همه ما، براى آموزش دادن اهمیت صداقت به کودکان، با امر دشوار دیگرى رویارو هستیم – تفاوت میان داستان پردازى و دروغگویى. بچهها نیروى تخیل بسیار قوى دارند و ما نمىخواهیم آنان را از این لذت محروم سازیم. ما مىخواهیم مطمئن باشیم که در تعریف و تفسیرمان از راستگویى فضاى خالى براى لذت بردن از خلق داستانهاى تخیلى و تعریف آنها باقى مىماند و بچهها مایل خواهند بود این لذت را با ما و دیگران سهیم شوند. اگر این امر به درستى مورد توجه قرار گیرد، ما مىتوانیم از گفت و گو دربارهى طبیعت داستان سرایى و قصه گویى به عنوان وسیلهاى براى کمک به فرزندانمان در آموزش تشخیص میان حقیقت و خیال استفاده کنیم.
مادر و آنتونى دو ساله با هم در خانه هستند. مادر براى رسیدن به قرار ملاقاتى که داشته، دیر کرده است و نمىتواند کلیدهاى خودرواش را پیدا کند. مىگوید: «پیداشون نمىکنم. الان دستم بود. . . یعنى کجا ممکنه باشن؟«
آنتونى با لحنى جدى مىگوید: «به نظرم لولو اونا رو برداشته.«
مادر حرف او را تکرار مىکند: «هوم. . . لولو و ممکنه تو بدونى لولو اونا رو کجا گذاشته؟«
آنتونى مىگوید: «توى جعبهى اسباب بازىها» و با خوشحالى مىخندد.
مادر خود را به جعبهى اسباب بازىها مىرساند و کلیدها را برمىدارد. او به آنتونى مىگوید: «دارى قصه مىگى. مگه نه؟ مطمئنم که این طوره! و به نظر من لولوى واقعى خود تو هستى!» بعد خود را به او مىرساند و با قلقلک دادنش، خندهى وى را بیشتر مىکند.
مادر، سپس، در حالى که به ذهن مىسپارد از این پس کلیدهاى خودرو را از دسترس کودک دور نگاه دارد، اضافه مىکند: «لولو، یادت باشه کلیدهاى ماشین اسباب بازى نیستن. اگه اونا گم بشن، ما نمىتونیم ماشینمونو روشن کنیم. لطفا دیگه اونا رو ورندار!«
در این سن و چنین موقعیتى، مادر براى روشن ساختن تفاوت میان حقیقت و خیال، هر کارى لازم بوده انجام داده است، آن هم به شکلى که آنتونى بتواند بفهمد گفتن داستانى خیالى مىتواند خنده دار باشد، به ویژه
اگر بدانیم همهى آن «فقط قصه است.«
ما مىتوانیم در محیط خانه مرز میان حقیقت و قصه را مشخص کنیم و، در عین حال، فضاى لازم را براى خیالپردازى باز گذاریم و لذت بردن از آن را ارج نهیم. ما همچنین مىتوانیم به فرزندانمان کمک کنیم تا با شناخت چیستى حقیقت و تخیل به واقعیت نهفته در پشت افسانهها بهتر پى ببرند. بعضى از پدر و مادرها ممکن است هرگز لزومى نبینند که بگویند «بابانوئل وجود ندارد.» و به جاى آن، به تدریج که بچهها بزرگتر مىشوند و ناگزیر دربارهى اعتبار این داستان سؤالاتى مىپرسند، آنان را به سوى این آگاهى راهنمایى کنند که بابانوئل یک اسطوره است و همچنان به تحسین رمز و رازى که بابانوئل نمایندهى آن است ادامه دهند.
کوین هفت ساله و پدر و مادر او در حال رفتن به خرید شب کریسمس هستند. کوین که در صندلى عقب خودرو نشسته است با پرسش ناگهانى خود پدر و مادر را غافلگیر مىکند: «بابانوئل واقعا وجود داره؟ مادر پل مىگه بابانوئل توى قطب شمال زندگى مىکنه. پدر جنیفر مىگه بابانوئل روح بخششه. خواهر بزرگ مرى مىگه بابانوئل فقط یک موجود خیالیه. خب، بالاخره واقعیه یا نه؟«
مادر نفس عمیقى مىکشه و با دقت پاسخ مىدهد: «مىدونى عزیزم، چیزهاى خیلى خیلى زیادى تو دنیا هست که ما نمىتونیم کاملا اونها رو بفهمیم. بنابراین، بهتره اجازه بدیم داستان بابانوئل به صورت یک راز
شگفت انگیز باقى بمونه.«
کوین به صندلى تکیه مىدهد و لبخند مىزند. اکنون، این پاسخ براى قانع کردن او کافى است. او مىخواهد به بابانوئل ایمان داشته باشد و این اجازه به او داده مىشود. پاسخ مادر در عین حال به رشد ذهنى او که وى را به مطرح ساختن چنین پرسشى برانگیخته است، احترام مىگذارد و همچنین فضاى لازم را براى تغییر شناخت از واقعیت وجودى بابانوئل خالى مىگذارد. او به تدریج که بزرگتر مىشود، خواهد توانست مادر را تحسین کند؛ چراکه پرسش او را صادقانه، اگر چه تا اندازهاى طفره آمیز، پاسخ گفته او را به آرامى به سوى درک پیشرفتهترى از واقعیت وجودى بابانوئل هدایت کرده است.