جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

شاعری و کودک ماندگی

زمان مطالعه: 6 دقیقه

با آن چه گفتم، خواستم زمینه ای آورده باشم برای آنچه اکنون می گویم، و اکنون می گویم که میان انسان نخستین و کودک و شاعر در نگرش عاطفی به هستی و طبیعت، و دریافت تخیلی از این نگرش، و بیان این دریافت با زبانی استعاری، شباهتی موجود است، و این شباهت در حاصل نگرش و دریافت و بیان آنهاست، نه در نیت نگرش آنها؛ زیرا که انسان نخستین در نگرش خود نیتش «شناخت» بود، و کودک نیتش، علاوه بر شناخت، «بازی» است، و شاعر نیتش، علاوه بر بازی، «هنر» است. کودک بی آنکه قصد کند، به طبیعت نزدیک است، به انسان نخستین نزدیک است، و شاعر که کودک نیست، باید خود را از حیطه ی زندگی تعقلی و شناخت تعلیلی بیرون بکشد تا به طبیعت نزدیک شود، تا انسان نخستین را در خود بازیابد، تا کودک شود و با انسان گونه انگاری همه چیز، زبان تخیل بگشاید و شعر بگوید. به عبارت دیگر شاعری، کودک – ماندگی است، و شاعر در لحظاتی که شعر می گوید، خود را در حالتی می یابد که دور از گرفتاریهای تعقلی و تعلیلی وابسته به «خور و خواب و خشم و شهوت» و فارغ از «تا چه خورم صیف و چه پوشم شتا«ست، و به کودکی می ماند که با هستی «بازی» می کند، و چون برای این بازی فنی آموخته است، و این فن آموختگی و فن ورزی به بیان او نظامی پیچیده بخشیده است، به حاصل بازی خود «هنر» نام داده است، اما عمل او در جوهر خود همان عمل کودک است در «بازی«. و از اینجاست که می توانیم تفاوت «شعر» و «شبه شعر» را دریابیم، و با دریافت این تفاوت است که مثلا این سخن ابوالفضل کمال الدین اسماعیل اصفهانی را شعر می دانیم:

این ابر گرفته ز دریای بیکران

دود دل من است، در او شک من نهان؛

و این رعد شرح حال دل من همی دهد،

کز برق هر زمانش پر آتش شود دهان. . .

اما در این دو بیت از همین شاعر، که آن را در توصیف دولتمندی خسیس طبع و انگل رفتار ساخته است، شعریتی نمی بینیم:

تنها هرگز نخورد خواجه

در مدت عمر خویش نانی

نه آنکه برد به خانه مهمان

لیک او باشد طفیل خوانی

در نمونه ی اول، شاعر ابر را که در واقعیت نم برخاسته از دریای بیکران است، دو موجودیت مستقل می انگارد؛ یکی «ابر» که جسمی متخلخل داشته باشد، مانند اسفنج، و بتواند خود را از «نم دریای بیکران» پر کند، و ظاهر آن هم «دود» گونه باشد، و دیگری آن «نم» که «ابر» آن را از دریا بر می گیرد. و آن وقت شاعر در بیت اول از انسان خود «آه» را، که با تخیل «دود دل» توصیف شده است، به جای ابر دودگونه می نشاند، و آن نم «نهان» در درون اسفنجی ابر را هم، که در فرو ریختن قطره های باران می شود، با تخیل «اشک» خود توصیف می کند. و در بیت دوم «رعد» را هم با تخیل موجودی می بیند که فریاد بر می آورد، و فریاد او «شرح حال دل» شاعر است که از بسیاری درد و اندوه می خواهد فریاد بر آورد، اما خاموش مانده است. و آن آتش «برق» که «هر زمان» دهان فریادگر «رعد» را پر می کند، همان آتشی است که از دل سوخته ی شاعر بر می خیزد. این مجموعه تخیلات شاعر است که این سخن او را شعر کرده است، حال آنکه همین شاعر در نمونه ی

دوم مضمونی دارد که تعقلی است، نه تخیلی: او می خواهد از خواجه یا مردی دولتمند سخن بگوید که سخت خسیس است و «در مدت عمر خویش» هرگز کسی را به مهمانی به خانه ی خود نخوانده است و بر سر سفره ی خود ننشانده است. و خست این خواجه به حدی است که برای فراهم کردن نان و خورش خود هم دست به کیسه ی خود نمی برد، و همیشه انگل وار بر سر سفره ی دیگران می نشیند، و چنین است که هرگز بر سر سفره تنها نیست، یعنی مهمان دیگری است و با حضور [بر سر سفره میزبان] شکم خود را پر می کند. لطف این سخن که با وزن و قافیه به «شبه شعر» تبدیل شده است، در طنز آن است که در بیت اول می تواند وصف انسانی سخاوتمند باشد که در مدت عمر خویش هرگز تنها نانی نخورده است؛ یعنی همیشه بر سر سفره ی خود مهمانی یا مهمانهایی داشته است، ولی در بیت دوم معلوم می شود که تنها بودن او بر سر سفره به سبب آن است که همیشه مهمان یا در واقع «طفیل خوان» دیگران بوده است. مضمون این دو بیت چیزی از جهان تخیل در خود ندارد. ماده ی آن به تمامی از تعقل آمده است و در هجو مبالغه آمیز دولتمندی است که شاعر از او انتظار سخاوت داشته است، اما خست دیده است. هنرمندی گوینده در بیان این تجربه که در بهره گیری او از طنز و مبالغه و وزن و قافیه نمودار شده است، از دشنام ادیبانه ی او به یک دولتمند خسیس، که منفور او بوده است، نمی تواند شعر پدید بیاورد؛ اما در نمونه ی اول، شاعر، ابر و باران و تندر و آذرخش را آیینه ی حال خود می کند، و در نگرش و دریافت و بیان به موقعیت انسان نخستین و کودک، نزدیک شده است، و آنچه گفته است، شعر است؛ یکی از بیشمار گونه های شعر است.

و حال دو نمونه هم بیاورم از یک شاعر بیگانه، ویلیام هنری دیویس [1940 – 1871 William Henry Davies,]، انگلیسی ویلزی تبار، که

شعرهایی دارد ساده و استوار، در وصف طبیعت و زیباییها و خوبیهای آن، و نیز شبه شعرهایی بر پایه تأملاتش در کردار و رفتار انسان در جامعه. او تا سی سالگی زندگی را به دلخواه با دوره گردی و دست فروشی گذراند و با تجربه هایی که در این رهگذر اندوخت کتابی نوشت با عنوان «زندگی نامه ی یک ابر ولگرد«(1) که با مقدمه ای از جورج برناردشا [George Bernard Shaw]، دوستدار شعر او و مشوق او در هنر شاعری، انتشار یافت.

نمونه ی اول شعری است با عنوان «ماهیخوارک«(2) این پرنده ای است کوچک، تقریبا به اندازه ی سار، با نوکی دراز و پر و بالی زیبا و خوشرنگ، شبیه پر طاووس، که بر شاخه های درختان و بوته های کنار رودها و آبگیرها می نشیند و ماهیهای کوچک را با جهشی حیرت انگیز از آب می گیرد:

تو را رنگین کمان بزاد

و همه ی رنگهای زیبایش را در تو نهاد؛

و چنانکه او خود زاده و پرورده ی اشک بود،

من هم طبعی دارم که مرا

به سوی آبگیرهای خلوت می کشاند؛

به همنشینی درختان اشکبار.

برو، و با چنین رنگهای دل انگیز

با طاووسان سرفراز در باغهای سبز بزی؛

بر چمنی لطیف و هموار، همچون آبگینه ی درخشان،

بگذار همه ی پرهایت زیبایی خود را باز نماید؛

در برابر پنجره های پادشاهان مغرور

بر شاخه ها بنشین و بال بیفشان.

نه، ای پرنده ی نازنین، تو خودبین نیستی،

روح تو در بند غرور و زیاده خواهی نیست؛

من نیز جایی را می گزینم آرام

که خرم باشد، و به دور از همه ی آدمیان؛

یک آبگیر خلوت، و درختی که بر فراز سر من

از سینه آه برآورد.

شاعر در نگرش به این پرنده ی زیبا و خلوت گزین، که محیط زندگی اش دامن طبیعت است، با درخت و آب و آسمان گشاده، خود را با تجربه هایی که از بزرگسالی اش در جامعه ی انسان متمدن روزگار خود دارد، به موقعیت انسان نخستین، و نیز به موقعیت کودک، نزدیک کرده است، و با «تخیل» و «انسان گونه انگاری» همه چیز، با پرنده ای به سخن گفتن پرداخته است. در این هم نشینی با پرنده، انسان نخستین و نیز کودک درون خود را بیدار کرده است، و همین انسان اوست که زندگی شیرین دلخواهش را در زندگی یک «ماهیخوارک» می بیند. در آنجا که پرنده را انسان می انگارد، کودک وار از پرنده می خواهد که قدر آن زندگی شیرین و آن محیط زیبا و دلپذیر را بداند و از بابت آن به شاهان فخر بفروشد، و در آنجا که خود را پرنده می انگارد، آرزویش زیستن در دامن طبیعت است؛ زیر درختی، در کنار آبگیری خلوت. و مضمون این شعر در صحنه ی خرد و تجربه ی بزرگسالان هر معنایی عرضه کند، پیام آن دعوتی است از خواننده ی بزرگسال به بازگشتی آگاهانه به جهان انسان نخستین، و به جهان کودک.

اما همین شاعر، ویلیام هنری دیویس، در شعری دیگر، که «شبه شعر» است و بافتی زیبا دارد، و از وزن و قافیه نیز برخوردار است، فقط راه «تعقل» سپرده است، و مایه ای از «تخیل» نگرفته است، و غافل از انسان نخستین خود و دیگران، غافل از کودک نهفته در درون خود و دیگران، با دید و زبان انسان بزرگسال برای انسان بزرگسال حکیمانه سخن گفته است. عنوان این «شبه شعر» «پول» است، و پول چیزی است که در زندگی انسان نخستین و زندگی کودک جایی ندارد:

زمانی که پولدار بودم، پولدار، آه!

در من نشانی از شادی نبود، تا آن که تهیدست شدم؛

زیرا که بسیار ناکسان در نقاب دوست

روز همه روز در خانه ام را می کوفتند.

پس من خود را به حال کودکی یافتم

که شیپوری داشته باشد، اما نتواند در آن بدمد؛

چنانکه گویی مجلس سوگواری برپاست.

آری، مرا جرأت نبود که لب بجنبانم و این جهان

دروغین را رسوا کنم.

در باب زندگی بسیار اندیشیده ام، و دیده ام

که دل انسانهای تهیدست چه سبکبار است؛

و همسرانشان چگونه زنبوروار از بامداد تا دیرهنگام شب

زمزمه کنان در جنب و جوشند.

از این روست که با شنیدن خنده ی تهیدستان

و دیدن چهره ی سرد و پر اخم توانگران،

به خود می گویم که تهیدستان را به بر کشیدن

چندان نیاز نیست که توانگران را به فرود آوردن!

زمانی که پولدار بودم، پولدار، آه!

آن دوستان بیشمار ناراستی شان را آشکار کردند؛

اما اکنون که پشیزی در بساط ندارم

بسیار کم اند دوستانم، اما همه دوستان راستینه اند.

و می بینیم که ویلیام هنری دیویس در این «شبه شعر» که آن را با دید و زبان انسان بزرگسال برای انسان بزرگسال گفته است، در حکیمانه اندیشی و حکمت آموزی خود، برای زندگی تهیدستان و بینوایان شکوهی حسرت انگیز قائل شده است، و برای زندگی ثروتمندان و توانگران سیرتی زشت و کراهت آور. و جهان آرمانی را جهانی تصور کرده است که در آن تهیدستان همچنان تهیدست مانده باشند تا «خوب» و «شاد» بمانند، و ثروتمندان در آن تهیدست شده باشند تا به «خوبی» و «شادی» دست یابند. و آنجا که از دغل دوستان نالیده است، گویی سعدی شیرازی است که می گوید:

دوست مشمار آنکه در نعمت زند

لاف یاری و برادر خواندگی؛

دوست آن باشد که گیرد دست دوست

در پریشان حالی و درماندگی

و نیز شباهت به مضمون این بیت دارد که حاصل تجربه ای است اجتماعی و به صورت اندرزی عامیانه ضرب المثل شده است:

این دغل دوستان که می بینی

مگسان اند گرد شیرینی


1) Autobiography of a Super – tramp (1908(.

2) The kingfisher.