»ان العلم نور یقذفه الله فی قلب من یشاء»
رسول اکرم (ص((1)
دانی که چرا:
»تربیت، نه یک «قاعده» که یک «حادثه» است«؟
زیرا تربیت نیز به سان عشق یک «حادثه» است! از آن رو حادثه است که امری تکلیف ناپذیر و تقلید ناپذیر است. همچون عشق که به قول صائب تبریزی از «ره تکلیف به دل پا نمی گذارد«؛ آن جا که گفت:
عشق از ره تکلیف به دل پا نگذارد
سیلاب نپرسد که ره خانه کدام است
تربیت دل، نه قاعده می شناسد و نه راه و روش! تربیت به این معنا، یک بارقه ی وجودی است که بر اثر یک حادثه ی درونی، در خانه ی دل – و نه کاشانه ی ذهن – اتفاق می افتد.
حادثه، امری شهودی است؛ چون جایگاهش در جان، و زادگاهش در روح و روان آدمی است و نیروی تأثیر گذار و خانه بر اندازش دل و جان آدمی را از دالان یک نواختی و تک ساحتی خارج می سازد.
و آن کس که این حادثه را به قاعده تبدیل کند، تربیت «الهامی» را به تربیت «کتابی» تبدیل نموده است.
بدون تردید علم و دانش واقعی که منشاء نور و هدایت باطنی است، از راه عشق میسر است. بدون عشق هیچ دانش و معرفتی به بینش و بصیرت تبدیل نمی شود؛ چرا که علم بیرون، بی عشق درون، به ایمان قلبی نمی انجامد.
»علم را جز عشق نتوان یافت«
پس، دانی که چرا علم را جز عشق نتوان یافت؟ زیرا تا عشق به دانش در دل آدمی ریشه نگیرد، آن علم و دانش به «جان بینی» و «جان آگاهی» تبدیل نمی شود.
دانی که چرا این همه علم آموزی و دانش اندوزی ره به نور و روشنایی درون نمی برد؟ زیرا این دانش، خود حجاب باطن است و همه آن آموزه ها به قول مولانا «بنای آخور» است؛ چون که فرمود:
این همه علم بنای آخور است
که عماد بود گاو و اشتر است
دانی که چرا این تعلیم و آن تربیت؛ این دانش و آن پژوهش؛ و این کتاب و آن کتابت در قالب آموزش های رسمی و مدرسه ای به ایمان و آگاهی باطنی منجر نمی شود؟ زیرا این علم ها خود، بند دل و سد ذهن و حجاب فکرت است. و از آن رحمت و گشایش حاصل نمی شود؛ چون که فرمود:
علم اندر بند دل رحمانی است
چون از دل دور شد شیطانی است
این تعلیم و تربیت، به ظاهر ما را زینت می بخشد؛ اما از باطن، ما را از زیبایی و بلاغت و شفاعت به دور می سازد…؛ چون که فرمود:
دانش حاضر حجاب اکبر است
بت پرست و بت فروش و بت گر است
علم اگر کج فطرت و بد گوهر است
پیش چشم ما حجاب اکبر است
پس این دانش، چیزی جز نقاب ظاهر و حجاب باطن نیست که پیروی آن ما را از قید و بند نفس آزاد نمی سازد و بلکه به بت پرستی ذهنی و انجماد فکری سوق می دهد؛ زیرا علم واقعی بیش از هر چیز باید ما را از «خود» آزاد سازد و ذهن و دل را به روشنایی و حکمت رهنمون سازد؛ که فرمود:
علم کز تو، تو را بنستاند
جهل از آن علم، به بود بسیار
»سنایی«
بنابراین، حادثه ی تربیتی باز تعریفی دیگر از تربیت تعریف ناپذیر است که در عین فرار از چارچوب تعرفه های علمی و
عینی فقط در گستره ی راز و رازوارگی قابل بازبینی و بازشناسی است!؛ چون که فرمود:
»دریغا، دانی چرا این همه پرده ها و حجاب ها در راه نهاده اند؟ از بهر آن که تا عاشق روز به روز دید وی پخته گردد.«(2)
هم چنان که:
»شب قدر را پنهان کرده اند در میان شب ها، پنهان است نه از حقیری، بلکه از غایت ظاهری پنهان است.«(3)
دانی که چرا این همه قیل و قال و این همه تمهید و تبلیغ در تأدیب آدمیان مؤثر نمی افتد؟ زیرا علم با حلم، و دانش با بینش، و این همه با عطا و بخشش همراه نیست؛ چون که فرمود:
»کسی ده سال علم آموزد، چراغی نیفروزد؛ درویشی حرفی بگوید خلقی در آن بسوزد.
این کار نه به جمله و کوشش است بلکه به عطا و بخشش است.«(4)
دانی که چرا این همه تلاش و کوشش، و رویش و پویش در کار تربیت مردمان اثر نمی افتد؟ زیرا دانش با «منش«، و قال با «حال«، و مرام «با مقام» همراه نیست؛ چون که فرمود:
»ای درویش! آدمی نه چنان است که هر چه بشنود «بداند«، و نه چنان است که هر چه بداند در آن «مقام» باشد؛ زیرا که از شنودن تا دانستن، راه بسیار است و از دانستن، [تا] به عمل آوردن، عقبات بی شمار.«(5)
دانی که چرا «تبلیغات دینی» به «تعقیبات دینی» نمی انجامد؟ دانی که چرا «تبلیغ» ارزش ها به «ترغیب» ارزش ها تبدیل
نمی شود؟ دانی که چرا «شعائر دینی» ره به «بصائر دینی» نمی برد؟ و دانی که چرا «شور» دینی به «شعور» ایمانی منجر نمی شود؟
زیرا آن همه، «بی عمل» میسر نمی شود. و آن همه شور و زور، آن همه حرف و صوت بدون ایمان و ایقان به سرانجام نمی رسد؛ چون که فرمود:
لا اله الا الله گفتن به زبان آسان است؛ [اما] خود را از پیش خود برداشتن، دشوار؛
حدیث جوان مردی کردن آسان است؛ جوان مرد بودن، دشوار؛ نمازکنندگان به صورت، بسیاریابی؛ اما راه یافتگان به حضرت نماز کم یابی؛ هم چنان که فرمود:
ان المصلین کثیر و المقیمین به قلیل: نمازگزار زیاد بینی، اما قیام کننده ی به نماز اندک یابی!
دانی که چرا این همه «آموزش» و این همه «پرورش» و این همه «پژوهش» میوه ی «معرفت» و «فکرت» و «محبت» به بار نمی آورد؛ زیرا آموزش با معرفت، و پرورش با محبت، و پژوهش با فکرت همراه نیست، چون که فرمود:
درخت معرفت را آب فکرت دهید
و درخت غفلت را آب جهل
و درخت توبه را آب ندامت
و درخت محبت را آب موافقت.(6)
و دانی که چرا مردمان از نصیحت، گریزان و از تابش نور هراسان اند؟ زیرا ناصح، بدون مشتاق ساختن مستمع، به پرگویی بدون عمل، و عمل بدون بصر می پردازد و به این سبب در کسی اثر نمی افتد؛ چون که فرمود:
»هر که را سعادت باشد، نصیحت، او را صیقل باشد بر روی آینه، و هر که را سعادت نباشد، سخن نصیحت او را تاریک
کند، و آینه ی او را زنگ افزاید. آن، خود آینه نباشد که به صیقل زنگ افزاید؛ این در زعم او باشد.«(7)
دانی که چرا مردمان را تمکین ادب و تأدیب نفس کمتر شده است؟ زیرا ادب «دل» را در پس ذهن بازپس گذاشته اند و قرب اخری را به قرب دنیا رجحان نداده اند؛ چون که فرمود:
هر که را ادب نفس نباشد، او به ادب نتواند رسید و هر که را ادب دل نبود، چگونه به ادب روح تواند رسید؟ و هر که را ادب روح نبود، چگونه به محل قرب حق تعالی تواند رسیدن.(8)
و دانی که چرا ما را از دگرشدن و دگرگونه بودن هراس است؟ زیرا از مردن به آن چه هستیم و زنده شدن به آن چه باید باشیم، ترس است؛ چون که فرمود:
اگر مردن نباشد، زندگی نباشد.
تا ادنی در تو نمیرد، اعلی سر نکند.
از بدی ها بمیر تا از تو نیکی زاید
و از جهل بمیر تا از تو علم ها زاید.
نامش مردن است و در حقیقت زنده شدن.(9)
و دانی که چرا نور «بصر» در افق «نظر» نمی تابد و مردمان از دیدن حقیقت در غفلت اند؟ زیرا آن کس که نوری از درون ندارد، چگونه تواند که نور از بیرون دریابد؛ چون که گفت:
تو که چراغ نبینی به چراغ چه بینی؟(10)
هزار سخن از بیرون بگوی؟ تا از درون مصدقی نباشد سودی ندارد؛ هم چنان که درختی را تا بیخ او تری نباشد، اگر هزار سیل آب بر او ریزی سود ندارد. اول، آن جا در بیخ او تری بباید تا آب مدد او شود. اگر همه عالم نور گیرد، تا در چشم، نوری نباشد هرگز نور را نبیند. اکنون اصل، آن قابلیت است که در نفس است.(11)
و دانی که چرا مردمان را لذت حیرت از دیده ی صورت، و حلاوت عبادت را از دل و بصیرت نیست؟ زیرا پرده ی عادت بر دیده ی سیرت برکشیده اند و از نوبینی و نوزایی و نوشوی به دور مانده اند؛ چون که فرمود:
هر چه از عادت رود در روزگار
نیست آن را با حقیقت هیچ کار
یک رکعت نماز که به فرمان صاحب دلی کنی، به از یک هزار رکعت که باعث بر آن عادت است.(12)
دانی که چرا شوق دینی، ذوق ایمانی، حس مذهبی، و شور پرستش و عبادت گری از آموزه های معنوی و تربیت دینی رخت بر بسته است؟ زیرا تربیت دینی را با تعلیمات دینی و این دو را با اطلاعات دینی و این سه را با آموزه های مدرسه ای یکی پنداشته اند و دین خدا را از همان منظر می نگرند که علم دنیا را؛ چون که فرمود:
خلل از این است که خدا را به نظر محبت نمی نگرند؛ به نظر علم می نگرند.(13)
دانی که چرا دانش و معرفت چون کالایی مجلل در حد مبادله های معلق و معاوضه های مکرر تبدیل شده است و از فضیلت و حکمت به دور شده است؟ زیرا آن که به قصد نمره و مدرک یاد می گیرد، معاملت، از بهر ارزش های والا نکند؛ بلکه به نیت دریافت کالا کند و بدین قصد، برانگیخته شود؛ چون که فرمود:
اندک علمی که به «معاملت با وی» همراه بُوَد فاضل تر از آن که همه ی کتب از برخوانی؛ علمی که مستعمل جاه بود؛ آن علم، طلب حضرت را نشاید.
هر طاعتی که بیاری و علم آن ندانی، تاوان راه علم خود شوی. اصل همه ی سعادت ها، شناخت حق است جل جلاله و
نقطه ی پرگار همه ی دولت ها، معرفت اوست و کانون همه ی شادی ها، درگاه اوست.
هر که جز این داند در نادانی وی شک نیست.(14)
دانش این دانایان و نادانی این عالمان از جاهلان بدتر است. آن جا که دانش به بینش و مصاحبت بیرون به معرفت اندرون می انجامد، خود پرده ای ضخیم بر دیده ی درون می زند که بازشکافتن آن بسی سخت تر از برداشتن پرده ی جهل باشد. این است که مولانا «علوم خود را از خاطر می روفت همچون تخته ی شسته از خطوط و نقوش.«(15) و منظور «علوم رسمی معقولات و منقولات است.«(16) مولانا از این دانش ها، دل شست و علم داد و به معلوم رسید. این است که به علم لدنی رسید و از علم مدرسه ای تبری جست.
دانی که چرا طبیبان در علاج درد ناتوان و به جای کشف علت در متن معلول سرگردان اند؟ زیرا به جای درمان «ریشه» ها به قطع «شاخه» ها پرداخته اند و به جای مرهم گذاشتن بر «منبع تولید» درد و مرض، به سراغ «منفذ خروج» آن رفته اند؛ چون که فرمود:
اندر روزگار «جالینوس» یکی را انگشت راست، درد خاست. طبیبان ناقص، دارو بر انگشت وی می نهادند و هیچ سود نداشت. جالینوس دارو بر آن انگشت ننهاد؛ بر کتف چپ وی نهاد. گفتند: چه ابلهی است، درد این جا و دارو آن جا چه سود دارد؟
انگشت بهتر شد، و سبب آن بود که اعصاب از دماغ و پشت است و آن که از چپ خیزد به جانب راست رود، و آن که از راست آید به جانب چپ رود، و مقصود از این،
مثالی است تا بدانند که اندر باطن مرید هیچ تصرفی نباید که بود.(17)
او از معلول به علت، از منفذ به منبع، از نشانه به ریشه، از واکنش به کنش، از ظاهر به باطن، از فرع به اصل و از حاشیه به متن دست یافت و بیمار شفا یافت.
و در جایی دیگر همین مضمون به بیان دیگر آمده است: یکی از مشاهیر شهر اسکندریه به عهد جالینوس، انگشت دست راست، درد گرفت و بی قرار شد و هیچ نیارامید. جالینوس را خبر کردند. مرهم فرستاد که بر سر کتف دست چپ او نهند. هم چنان کردند که جالینوس فرموده بود. در حال، درد فرو بنشست و بیمار، تندرست گشت و اطباء عجب ماندند. پس، از جالینوس پرسیدند که این چه معالجت بود که کردی؟ بگفت: آن عصب که بر دست راست درد می کرد ریشه ی آن در سر کتف چپ است.
من اصل را معالجت کردم، فرع به شد.(18)
»اما آن چه اصل است از دیده پنهان است«(19) و کسی را از این اصل پنهان آگاه است که از حال درون خود جان آگاه است؛ چون که فرمود:
بی خبر بودند از حال درون
استعیذوالله ما یفترون
»مولوی«
اما دردهایی هست که این معالجت ها را در آن اثر نمی افتد و مرض ها و آسیب های باطنی وجود دارد که درمان گری های ظاهری در آن کارگر نمی افتد. مشغول شدن طبیب و حکیم به آن و درگیر شدن درمان گر و شفاگر بدان، ضایع کردن وقت و هدر دادن به سرمایه است؛ چون که فرمود:
اگر طبیبی را گویند که علاج این رنجور می کنی، چرا علاج پدرت نکردی که بمرد و علاج فرزندت نکردی؟ و مصطفی (ع) را گویند که چرا عمت را که بولهب است از تاریکی بیرون نیاوردی؟، جواب گوید که رنج هایی است که قابل علاج نیست؛ مشغول شدن طبیب بدان جهل باشد. و رنج هایی است که قابل علاج است و ضایع گذاشتتن آن بی رحمی است!(20)
دانی که چرا پاره ای از مردمان از شنیدن اندرز حق گریزان اند؟ زیرا پذیرنده ی درون با گوینده ی برون همخوان و هم آوا نیست؛ چون که فرمود:
اگر هزار دزد بیرون بیایند در را نتوان باز کردن تا از اندرون دزدی یار ایشان نباشد که از اندرون باز کند.
هزار سخن از بیرون بگوی. تا از درون مصدقی نباشد، سودی ندارد.(21)
پس آن که را در دل نطق است چه حاجت به پند و سخن صوت است؛ چون که فرمود:
لفظ اندک است و معنی بسیار
و اصل نطق، دل است و نطق با دل است!
لفظی است که از دل خیزد؛ از این رو سخنش همه اسرار بود که از آن گشاد دل حاصل می شد…
وقتی اتحاد در حضور هست،
گفت و گوی بی معنی است.(22)
دانی که چرا این همه آموزه های مدرسه ای و تربیت های رسانه ای را هیچ توانی در توسعه و گسترش ارزش های اخلاقی و انسانی نیست؟ زیرا عشق به حقیقت درونی از راه تشویق و تنبیه بیرونی میسر نمی شود و دوستی و محبت و رفاقت از راه و روش معاملت به دست نمی آید؛ چون که فرمود:
آموزگار نیستم تا تو را بیاموزم که چگونه دوست بداری.
ماهیان به آموزنده ای نیازمند نمی شوند
تا بیاموزند چگونه شنا کنند
و گنجشکان به آموزنده ای نیازمند نمی شوند
تا بیاموزند چگونه پرواز کنند؛
که عشق را کتابی نیست!
بزرگ ترین عشاق تاریخ خواندن نمی دانستند.(23)
اما این آموزه های فطری ملهم از لطف و عنایت الهی است که آدمی را در مسیر ربوبی قرار داده و از سرچشمه ی حیات بالنده و زندگی طیبه سیراب می سازد.
پس؛ تربیت، یک «حادثه» است؛ حادثه ای که تهی از یادگیری های کتابی و عاری از درس و مشق مدرسه ای است. و حادثه، واقعه ای است خالی کننده (خالی از غیر او!) و پر کننده (پر از فیض او(؛ واقعه ای است شکننده (شکستن نفس) و بنا کننده (بنای دل(؛ واقعه ای است ویران گر؛ ویران گر بیرون به قصد ساختن درون؛ شکستن متوالی برای سازندگی متعالی. و معلم واقعی و مربی باطنی، این گونه مرید را خالی، و مطیع را ویران می کند؛ چون که فرمود:
استاد، رهبری می کند
با خالی کردن ذهن مردم
و پر کردن جوهره ی وجود انسان؛
با تضعیف جاه طلبی انسان
و تحکیم عزمشان.
او به مردم کمک می کند که
دانسته ها و خواسته ها را رها کنند. «و این موجب آشفتگی در آنهایی می شود که فکر می کنند، می دانند«.(24)
دانی که چرا این همه آموزه های آموزگاران در دل و جان آموزندگان درآمیخته نمی شود؟ زیرا آن چه از برون آید از
درون ریشه ندارد. و آن چه از دیگری بدو رسد با او یگانگی ندارد و ذکر زبان با ذکر جان همخوانی ندارد؛ چون که فرمود:
ذکر نه همه آن است که بر زبان داری؛
ذکر حقیقتی آن است که در میان جان داری؛
توحید نه همه آن است که او را یگانه دانی؛
توحید حقیقتی آن است که او را یگانه باشی
و از غیر او بیگانه شوی.(25)
زمانی آموزه های دینی و اخلاقی، به کردار و رفتار درونی می انجامد که شنونده و گیرنده ی پیام از درون مستعد دریافت آن و مشتاق پیوند با آن باشد. اگر چنین مخاطب و چنین مستمع جان آگاهی یافت شد دیگر چه نیازی به سخن و پند بیرونی باشد؟ چون که فرمود:
این سخن برای آن کس است که به سخن محتاج است و ادراک کند؛ اما آن که بی سخن ادراک کند، باری، چه حاجت به سخن است؟
آخر، آسمان و زمین همه سخن است پیش آن که ادراک می کند و زاییده از سخن است. پس آن که آواز هست را می شنود، مشغله و بانگ چه حاجت باشد؟(26)
بنابراین، آن کس را که گیرنده ی سخن باطن است چه حاجت به شنیدن قیل و قال ظاهر، و آن کس را که تشنه ی معرفت و جوینده ی حکمت است چه حاجت به جایزه و پاداش از حاکم؟، آن کس را که مدام در طریقت عشق است چه حاجت به واداشتن او به طریقت ذهن؟، آن کس که لذت علم لدنی را از درون چشیده است چه حاجت به شیفته شدن به جایزه و جهیزیه از بیرون؟، آن کس که خود جویای دانش است چه حاجت به تحمیل و تلقین از جانب دیگری. و بالاخره آن کس که مستعد معنابخشی به حادثه است و شایسته ی استخدام نعمت است، چه حاجت به تبعیت کور از قواعد مدرسه است؟ او را
نشانه های صامت گویاست؛ او را زبان زمین و آسمان روایت کند و حوادث روز شمار و نعائم پروردگار کفایت کند که از همه ی این پدیده ها و نشانه ها درس عبرت، بصیرت و حکمت ماندگار برگیرد. و این همه بی سخن همگان و بی منت دیگران به سر آید؛ آن گاه که حادثه رخ دهد و احوال باطن دگر شود.
پس، «این تعلیم به مدرسه حاصل نشود» و این «تربیت» به قاعده میسر نشود و این بینش به «روش» حادث نشود و این عشق دل به مشق ذهن پدیدار نمی شود. و این طور نور به ضرب و زور روشن نگردد که این همه خود حجاب سترگی بر تحول قلوب و تطور نفوس از درون است. این همان اتفاق ناگواری است که هماره از بام تا شام و از خانه تا مدرسه بر دل و جان کودکان از جانب اولیا و مربیان در قالب تعلیم و تربیت صوری و رسمی باریدن می گیرد و آنها را از بارش ذهنی، بصیرت قلبی و معرفت باطنی باز می دارد. چرا که به قول بیدل:
برون ز دل نتوان یافت، هر چه خواهی یافت،
کدام گنج که در خانه ی خراب تو نیست؟
ساده ترین واقعیت ها آنهایی هستند که انسان همیشه دیرتر به آنها می رسد.
»فویرباخ«
1) بحارالانوار 1 / 225.
2) تمهیدات عین القضات؛ ص 104، 105 – به تصحیح دکتر عفیف عسیران.
3) مقالات شمس؛ ص 7-316.
4) رسائل؛ خواجه عبدالله انصاری، ص 141.
5) کشف الحقایق؛ عزیز الدین نسفی- به اهتمام احمد مهدوی دامغانی؛ ص 65.
6) تذکرة الاولیا؛ شیخ عطار- به نقل از کتاب صورخیال؛ ص 70 و 71.
7) گزیده ی مقالات شمس؛ ص 67 و 68.
8) تذکرة الاولیاء؛ شیخ عطار- به نقل از صور خیال.
9) معارف ولد.
10) گلستان؛ سعدی.
11) فیه ما فیه؛ مولوی.
12) نامه های عین القضاه؛ ص 45.
13) گزیده مقالات شمس تبریزی؛ ص 45.
14) اشارات و مرموزات؛ شیخ ابورجار خمرکی.
15) سلطان ولد؛ معارف؛ ص 189.
16) رساله فریدون سپهسالار؛ ص 30.
17) کیمیای سعادت؛ جلد دوم؛ ص 449.
18) همان منبع.
19) شاهزاده کوچولو؛ اگزوپری.
20) مقالات شمس تبریزی.
21) فیه ما فیه؛ مولانا.
22) عشق نوازی های مولانا؛ جلال ستاری؛ ص 13.
23) اشعاری از نزار قبانی؛ شاعر بزرگ معاصر.
24) تائوته چینگ؛ لائوتزو؛ ص 3.
25) روایات گهربار؛ دکتر بهروز ثروتیان.
26) فیه ما فیه؛ مولوی؛ ص 6.