جستجو
این کادر جستجو را ببندید.

داستانى آموزنده (2)

زمان مطالعه: < 1 دقیقه

پدر و مادر مادرم نزدیک به هفتاد سال با یکدیگر در کمال صفا و سلامت، و صدق و درستى، و ایمان و اخلاق زندگى کردند.

در واجبات و مستحبات اصرار عاشقانه داشتند، از نماز شب و قرائت قرآن، و زیارت ائمه، و بزرگوارى مجالس مذهبى، و مهماندارى، و حل مشکلات مردم، و سرکشى به اقوام، و نماز جماعت تا روزهاى پایانى عمر غافل نبودند، چنانکه پدر و مادر پدرم به همین صورت و شدیدتر بیش از پنجاه سال در کنار یکدیگر زیستند.

اوائل محرم در ایام عزادارى سید مظلومان نزدیک اذان ظهر مادر مادرم با توجه به واقعیات الهیه از دنیا رفت، در حالى که پدر مادرم در سلامت و صحت بود.

پس از دفن مادر مادرم، فرزندان و اقوام درصدد نوشتن اعلامیه جهت ختم بودند، پدر مادرم به آنان گفت زحمت نوشتن اعلامیه و برگزارى ختم را به خود ندهید، صبر کنید من هم فردا شب پس از نماز عشا از دنیا مى‏روم براى هر دوى ما یکجا مجلس برگزار کنید!!

همه نگران شدند، آنان را دلدارى داد، براى کسى قابل باور نبود، ولى فردا شب پس از اسلام نماز، و با حضرت حق راز و نیاز کرد، عرضه داشت، یا رب وعده دادى که‏

به فریاد نیازمند برسى و اکنون که مسافر قیامتم نیازمندم، مرا کمک کن، سپس کلمه طیبه را گفت و در کنار سجاده نماز از دنیا رفت.

هر دو را در یک قبر دفن کردند، شبى او را در عالم رؤیا زیارت کردم به او گفتم کجائید پاسخ داد سه روز من و همسرم در محلى که دفن شدیم مستقر بودیم، و پس از آن ما را به محضر حضرت سید الشهداء علیه‏السلام بردند، و الآن در فضاى ملکوتى برزخ زندگى خوشى داریم!