زمان مطالعه: < 1 دقیقه
. . . چنانکه گفت «هارون الرشید» که این «لیلی» را بیاورید تا من ببینمش که مجنون چنین شوری از عشق او در جهان انداخت. و از مشرق تا مغرب قصه عشق او را عاشقان آینه ی خود ساخته اند. خرج بسیار کردند و حیله ی بسیار و لیلی را آوردند. به خلوت در آمد خلیفه شبانگاه، شمع ها برافروخته. درو نظر می کرد ساعتی. و ساعتی سر پیش می انداخت با خود گفت که در سخنش آرام باشد به واسطه ی سخن در روی او آن چیز ظاهرتر شود رو به لیلی کرد و گفت: لیل تویی؟ گفت بلی. گفت: لیلی منم، اما مجنون تو نیستی! آن چشم که در سر مجنون است در سر تو نیست. و کیف تری لیلی بعین تری بها. سواها و ما طهرتها بالمدامع. مرا به نظر مجنون نگر، محبوب را به نظر محبت نگرند.
خلل از این است که خدا را به نظر محبت نمی نگرند. به نظر علم می نگرند و به نظر معرفت و نظر فلسفه! نظر محبت کار دیگرست.