در ایام کودکیم پیرمردى بزرگوار، باتقوا، منظم، در محل ما زندگى مىکرد، در بازار تهران واسطه بود، تجار به خاطر تدین و ادب و سلامت او عجیب به خرید و فروشش اعتماد داشتند، سه وقت به نماز جماعت مىآمد، جاذبه عجیبى براى جذب بچهها به مسجد داشت، من از جمله کودکانى بودم که به عشق او حتى به نماز جماعت صبح مىرفتم، داستانهاى عجیبى از دوران هشتاد ساله عمرش براى ما تعریف مىکرد که عجیب آموزنده و بیدار کننده بود، مىگفت جوانى مؤمن و نورانى در منطقه ناصر خسرو، همراه با پدر و مادرش زندگى مىکرد، پدرش مسائل شرعى را رعایت نمىکرد، او که با اهل علم و مجالس مذهبى سروکار داشت از وضع پدرش رنج مىبرد، نصیحتهاى دلسوزانهاش در پدر اثر نمىکرد، به حالت قهر به شهر رى کنار مرقد حضرت عبدالعظیم رفت، سالى را در آنجا دست فروشى کرد، و براى مردم بازار مسائل شرعیه گفت، سحر عاشورا جهت دیدن پدر و مادر به تهران آمد، پدر و مادرش جهت عزادارى به تکیه دولت رفته بودند، خود او هم روانه آن محل شد، از قضا شمر تعزیه مریض شده بود، و به معرکه حاضر نشد، رئیس تعزیه خوانها آن جوان را دید، چون با او سابقهى آشنائى داشت، او را دعوت به انجام مراسم کرد، پذیرفت، لباس پوشید، وارد میدان شد با مهارت بازى کرد، پدرش در میان جمعیت او را شناخت از این که در نقش شمر درآمده بود ناراحت شد، پس از پایان مجلس همگى به خانه آمدند، پدر از پسر سئوال کرد غذا خوردى؟ پاسخ داد نه، گفت در پستوى خانه خمره شیره، و ظرف ماست هست، بیاور و بخور، وقتى به سر خمره شیرآمد موشى را در آن مرده یافت، ماست خالى آورد، مشغول خوردن شد، پدر گفت چرا شیره نیاوردى؟ جواب داد موش مردهاى در آن یافتم، نجس بود، خوردن نجس حرام، با لحنى تند به پسر گفت: هنوز دست
از این مقدس بازى برنداشتهاى؟ پس از چند لحظه سکوت گفت: پسرم، اکنون که پس از یک سال بازگشتهاى چرا شمر شدى، و در نقش علىاکبر قرار نگرفتى؟ پسر با لحنى زیبا و جالب گفت: پدر شیرهاى که موش مرده در آن افتاده، توقع نداشته باش هر که از آن بخورد نطفهاش تبدیل به علىاکبر شود، نتیجه غذاى حرام شمر است!!
جوانان سعى کنید پدر واجد شرایط شوید، تا فرزندان شما صالح و شایسته شوند، پدران اگر در شما عیبى هست، که آن عیب باعث خرابى ساختمان باطنى فرزند شما مىشود، به رفع آن عیب برخیزید، که قیامت براى همه انسانها روز عجیبى است.