»مولانا«
العلم هو الحجاب الاکبر
دانی که چرا:
»تو را آن «فهم» بند است«(1) مولوی
»این سخن سریانی ست. زنهار! مگویید که فهم کردم! هر چند بیش فهم و ضبط کرده باشی، از فهم عظیم دور باشی، فهم این بی فهمی ست. خود، بلا و مصیبت و حرمان تو از آن فهم است. تو را آن فهم بند است. از آن فهم می باید رهیدن، تا چیزی شوی!«
—
کدام فهم؟ کدام بند؟ فهمی که خود مانع فهم جدید شود خود یک بند است؛ بند فهمیدن بندی است که از نافهمی خطرناک تر است.
همان گونه که دانش اندک خطرناک تر از ندانستن است. دانش غلط نیز بسی زیان بار تر از ندانستن است و از آن بدتر و فاجعه بارتر فهمی است که آدمی را به مرحله ی اشباع دانستن برساند و او را از اشتهای کنجکاوی و عظمت ندانسته هایش غافل کند!
کدام بند؟ بندی که نامرئی و ناهشیار است و از جنس طناب و میله ی زندان نیست؛ بلکه خود به تمامیت زندان است همه ی اسارت های ذهنی، انجمادهای فکری، انسدادهای مغزی ناشی از بند «فهم» است. به همین سبب است که گفته اند:
العلم هو الحجاب الاکبر
بزرگ ترین حجاب، حجاب دانش است!
و می توان گفت: بزرگ ترین حجاب، حجاب فهمیدن است.
زیرا آموزش واقعی، فهماندن نیست بلکه فهمیدن است؛ دانش افزایی نیست، دانش زدایی است؛ معلوم یابی نیست،
مجهول یابی است؛ اندوزش دانش نیست، پردازش و سپس زدایش آن است.
آموزش واقعی فزونی ظرفیت فراگیری در یاد گیرنده است و نه فزونی حجم اطلاعات در ذهن یاد گیرنده.
آموزش واقعی، توسعه بخشی به ظرفیت ذهن است نه دانش افزایی مظروف ذهن!
آموزش واقعی پایگاهش در قلب و دل است، نه در مغز و ذهن.
درسی نبود هر آن چه در سینه بود
در سینه بود هر آن چه درسی نبود
هر یافته و دانشی را که خود انسان کشف نکرده باشد، پرده ی پندار او می شود و در این شرایط هر چه آگاه تر می شود جاهل تر می شود؛ زیرا خودش این آگاهی و دانایی را تولید نکرده است و به طور طبیعی رشد نکرده است؛ بلکه از بیرون به شکل عاریه ای کسب کرده است. پیام دانش را دریافت کرده است؛ اما احساس دانش طلبی، در او بیدار نشده است.(2)
چرا که هنر تعلیم و تربیت «یاد دادن» نیست؛ بلکه «یاد ندادن» است.
آموزش واقعی انتقال نیست، بلکه استخراج است.
پیشرفت واقعی افزودن نیست؛ بلکه کاستن است.
تعلیم واقعی سیراب کردن نیست؛ بلکه تشنه کردن است.
از این رو هر گونه آموزشی که کنجکاوی را خاموش کند و تشنگی را فروکش دهد و احساس ندانستن را به دانستن تبدیل کند، خود عامل بازدارنده و حجاب کدر کننده ی معرفت جویی می شود. درک این تفاوت،اهمیت فراوان دارد:
تفاوت بین آموزشی که انگیزه ی دانستن را تحریک کند و آموزشی که انگیزه ی دانستن را خاموش کند؛ آموزشی که نیروی خردورزی و اندیشه سازی را تقویت می کند و آموزشی که فقط
در محدوده ی اندیشه آموزی و دانش آموزی متوقف می شود بسیار زیاد است.
بنابراین، دانش و اطلاعات حفظی ربطی به خردورزی و اندیشه سازی ندارد. این دانش و اطلاعات جانشین آگاهی و معرفت درونی می شود. چرا که حکمت و معرفت واقعی به تراکم و فزونی دانش نیست؛ بلکه به کیفیت پردازش گری و روشنگری آن است.
دانش بدون پردازش خردورزانه صرفاً در حد اندوزش اطلاعات تقلیل می یابد اما اگر دانش با خرد ترکیب شود تبدیل به نور و حکمت می شود.
علم و دانش باید آدمی را از حجاب آگاهی کاذب رها سازد. و اگر این علم و دانش آدمی را از حجاب دانش به در نکند در حجابی ظلماتی تر در می افتد.
از این رو برای دست یابی به گوهر خرد و بن مایه ی معرفت باید با حوادث و وقایع طبیعت آن هم در متن زندگی طبیعی رو به رو شد و از لحظه لحظه ی آن درس عبرت و مشق حکمت را کشف کرد. این عبرت و حکمت آموختنی نیست؛ بلکه یافتنی است. و نمی توان صرفاً از طریق آموزه های درسی و مدرسه ای به آن رسید.
خرد و آگاهی حاصل مکاشافت درونی است که برگرفته از تجربه و عبرت از حوادث روزگار است. مطالعه ی واقعی صرفاً خواندن حروف نوشتاری و چاپی نیست. چه بسا مطالعه ی یک گل، نظاره ی یک حشره، تماشای آسمان، و مشاهده ی نشانه های طبیعت، بسی عمیق تر و غنی تر از مطالعه ی کتاب های نوشتاری باشد.
مطالعه ی کتاب طبیعت و ورق زدن کتاب وجود خویش از اصیل ترین و سیال ترین منابع آگاهی و خردورزی است که ما را از دانش کاذبی آزاد می سازد. آگاهی ذهنی با آگاهی قلبی از
این رو متفاوت است که پایگاه «دل آگاهی» و «جان بینی» بر اساس خرد و درون است.
تعبیر زیبایی در قرآن کریم وجود دارد که نشان می دهد تفکر از راه «فؤاد» یعنی خردورزی شهودی و قلبی برای دریافت نشانه ها و آیات الهی صورت می گیرد.(3)
آگاهی واقعی و بصیرت فطری نیاز به تشویق بیرونی ندارد؛ خوا زاینده ی شوق و ذوق است.
حقیقت ساده این است که خردورزی یک کنش وری درونی است که فقط باید موانع آن از بیرون برداشته شود. اگر موانعی از بیرون وجود نداشته باشد خلاقیت، خرد و بینش شهودی متجلی می شود، نیازی نیست که در این باره آموزش و یا توضیحی داده شود. اگر موانع فرهنگ خطا و شرطی شدگی های تحمیلی نباشد، هر فردی سرشاراز کنجکاوی و عشق به دانستن است.
و باز به همین سبب است که در آئین کهن و در سخن رازآلود و حکمت شگفت آمیز «لائوتزو» آمده است:
»مردم چیزی را برای فهمیدن لازم ندارند، آنها فقط احتیاج دارند که فراموش کنند«(4)
چه چیز را باید فراموش کنند؟ آن چه را که به بندشان کشیده. چه چیز انسان را به بند کشیده؟ پیش داوری ها، پیش ذهنی ها، فهم متصلب و نه منعطف. این ها «سم» است؛ «بند» است، و مانع سیال شدن ذهن و آزاد شدن اندیشه می شود.
از این رو است که در اوپانیشادها نیز آمده است:
»هر که نفهمید، او فهمید
هر که فهمید، بیان نکرد
هر که بیان کرد، نفهمید
فهمیدن او نافهمیدگی، و نافهمیدن آن فهمیدگی«(5)
این چنین است که باید گفت: هر که فهمید و در فهم خویش بماند او در بند است و هر که فهمید که نفهمید او از بند خویش رها شد. و هر که فهمید و بیان نکرد او فهمیده است که نفهمیده است. و این چرخه ی پی در پی «نفی فهمیدن«، همواره آدمی را از بند فهم ها، از قید دانش ها و از زندان ذهنیت ها آزاد می سازد.
پس تو را آن «فهم» بند است!
کدام فهم؟ فهمی که خود جهل است و جهل به معنی ندانستن نیست؛ چرا که جهل «بی دانشی» نیست، بلکه «بد دانشی» است؛ جهل بی سوادی نیست، بلکه «نوعی بی سوادی» است؛ جهل ندانستن نیست، بلکه دانستن حجاب زاست. پس این فهم؛ یعنی فهم حجاب زا و فهم بازدارنده ما را از روشنایی و جان آگاهی محروم می سازد؛ فهمی که مانع فهمیدن از درون است. پس باز هم باید گفت: تو را آن «فهم» بند است!
زیرا فهم ما غالباً در بندهای علم مجازی، آگاهی کاذبی، دنش دروغین و اطلاعات نادرست گرفتار می شود و این بندها خود مانعی بزرگ بر چهره ی معرفت و سیمای حکمت درونی است.
در واقع پاره ای باورها، دشمنان خطرناک تری برای حقیقت اند تا دروغ ها.
کدام فهم! فهم هایی که از پی رنگ است و آن را زنگ و زنگار فرا گرفته است.
فهم هایی که ذهن و دل را از پی شرطی سازی در چنگال خود اسیر کرده است.
فهم هایی که خود ضد فهم است و در سراشیبی جهل حقیقی، ذهن و اندیشه را به سقوط و تباهی کشانده است.
فهم هایی که بند شیطانی است و مانع نزول بارقه های الهی و نداهای رحمانی است.
فهم هایی که هر قدر بیش تر می شود حصار اندیشیدن، نوآوری، بازپدیدآوری و خلاقیت را تنگ تر و تنگ تر می کند. و به قول مولانا این عقل و فهم را باید که طلاق دادن:
»عقل چندان خوب است و مطلوب است که تو را بر در پادشاه آورد. چون بر در او رسیدی، عقل را طلاق ده – که این ساعت عقل زیان توست و راه زن است. چون به وی رسیدی، خود را به وی تسلیم کن! تو را با چون و چرا کاری نیست. مثلاً خامه ی نابریده خواهی که آن را قبا یا حُبهّ بُرند. عقل تو را پیش درزی آورد. عقل تا این ساعت نیک بود که جامه را به درزی آورد. اکنون، این ساعت، عقل را طلاق باید دادن و پیشِ درزی تصرف خود را و دانش خود را ترک باید کردن. و هم چنین، بیمار. عقل او چندان نیک است که او را بر طبیب آرَد. چون بر طبیبش آورد، بعد از آن، عقل او در کار نیست و خویشتن را به طبیب باید تسلیم کردن(6)«
هنرف از حذف به وجود می آید.
»مالرو«
1) فی ما فیه؛ مولوی.
2) اقتباس از آیین فرزانگی؛ استاد مهریار؛ ص 25.
3) اشاره به آیات قرآنی؛ نحل 78؛ حج آیه ی 46؛ سجده آیه ی 9 – 7.
4) از متن تائوته چینگ.
5) از متن اوپانیشادها.
6) فیه ما فیه؛ مقالات مولانا؛ ویرایش جعفر مدرس صادقی؛ ص 255.