هشام بن عبدالملک آمد مکه بعد از آنکه کارهایش تمام شد در مسجدالحرام نشسته بود، گفت که بگردید ببینید یکى از اصحاب رسول الله (ص) را مىتوانید پیدا کنید من با او حرف بزنم، رفتند گشتند و برگشتند گفتند از اصحاب رسول الله (ص) کسى نیست اما از تابعین هست، تابعین یعنى آن کسانى که از شاگردان اصحاب رسول الله (ص) است و یا اصحاب رسول خدا
را درک کرده، گفت: کى؟ گفتند: طاووس یمانى، گفت: طاووس را بیاورید من با او صحبت کنم آمدند دیدند طاووس در حال نماز خواندن است، گفتند: هشام تو را مىخواهد گفت: براى چى؟ گفتند: نمىدانیم مىخواهد با تو صحبت کند، تصمیم گرفت این ظالم را سرکوب کند، طاووس شمشیر ندارد، عده ندارد، عده ندارد. اما این طاووس که هیچ عده و عده ندارد تصمیم مىگیرد که هشام را سرکوب کند.
آمد وقتى آمد دید هشام در آن خیمهى پرزرق و برقش نشسته است با آن وضع تفاخر و تکبر و اطرافیانش صف کشیدهاند، مهیاست که با طاووس حرف بزند طاووس صاف رفت در خیمه با کفشهایش، بعد در مقابل هشام کفشهایش را برداشت و بدون اجازه آمد پهلوى هشام و کفشهایش را روى تشک سلطنتى هشام گذاشت، سپس گفت: هشام حالت چطور است؟ یک دفعه هشام جا خورد گفت: آقا چى؟ چرا اینچنین کردى؟ گفت: چه کار کردم؟ گفت: اشتباهت زیاد بوده. گفت: چى؟! گفت اشتباه است اینکه کفشهایت را بیرون خیمه باید کنده باشى، کى کفشهاى تو را مىدزدد که کفشهایت را برداشتهاى و گذاشتهاى روى تشک من؟
گفت: خوب دیگر چى؟ گفت بدون اجازه من نشستى، گفت خوب دیگر چى؟ گفت: گفتى حالت چطور است نگفتى یا امیرالمؤمنین، اقلاً مىگفتى، یابن مروان. گفت: اینها همه جواب دارد.
اما اینکه کفشها را گذاشتهام روى تشک تو من یک سجاده دارم، این مربوط به خداست و من چند سال است که نماز مىخوانم و هر وقت مىخواهم نماز بخوانم این کفشهایم را مىگذارم روى سجاده، روى تشک خدا و هیچوقت هم خدا تا به حال به من اعتراض نکرده که چرا کفشهایت را گذاشتى روى سجاده من، لذا این که ایراد نیست. و اما اینکه چرا بدون اجازهى تو نشستم به این خاطر است که من شنیدهام رسول اکرم (ص) فرموده اگر کسى نشسته باشد و یک مؤمنى در مقابلش ایستاده باشد و این ذلت براى او باشد پروردگار عالم این مسلمان را به رو در آتش جهنم مىاندازد مىخواستم به رو در آتش جهنم نیفتى لذا در آنجا که جا بود نشستم.
گفت: خوب چرا نگفتى یا امیرالمؤمنین گفت: آخر همه که تو را امیرالمؤمنین نمىدانند، مردم همه تو را خلیفه نمىدانند، امیرمؤمنان یعنى امیر همهى مسلمانان و همهى مسلمانها تو را امیرالمؤمنین نمىدانند من به دروغ بگویم یا امیرالمؤمنین.
اشکال چهارم دیگر از بىسوادى تو است و اینکه چرا گفتم: یا هشام براى اینکه قرآن شریف معمولاً وقتى به ظالم مىرسد کنیه مىگوید مثل: «تَبَّتْ یَدا أَبی لَهَبٍ وَ تَب«، اما وقتى به خوبها مىرسد اسم مىگوید مثل موسى، عیسى، شعیب، ابراهیم همه با اسم، من احترام تو کردم و گفتم هشام و نگفتم یابنمروان.
هشام از بس جا خورده بود، گفت: طاووس مرا نصیحت کن، گفت نصیحت من این است: از امیرالمؤمنین (ع) شنیدم فرمود: اگر کسى قدرتى داشته باشد و به واسطه این قدرت بر دیگرى ظلم کند در روز قیامت با زنجیر آتشین به جهنم کشیده مىشود، و واى بر او صد واى بر او، بعد برخاست و بدون اجازه از خیمهى هشام بیرون آمد، این قدرت روحى از کجا سرچشمه مىگیرد و نظیرش در تاریخ فراوان است فراوان.
ایران را مىخواستند بگیرند سعد وقاص رئیس لشکر بود اینها آمدند همین قادسیه، اینجا تلافى دو لشکر شد، لشکر ایران خیلى مجهز و رئیس لشکر رستم بود که خیلى هم شجاع است، رستم آمد یک نگاهى به لشکر اسلام کرد و ابهت این لشکر او را گرفت، لذا فرستاد پیش سعد وقاص و گفت یک کسى را بفرست تا صحبت کنیم ببینیم چه مىگوئید، سعد وقاص فردى را فرستاد او یک مسلمان عادى، یک نظامى عادى بود به او گفت: برو ببین رستم چه مىگوید. آمد، وقتى آمد دید رستم در خیمه بسیار مجلل روى تخت زریننگار تکیه داده، فرستاده فهمید که ایرانىها مىخواهند این جاه و منالشان را به رخ مسلمانها بکشند تا فهمید تصمیم گرفت که کار خودش را انجام دهد لذا اسبسوار بود از اسبش پیاده شد دهانه اسب و افسار اسب را بست به همان خیمهى زریننگار بعد وارد شد نیزهاى که در دستش بود عصایش بود با کمال وقار و طمأنینه.
اینها حساب دارد، حساب کنید یک عرب آمده پیش رئیس لشکر صدهزار نفر به بالا، در خیمهى زرین نگار عدهاى با شمشیرهاى برهنه اطراف آقا را گرفته با یک وضع بهتآورى، این آقا با کمال طمأنینه قدمها را آهسته آهسته برمىدارد نیزهاش را هم مرتب روى این فرشها مىزند. کامل ابناثیر مىگوید: با سر نیزه فرشها را پاره مىکند و جلو مىرود حال این را دیگر نمىدانم چگونه است دارد مىرود جلو، رسید در مقابل رستم بدون اینکه تعظیم و سلامى کند، حرفى بزند، فرش را عقب زده روى زمین نشست رستم گفت چرا روى فرش ننشستى! گفت: ما دوست نداریم روى این فرشها بنشینیم.
بعضى از مورخین یک جواب قاطع دیگرى آوردهاند: گفت که حال زود است این مال ما نیست فعلاً همین چند روز مال ما مىشود و رویش مىنشینیم حال یا این یا آن، گفت: ما دوست نداریم روى این فرشها بنشینیم گفت خوب چه مىگوئید، براى چه آمدهاید؟ گفت مىدانى براى چه آمدهایم براى این آمدهایم که مستضعفان را نجات بدهیم، براى این آمدهایم که ظلم را ریشهکن کنیم، براى این آمدهایم که مىگوئیم همه و همه بندهى خدا هستند، معنا ندارد، یک دستهاى قلدرى کنند، یک دستهاى مظلوم واقع شوند، براى این آمدهایم، گفت خوب، حالا مىشود به ما مهلت بدهید چند روزى رویش فکر کنیم ببینیم چیست؟ گفت بله گفت مگر تو فرماندهى لشگر هستى که مىگویى بله؟ گفت: نه، من یک مسلمان هستم، اما در اسلام این است که یک نظامى مىتواند مهلت بدهد سه روز، من هم به شما سه روز مهلت مىدهم، گفت: نه سه روز کم است، گفت مهلت در اسلام سه روز است. بعد هم یا اسلام و همه چیز براى خودتان، فرش زریننگار براى خودتان، این صحرا و سبزهى ایران، ایران و قصرتان براى خودتان و ما برمىگردیم و یا با جنگ نابودتان مىکنیم. خیلى با قاطعیت بلند شد آمد بیرون، روز اول و دوم و سوم گذشت رستم مىخواست جنگ نکند اطرافیانش بالأخره گولش زدند و مجبور کردند او را که جنگ کند، همان حمله اول مسلمانها ایران را گرفتند این قدرت از کجا پیدا مىشود.
»من أراد عزاً بلا عشیرة… و هیبة بلا سلطان فلینتقل عن ذل معصیة الله الى عز طاعته«
پدر و مادرها به شما سفارش مىکنم یک کارى کنید که بچههاى شما متدین شوند، یک کارى کنید که بچههاى شما نماز را اول وقت بخوانند، مواظب باشید در زندگى بچههاى شما گناه نباشد، پدر و مادرها یک کارى کنید اینکه بچهها با خدا آشتى کنند، اگر با خدا آشتى کردند به قول عوام نانشان در روغن است، یک کارى بکنید جوان شما سر و کار با منبر و محراب داشته باشد.
شما مطالعه کنید اینها که من مىگویم دیگران هم گفتهاند، غیرمسلمانها هم گفتهاند، علماى علم اخلاق هم گفتهاند، روانشناسها، روانکاوها نیز گفتهاند، گفتهاند جرائم را آمارگیرى کنید، مىبینید معمولاً جرائم بیشتر از آن آنهاست که سر و کار با منبر و محراب ندارند. شما در همین ایران جرائم و مجرمین را، جنایتکارها و خیانتکارها را آمارگیرى کنید وقتى آمارگیرى مىکنید مىبینید 95% از جرمها از آن کسى است که نماز نمىخواند، سر و کار با منبر و محراب ندارد. در چاه مىافتد در آن چاهى که بعضى اوقات هیچ کس نمىتواند او را بیرون آورد.
یکى از بزرگان همین چند روزه در تلویزیون مىگفت یک سرهنگى بود مربوط به آگاهى، وارد بود مىگفت که جرائم را در همین ایران وقتى بسنجیم مىبینیم خیلى کم است در ماه مبارک رمضان، مىگفت در روزهاى مقدس نظیر روز عاشورا، روز تاسوعا، روز بیست و یکم ماه مبارک رمضان بعضى اوقات جرائم مىرسد به صفر، چرا؟ آنکه سر و کار با منبر و محراب دارد، سر و کار با شهربانى ندارد، او را دیگر شهربانى نمىبرند، دیگر این دزد نیست، چاقوکش نیست، خیانت نمىکند العیاذبالله نگاه به زن مردم نمىکند. یک کارى بکنید که سر و کار با منبر و محراب پیدا کنید یعنى پیدا کنند.
این پیرمرد! وقتى مسجد مىروى با پسرت برو، کتابهاى دینى ببر. اى مادر، اى پدر رساله براى بچههایت بخوان او را وادار کن کتابهاى اخلاقى مطالعه کنند تشویقش کن، کتاب بگیر براى آنها کتابهاى روایى، تفسیر و
بالأخره یک کارى کن که اینها سر و کار با خدا، پیامبر و قرآن و اهل بیت داشته باشند، اگر سعادت براى بچههایت مىخواهى، اگر سعادت براى خودت مىخواهى، و الا بدان زندگى منهاى خدا تاریک است تاریک. و الا بدان زندگى منهاى نماز بدبختىآور است، بدبختى، آن هم بدبختى دنیا و هم بدبختى آخرت. چون مصیبت نمىخوانم لذا به جاى آن یک روایت مىخوانم و تقاضا دارم پدر و مادرها مخصوصاً جوانهاى عزیز به این روایت توجه داشته باشند.
یک اختلافى است در این که معناى «والعصر» در سوره والعصر چیست؟ هر کس یک معنا کرده است، رهبر عظیم الشأن انقلاب «أدام الله ظله» مدعى است که معناى والعصر یعنى امام زمان، یعنى عصارهى عالم خلقت، مىفرماید چون حضرت ولى عصر عصاره عالم خلقت است، لذا معناى والعصر یعنى قسم به امام زمان. هر کس چیزى گفته است و معانى دیگر نیز براى والعصر شده است.
فخر رازى در تفسیر کبیرش مىگوید: مراد عصر یعنى نماز عصر بعد یک روایت نقل مىکند و مراد هم همین روایت است، براى جوانها مىگوید. یک زنى دیوانهوار آمد پیش پیامبر اکرم گفت: یا رسول الله حرف خصوصى دارم و اصحابت بروند. اصحاب رفتند. زن نشست، گفت: یا رسول الله زن شوهردارى هستم، العیاذبالله زنا دادم باردار شدم. بچه به دنیا آمد، بچه را در خمرهى سرکه خفه کردم، بعد هم سرکه نجس را به مردم فروختم.
خیلى گناه بزرگ است هر کجایش را دست بگذارید مىبینید که گناه بزرگ است، زناى محصنه خیلى گناه بزرگ است، آدمکشى، حق الناس گناه بزرگ است! پیامبر اکرم (ص) احکامش را برایش گفتند در آخر، پیامبر یک جمله دارند، فرمودند که زن، مىدانى چرا در این چاه افتادى؟
پناه بر خدا بعضى اوقات که آدم نمىخواهد اما مىافتد در چاه! بعضى اوقات آدم نمىخواهد اما در سرازیرى گناه واقع مىشود، دیگر گناه روى گناه، گناه روى گناه، تا اینکه برسد به اسفل السافلین حضرت فرمودند
مىدانى چرا در این چاه افتادى؟ «انى ظننت انک ترکت صلوة العصر«(1): فرمودند خیال مىکنم نماز عصر را ترک کردهاى! خیال مىکنم بىنماز بودهاى، خیال مىکنم نماز نمىخوانى که در این چاه افتادى و الا کسى که نماز بخواند نباید در این چاهها بیفتد.
اى پدر و مادر! اگر دختر تو نماز نخواند یک دفعه خداى نکرده در یک چاهى مىافتد که هزار عاقل نمىتواند او را از چاه بیرون آورد یعنى آقا اگر پسر تو لاابالى در نماز باشد، گاهى بخواند گاهى نخواند، نماز صبحش قضا شود زندگى این سیاه است سیاه!
یک جوان عزیزى یادگارى نوشته بود در دفتر دبیرستان علوى تهران چه خوب نوشته بود؛ یکى از روزهاى سیاه من آن روزى بود که از خواب بلند شدم دیدم آفتاب زده و نمازم قضا شده، روز سیاه انسان آن روز است، روز سیاه دختر شما، پسر شما آن روزى است که روزهاش را بخورد یا العیاذبالله نماز صبحش را نخواند. حال ولو اینکه تو میلیونر باشى و او را میلیاردر کنى ولو اینکه بگردى اینطرف و آن طرف، یک شوهر میلیونر هم براى او پیدا کنى، نه روز سیاه دارد آن زنى که نماز نخواند، روز سیاه دارد، آن پسرى که لاابالى در نماز باشد، عزت به اینها نیست و زندگى خوش هم به اینها نیست زندگى خوش اگر مىخواهى فقط و فقط یک چیز و آن هم ایمان است ایمان.
1) تفسیر کبیر فخر رازى، ذیل سورهى والعصر.