز ازهمین کتاب می باشد] برنده ی سه جایزه ی مهم ادبی فرانسه شده است که عبارتند از جایزه ی دو ماگو (به عنوان اثر بسیار ادبی(، جایزه ی ادبیات کاتولیک، و جایزه ی ژوزف دلتی. منتقدان عقیده دارند که آثار بوبن مانند تکه های مختلف یک پازل در کنار هم قرار می گیرند و یکدیگر را کامل می سازند. این سخن تا حدود زیادی درست است زیرا با مطالعه ی آثار او در می یابیم که همگی
آن ها دارای یک هسته ی اصلی هستند و وجوه مختلف یک دیدگاه کلی را منعکس می سازند. مضامین اصلی ای که در آثار بوبن از آن ها سخن رفته است، عبارت از کودکی، عشق و تنهایی است(1)
بوبن را شما نمی خوانید؛ بوبن خود به خود خوانده می شود. در واقع دسته گل تازه ای است که بوی آن با بوی تک تک گل هایش تفاوت دارد و آهنگ درازی است که مجموعه ی آن برای خود واحد مستقلی تشکیل می دهد. به بیانی، رشته ی مرموزی همه ی اجزای آن را به هم پیوند می دهد. انگار در تمامی آن ها آهنگ معینی با سازهایی جدید تکرار می شود؛ تکراری همانند تکرارهای قرار گرفته در یک سمفونی؛ حال آن که هر کدام برای خود زنگی تازه دارد و رنگی نو در اندیشه ی آدمی می آفریند. خود او می گوید: «رشته ای که سرودهای مرا به هم پیوند می دهد رشته ی مرموزی است؛ رشته ای که خود من نیز در یافتن آن سهمی ندارم. هم از دل تنیده شده است و هم از جان…….. رشته ی درازی که چون رشته ی زمان از این سوی زندگی ام به سوی دیگر آن کشیده شده است. نوشته ی من برای تمامی همراهان من سرودی آشناست.«(1)
در اینجا گزیده هایی از اندیشه های بوبن که برخاسته از نگاه خاص او به طبیعت و نمودهای زیبای آن می باشد نقل می شود(2)
در پارک «لاورری«(3) با مادر که بازوی راستم را گرفته بود، قدم می زدم که ناگهان در سمت چپ، روی چمن ها، پروانه ای لرزان با بال های بنفش، همچون قطعات پاره شده ی نامه ای، از آسمانی رمز آلود فرو افتاد. مادر به آهستگی قدم بر می داشت و ما نفس زنان، در حالی که از خود بی خود شده بودیم، سر بالایی پیش رویمان را طی می نمودیم که توانستم دقایقی چند با دقت هر چه تمام تر، مقابل دو نوع هیجانی که در قلمرو زندگی ام سایه افکنده بود، قرار بگیرم؛ برای آن هایی که دوستشان دارم، حضوری همیشگی داشته و در مقابل، هنگام قرائت متنی که روزی با مرکب بنفش و لرزان، حقیقت غیرقابل تحملی را نگاشته است، غایب باشم. (ص19)
روزی به محلی وارد شدم که آن جا همه ی کلمات و گفته های گوینده، حتی سکوتی که بینشان حاکم می شد، بدون استثنا، مورد استقبال و قبول دیگری قرار می گرفت. این حالت هیچ شباهتی به روابط و علایق دو عاشق در ابتدای دل دادگی نداشت، تا بعدها به خاطر نبود هماهنگی با واقعیت، منجر به نابودی شود.
در وسعت و عمق این ارتباط، چیزی شبیه به ترنم یک موسیقی وجود داشت که ما را در موقعیت جدایی و پیوستگی قرار می داد؛ درست مثل بال های شفاف یک سنجاقک.
از آن جا که به این کمال و سرشاری دست یافته بودم، می دانستم که عشق، هیچ ربطی به احساسات پرشوری که در تصانیف و ترانه های عاشقانه بیان می شود، ندارد؛ همان گونه که نمی توان آن را در ردیف روابط و کامروایی جنسی به حساب آورد- که دنیای امروز از آن پرفروش ترین متاع مورد معامله ی خود را ساخته است.
عشق معجزه ای است از وجود یک روز شنیده شده در اعماق سکوت ما، که وقتی به سویمان باز می گردد؛ با همان لطافت آغازین گوشمان را می نوازد: زندگی خالص و ناب، ظریف و سبک، همانند هوایی که
بال های سنجاقک را در بر می گیرد و از رقصشان لذت می برد. (ص26)
لانه ی ویرانی را بالای درخت بزرگی دیدم. این تصویر بسیار جذاب و شیرین، به قلبی می مانست که وظیفه ی خود را به انجام رسانیده است. (ص38)
پرواز گنجشک ها در لابه لای برگ های زیر فون، به کلمات و اورادی شبیه اند که از دهان یک عارف خارج می شود. (ص 41)
روح آدمی حاکم بر اوست: هر کس با روش شخصی خود، هستی اش را به نابودی سوق می دهد و یا به آسمان لایزال پرتاب می دارد؛ تصمیمی بسیار درونی که بی هیچ نگاه به سن و سال، در ظلمت و یا روشنایی مطلق گرفته می شود. (ص 41)
مصیبتی بالاتر از این نیست که انسان نتواند هم صحبتی بیابد. وراجی های ما علاج این سکوت نیست، بلکه در اکثر مواقع آن را سنگین تر می کند. (ص41)
چند شاخه از راش های جنگلی چیده و با خود به منزل آورده ام؛ مانند سخن جانانه ای از عشق، با رنگ های سبز و قرمز، بیش از تمام سخنانی که در روز بی هیچ لطفی شنیده می شود، در قلب فرو می رود. (ص45)
شکاف های اولیه بر دیواره ی سد از مدت ها پیش پدید آمده بود. ابتدا، پنهان از دیده و بعد بزرگ و بزرگتر شد. اینک آن سد فرو ریخته و انبوهی از گل و لای دنیا را فراگرفته است. تازه اول کار ماست. هر آنچه از بدبختی می توان تصور داشت به حقیقت خواهد پیوست؛ چون تیغی آبدیده و بنیادین که کسی را یارای گرفتنش نیست.
برخی لذایذ خودرا در زندگی می یابند: همچون چوب پنبه ای که از آب های سیاه بیرون می جهد.
برای این که حرکتی به جهت عکس خود برگردد، زمان لازم است. بی یقین، روزی تولدی دیگر آغاز
خواهد شد؛ رستاخیز؛ اما نه شما و نه من نخواهیمش دید. (ص47)
تبار نوینی از آدمیان فرهیخته و بی فرهنگ، زمین را می آکند؛ اربابان رایانه، دیگر روح انسان را در نمی یابند. حتی از یاد برده اند که این کلمه در گذشته معنایی داشته است. هنگامی که در زندگی شان، حادثه ای نظیر مرگ یا جدایی رخ می دهد، به راستی از نوزادان نیز تهی دست ترند. برای گفت و گو با اینان، نیاز به زبان دیگری است؛ زبانی که امروز دیگر رواجی ندارد؛ اما بسیار برتر و دقیق تر از لحن غریب رایانه هاست. (ص55)
امروز، خورشید صبح به روشنی سخن می گفت. اگر توان تقریر گفته هایش را داشتم، زیباترین کتاب قرن را می نگاشتم. (ص65)
تقدس، آن نیست که می انگارند. امروز شاهد پسرگویی دسته ای از گل های پامچال بودم، از
پرحرفی هایشان دعایی می ساختند و روانه ی آسمانش می کردند. قلب گل های پامچال، رو به باران، خشکی و حتی جدا از ریشه، همیشه گشوده است. آنچه نازل می شود، انتخاب آنان نیست؛ این فقط سیاق معصوم آن هاست که باعث می گردد تا به تقدس دست یابند.
وقتی گل های پامچال کنار جاده را دیدم که گهواره ی رنگین گلبرگ هایشان را به روشنایی هدیه می کردند، پا بر سر اندیشه هایم فشردم. باد هیأت گلبرگ ها را به جنبش می آورد و بر متن چمن، نوشته ای سزاوار ستایش را به طبع می رساند.
برای من رنجی است دیدار آدمیان…. حتی زمانی که می خندند در چشمان همه ی آن ها تاریکی، اندوه، نیستی و کاستی می گذرد؛ همچون سوسمار کوچک و لرزانی که از ترس دیده شدن خود را میان دو تخته سنگ پنهان می کند. من هم شبیه آنانم. قلبم در سیاهی می تپد. زندگی به غم می گراید، وقتی به ندرت بر آن دست یابیم.
زندگی با ماست- همچون مادری که قلب خود را طعام فرزندانی می کند که نمی خواهند از آن مائده ی با شکوه بچشند؛ حتی نمی خواهند در موردش سخنی بشنوند. برای این که پرتو پامچال به من برسد، ناگزیر
باید شبی را پاره کند که قلبم را محصور نموده است. هر چیز، هر اندازه حقیر، در نظرم معجزه ای می نماید. این معجزه هامرا خسته نمی کنند، اگرچه توان یافتن توضیحی ندارم که چرا گاهی، چیزی وجود ندارد و گاهی همه چیز هست؟ روزی را به سان پامچالی زیستن، بهشتی یکروزه خواهد بود. (ص65)
همان دم که ثروتی مادی از دست می دهیم، سکه ای طلایی در قلک فقر و فلاکت فرو می افتد. (ص67)
هر روز گذران، گلی است که با حرکات آرام و نامرئی در آغوش نور می شکفد. در پایان هر روز، از خود می پرسم، آن را از چه آکنده ام؟ چهره ها، گفته ها، بله همه ی این ها وجود داشته اند؛ اما به نظرم هیچ یک جز نور و جز آن خلائی که تابستان ها در قلب گشوده ی رزهای قرمز دیده می شود، نیست. (ص67)
در برکه ی آب، در شمیم پیچک ها، در صفا و خلوص برخی از کتاب ها، پروردگار را یافته ام؛ حتی گاهی نزد آنان که مذهبی ندارند؛ اما نه هرگز نزد کسانی که شغلشان گفتن از اوست. (ص67)
همان گونه که در تابلویی از «وان گوگ» یک جفت کفش خسته بر درگاه مزرعه ای می درخشد، هر زمان که به این کوزه ی کوچک نگاه می کنم، کوزه ای که دیروز لبالب آب بود و امروز پر از سایه و تاریکی ست، قلبم تکان می خورد و ضربه هایی بر آن وارد می شود؛ نظیر ضربه هایی که بر دری بسته وارد می کنند و البته برای من هیچ صدایی دل پذیرتر از این ضربه ها نیست؛ زیرا فلاکت، اندوه و سودایی با خود نمی آورند، بلکه تنها عطا کننده ی آرامشی لطیف هستند- مثل احساس قرار گرفتن پنجه های گربه بر دستی لخت، هنگامی که چنگال ها را در بالشتک های مخملین و خاکستری اش فرو می برد. (ص 78)
غالب انسان ها، هنگام تولد به همان سهولتی که یک کتاب در اسباب کشی گم می شود، روح خود را گم می کنند. (ص 87)
ردیفی از درختان آلش در امتداد جاده ای که از جنگل «سن-سرنن» می گذرد، به آخرین توصیه های نور، قبل از آغاز شب، گوش فرا می دهند. (ص106)
باید به حیوانات، به خاطر بی گناهی افسانه ای شان و به خاطر معرفت رضایت مندانه ای که در بخشیدن نرمای نگاه مضطرب خود به ما دارند- بی آن که هرگز محکوممان کنند- ملاطفت روا داریم.
آن هایی که به هم عشق می ورزند، این، ضروری نیست. تنها کافی است که دل دادگان روی زمین، یکدیگر را در پهنه ی آسمان یافته باشند. این زن هم به چنین لطفی دست یافته بود تا این که آن را از او پس گرفته بودند. آن روز که در کافه به صحبت های زن گوش می کردم، او از آسمان از دوستش، و از فرارشان حرف
می زد و گفته اش به دست هایی می مانست فشرده بر زخمی که از آن، نور موج موج بیرون می جهید.
سالنی که در آن نشسته بودم، محقر بود و شهر نیز در اطراف آن خشمگین و پرهیاهو؛ انگار در اتاق انسانی رو به مرگ، موسیقی پر سر و صدایی راه انداخته باشند. اگر ما در آسمان نفس نکشیم، آخرین دم رادر عالم فنا و نیستی خواهیم کشید؛ به همین سادگی و وضوح.
والاترین شادمانی وقتی است که کاشف روح بی آلایشی باشیم؛ انگار انتظار می کشند و اثرات عرق آن ها، دیوار رو به رو را به شدت و با بی رحمی، مرطوب و لکه دار می کند. (ص 107)
تنها زمانی خوب خواهیم نگریست که نگاهمان جست و جوگر حقیقت نباشد. (ص113)
میان این زندگی و حکایاتی که ترس در دل کودکان می اندازد، فرق چندانی نیست. (ص113)
در بازار روز، پیرزنی، گل های باغ خود را می فروخت. گل هایش بسیار خوش رنگ و با طراوت بود. در مقابل، گل های گل فروشان حرفه ای به زنان مبتذلی می مانست که شتاب زده برای دل فریبی آرایش می کنند. ظهر فرارسید. پیر زن عایدی خود را شمرد و به سمت بهشتی که در آن قطعه زمین کوچکی داشت، به راه افتاد. (ص115)
حقیقت روی زمین به آیینه ای شکسته می ماند که هر تکه ی کوچکش تمام آسمان را منعکس می کند. (ص119)
برگ مرده ای که باد به جلو می راند، همچون دخترکی که در حیاط مدرسه تک و تنها شمع بازی می کند، به دنبال خواهرانش که در گوشه ی دیوار دور هم جمع شده اند، می دود. (ص125)
گل عنبر تک افتاده ای را در جنگل یافتم؛ درخشان چون ترومپت پلاستیکی زردی که یک پسر بچه در
جشن دوره گرد ها برنده شود، اما بعد آن را از سر خشم، همانجا فرو نشانده باشد. (ص127)
باد، به ملاقات تک تک برگ های زیر فون می آید؛ چون زایری که از دورترین نقطه ی عالم آمده باشد تا به تمامی منازل یک روستا وارد شود و دعای خیر بگوید، بی آن که حقیرترین برگ را هم فراموش کند. (ص131)
با اندک صبری بیشتر، می توانستم بهترین احمق دهکده باشم. این، کار هر کسی نیست؛ بی شک بسیار مشکل تر از طبابت، مهندسی یا حتی نویسندگی است که به چشم همگان و در حقیقت آسان ترین و پول ساز ترین مشاغل اند. (ص 133)
هرازگاهی دلم می خواهد، ناگهان و بدون قصد قبلی به منزلی وارد شوم؛ در آشپزخانه اش بنشینم و از ساکنین آن بپرسم که از چه می ترسند؛ به چه امید بسته اند و از حضور مشترک آدمیان بر روی زمین و دریافته اند. اما به من آموخته اند که از این جهش و
جوشش قلبی که به نظرم از هر چیزی در دنیا طبیعی تر است، چشم پوشی کنم. (ص 192)
مپندارید که [من] نیکوکار، فرزانه و یا حتی با فراستم. فقط به آن چه دیده ام اعتماد کنید؛ چون آن را به راستی دیده ام. (ص 199)
هرگز فکر نکرده ام طبیعت نمایشی است که بتوان برای تماشا و تحسین آن، درون صندلی راحتی از مخمل سرخ آرمید. طبیعت آزمونی است که در قلب آن قرار گرفته ایم؛ دیواری خزه پوش، همانند کتابی جادویی؛ پس هنگامی که نگاه می کنم چه می دانم…… کتاب کجاست و خواننده کجا و آن وقت در مناسب ترین لحظات، به جمله ای از کتاب تبدیل می شوم. در لحظه ای که سعادتمندانه همچون برگ های درخت فندق یا پرتو آفتاب، فرزانه می شوم.
برگی از درخت بلوط یا آماس خزه ای بر دیوار، انگیزه ی نوشتن و تجربه ای است نظیر آنچه امروز می نویسم. بازمانده ی اعجاب من، همانند آب هایی نامرئی، بر زمینی مرئی جاری می شود و تنها وقتی که به بلندای چشم و دل نزدیک می شود، عقب می کشد و باز می گردد. انسان با دیدن رویدادهایی چنین ظریف و
با شکوه، دچار تألم می گردد؛ اما چگونه زبان به گفتن بگشاید؟ چه کسی گوش شنودن خواهد داشت؟ ناتوانی برای شرح یک ماجرای دردناک است، به ویژه آن که مخاطب تو از ادراک آن عاجز باشد، مگر آن که با وجود بی نصیبی از بینش لازم، حداقل اندکی حس قبل از وقوع آن را دریافت کرده باشد.
از این مقوله سخن بسیار می توان گفت. چون در مقام سنجش، این مطلب منطقی تر و با ارزش تر از اخبار صبحگاهی است. آذرخش، زیبایی را آشکار می کند ملال را از زندگی ما بر می کند. احساس می کنیم وقت هدر می رود؛ هر چند کوچک ترین ربطی با زمان ندارد.
کمی بعد با همان سرعت، جهان را تیره و تار می یابیم. طبیعت زیبای پیرامون، بی مهر می شود: در گلزار یا حتی در کوره راه دهکده ای خیال انگیز، می شود نفس انسان را برید. سایه سار و مأمنی وجود ندارد. این واقعا وحشتناک نیست. آنچه وحشتناک است عدم تلاش برای ژرف نگری در زندگی است؛ همن زندگی ای که به ما هدیه داده اند و ما در آن گم گشتگانی بیش نیستیم(4)
هر گاه فرصتی دست دهد، به دیدار طبیعت می شتابم، چون حقیقتا زیباست. هنگام دیدار، گویی زمانی دراز، برابر صندوقچه ای پر از سکه ی طلا و سنگ قیمتی ایستاده ام. درخشش آن مرا تا مرز کوری می برد. آن گاه تنا دو یا سه تکه از سنگ های گران بها و ناب به همراه می آورم. در گستردگی دشت، همان گونه که از خورشید نامه ای دریافت می کنم، می توانم از بیشه زاری کوچک پذیرای پیامی باشم؛ این بیش از لیاقت من است.
درختان چنار به آدمیانی شایسته ی تحسین می مانند. حسن نیت برگ هایشان با بچه های دبستانی حکایت از سودایی ناگسستنی دارد. توت فرنگی های وحشی، پرتویی عجیب از خود می پراکنند؛ پرتویی همچون پاره های آتش. وقتی این گونه اسیر جادو می شویم، به اختناق می رسیم. برای هر جادویی، جادوبندی وجود دارد. در اسارت جادوی زیبایی، باید آنچه را که زیباست، با سرانگشت به دیگری نشان دهیم تا به آرامش دست یابیم. زیبایی چنان لگام گسیخته به بیرون بر می جهد که احتمال دارد لگدکوب او شویم. [مثلا] یک قارچ جنگلی مرا مجذوب عطر خود می کند. درست مثل کودکی به سویم می آید؛ آستینم را می کشد تا مرا با خود به مسیر دل خواه ببرد.
گاهی برخی چیزها، آن قدر به ما نزدیک می شوند که صدایشان را می شنویم. به این ترتیب، قمری ها دور هم جمع شدند و به هدف خود رسیدند؛ هدفشان جلب نگاه من بود. آن ها را با گردن بندهای سیاهشان، بسیار زیباتر از «المپیا» شاهکار «مانه» می بینم. (بوبن، فروغ هستی، ص 32- 31(.
بیابان و انسان اساس کتاب مقدس اند؛ هم چنان که قلب آدمی، سرچشمه ی هستی اوست. این انسان تمام رشته های آشنا را می گسلد و در قلب کویر، کسی را که از خود نیرومند تر است، صدا می زند و سرانجام نیز او را می یابد.
همه ی پیامبران، صدایشان را از اعماق قلب خود روانه ی آسمان کردند؛ جایی که هیچ چیز در آن دیده نمی شود.
حماقت محض است که آدمی از نزدیکان ببرد تا با کسی که از دیده پنهان است سخن بگوید. این همان کاری است که نویسندگان واقعی انجام داده اند؛ تلاشی نومیدانه برای یافتن سنگی صبور که زیباترین پدیده ی عالم فرا برسد تا از رمبو عظمتی بسازد. هنر او جایی به نهایت استواری و شکوه می رسد که مسیح با محمد همراه می گردد. اگر در اشتیاق سرشار رمبو برای
شناخت و درک اسلام، میل آزادی و هیجان دیدار سرزمین های دور را در نظر نگیریم، سخت در اشتباهیم. نوشته های رمبو، اخگری است از آتش طور، که بر موسی نازل شد:
»من آرزومند آزادی در رستگاری ام«.
شایسته بود تا ده ها فقیه را که رنگ بلوطی چهره شان، همرنگ جرم کتاب هایشان است فرا بخوانیم تا به تفسیر این جمله بنشینند. در آزادی امروزه ی ما، نشانی از رستگاری نیست؛ هر چند به تفسیر مناسبی از آن موفق شویم. هر نوشته همواره مخاطبی دارد. دیر زمانی هر آنچه نوشته می شد، خداوند را مخاطب قرار می داد و امروز هر چه نوشته می شد، تنها به سکس نظر دارد. شاید به دلیل ساده، که سرهامان خمیده اند و با حالتی مضحک و در عین حال ناگوار و خمیده به پایین می نگرند؛ یعنی به این تصور می کنیم؛ با ذکر این موارد است که خود را به زندگی نزدیک می کنیم؛ اما در حقیقت، به نحو مصیبت باری از آن دور می شویم. در جامعه ی غرب، همه ی راه های پیش رو، ما را به سرگردانی و فنا می کشاند. و راه راست، تنها راهی است که از ما دریغ کرده اند.
نوشته ی واقعی، ما را به رقت می آورد.
آسمان درون ما، در طلب تکه های آسمانی است که از وجودش به غربت زمین رانده شده است(5) این غربت، وحشتناک است؛ چون آسمان وجودمان در انتخاب خود خطا نمی کند. (همان، ص 46)
1) همان منبع؛ ص 7 و 8.
2) گزیده های این بخش برگرفته از کتاب «زندگی از نو«، ترجمه ی ساسان تبسمی و نیز کتاب «فروغ هستی«، از همین مترجم است.
3) باغ ملی شهر لوکروزو pare de lavereie.
4) فروغ هستی، کریستیان بوبن، ترجمه ی ساسان تبسمی.
5) من ملک بودم و فردوس برین جایم بود، آدم آورد در این دیر خراب آبادم «حافظ«.